2014/12/22

دل دل دل دل دل دل دل یک دله کن!

برای امروزم که نوشته ایی از دوستی خواندم که مرا به فکر فرو برد ، برایمان نوشته بود :
" فکر می‌کنم یک وقت‌هایی تو باید اجازه داشته باشی که دکمه خاموش‌ات رو بزنی و مثل یک جاروبرقی با سیم جمع شده توی کمد بمونی. بمونی تا بگذره. تا دوباره نفست بیاد بالا و بغضت بره پایین. "
دلم برای خودمان سوخت راستش، برای خودمان هایی که می دانیم حقمان چیست اما نمی گیریم، اما صدایمان در نمیاید، فریادش نمیزنیم، میرویم یک گوشه ، خودمان را می پیچیم لا به لای دردهای خودمان و برای خودمان زمزمه می کنیم تو حق داری...تو حق داشتی، تو...
برای این حق هایی که نمی شود گرفت باید به کجا پناه برد ؟؟؟

2014/12/10

لالا لالا

یک لشگر شکست خورده ی خسته ایی در درونم دارم که بعد از سال ها نبرد و جانبازی و از پا ننشستن، این روزا دیگه سپرها و نیزهاو شمشیرهاشونو رو زمین دنبال خودشون می کشونن و دارن بر می گردن سمت خیمه هاشون.. انقدی که تو گوششون صدای چکاچک شمشیره صدای مهربون  و لطیف نیست ، خب اونام آدمن دیگه چقد دیگه می تونن بکشن، الان دیگه تمام شجاعتشونو جمع کردن دارن بر می گردن سمت خونه شون که یه جایی بعد از این همه وقت زیر سایه ی درختی سرشونو رو پای دلبری بذارن آخ بخوابن آخ بخوابن

2014/12/02

راه هایی که هنوز تصمیم ندارند از نمی دانم به می دانم تغییر مسیر بدهند

یک راهی را شروع کرده ام که تهش را به هیچ وجه نمی شود حدس زد، من فکر می کردم که یک روز بعد از اینکه چایی عصرم را خوردم تصمیم گرفتم دیگر خوشحال نباشم، البته به همین سادگی ها هم نبود، اتفاق های زیادی افتاده بود و جنگ های بسیاری شده بودو خلاصه...یک روز تصمیم گرفتم که دیگر دنبال شاد بودن نباشم، این شد که مثل عکس توی گوشیم بوسیدمش و گذاشتم کناری، بعد امروز بعد چند سال یک نفر پیدا شده به من می گوید که بوسیدنو کنار گذاشتن یک کار از مد افتاده ی بیدزده است که آدم های هم نسل ما انجام نمی دهند، یعنی یک طوری دارد به من می گوید که این تصویر ساخته ی ذهن توست ، تو تصمیم نگرفتی که شاد نباشی، می دانی یک جوری دارد جایگاه امن ذهن مرا ناامن می کند، که نمی دانم خوب است یا بد، شرط می بندم خودش هم نمی داند، یعنی چهره ش با آن لبخند کم رنگ اما صمیمانه نشان می دهد که می داند اما من در پس ذهن بدبینم حس می کنم که می خواهد مرا بتکاند بلکه خودم، خودم را پیدا کنم.
آن روز بعد از ظهر را یادم نیست اما یادم هست که خیلی خسته بودم، شاید چون خسته بودم، دستش را ول کردم، او هم نه اینکه طفل کودنی بیش نبود رفت برای خودش گشت یک دست دیگر پیدا کرد که خسته هم نباشد...امروز که دیگر اینی که شده ام را دوست ندارم، یادم هم نمیاد که چطور شد دستش را ول کردم...لابد پس فردا سوال طرح می کند آن روز بعد از ظهر چاییت را با توت خوردی یا با خرما، کسی هم نیست بگوید مرد حسابی، شاید من یک قاتل باشم، شاید من شادیه کوچک خودم را کشته باشم تو بند کرده ایی به مزه ی نوشیدنی من ؟؟
خلاصه که نمی دانم ته این روزها قرار است من شادیم را پیدا کنم یا نه، اما همین که میروم جایی که به من می گوید تو یک روز یک شادیه کوچک داشتی که تو را دوست داشت خودش خیلی خوب است، این روزها آدم ها همه همین قدر که به درد دل شادی خودشان برسد واقعا شاهکار کرده اند اینکه بخواهند به کسی یادآوری کنند یادت می آید آن روز بعد از ظهر که شادیت را بوسیدی و گذاشتی کنار چقدر رژ لبت خوشرنگ بود خیلی دور از انتظار است...

2014/12/01

گاهی دور، گاهی نزدیک...

می گفت تماس گرفته کسی با او...نمی شناختش، اما شخص آن طرف خط انگار خوب می دانست شماره ی که را گرفته...
 گفت میم.ر هستید؟؟
گفت بله بفرمایید ؟
گفت: شما 18 تیر، در حادثه ی کوی دانشگاه شرکت داشتید؟؟
جوابش را نداد... گفت: امری داشتید ؟؟
گفت: از شما متشکرم...ما به شما مدیونیم...
عجیب بود، نبود؟ کسی از دو قیانوس آنورتر شماره ات را بگیرد، شماره ایی که به این سادگی ها قابل پیدا کردن نیست و سوالی بپرسد که....و به جای فحش و بد دهنی تشکر کند...شوکه شدم...عادت ندارم از این سوال ها به حرف های خوب و تشویق برسم، یا حتی بحثی بی تلاطم...اما همین و همین
چشم هایم را می بندم ، سرم را تکیه می دهم به صندلی، خیالبافی می کنم، خیالبافی های خطرناک، خیالبافی هایی که شاید حکم تیر دارند...اما خیالبافی می کنم.


2014/11/22

خواب های سرد و زمستانیِ آخرین ماه پاییز

داشتم برای خودم یک خواب بد می دیدم که با صدای تلفنی که از توی خواب می آمد بیدار شدم، چشم هام می سوخت..دقیقه ایی بعد موبایلم شروع به آلارم دادن کرد قطعش کردم، خیره به سقف طاق باز دراز کشیدم، حتی با چشم باز هم تصاویر خوابم تکرار می شد، چند نفر آمده بودند، ریخته بودند، همه جا را گشته بودند و من بین آن همه شلوغی فقط به این طرفو آنطرف کشیده می شدم، نگران چیزی بودم که نمی دانم چه بود، شاید آنجا توی خواب می دانستم اما اینور در بیداری یادم نیست و زنگ تلفن و صدای یک زن! چه خواب عجیبی بود...راستش برای اول هفته کمی سنگین بود، خستگی سرگردانی خواب را با خودم از رختخواب بیرون می برم، آب سرد رخوتم را کمتر نمی کند، آماده می شوم و بعد خودم را به هوای سرد بیرون می سپارم، در راه مدام به بقیه خوابم فکر میکنم که آیا آنچه را که نباید پیدا می کنند؟؟ به سرویس که میرسم چشم هایم را دوباره می بندم، خواب می آید اما ادامه ی خوابم را نمی بینم، چیزهایی هستند که ما هیچ وقت نمی فهمیم...
حالا که باز به خوابم فکر می کنم مثل یک نقاشی که ذره ذره تکمیل می شود و شکل های مبهم بی معنی شکل چیزی می شود که می شناسیم، دارد جان می گیرد. می دانی، مثل اینکه احساس کنی در پس زمینه بین آن همه شلوغی کتابی روی میز بود " تمام زمستان مرا گرم کن" و ته صدای زنی که شعری می خواند :
"زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
 ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است"

شاید این ها تنها تصورات ذهن خسته ام باشد آخر در آن همه شلوغی صدای پرت شدن چیزها، خرت خرت پایه ی تخت...کجا صدای آرام زنی شنیده می شد ؟ نمی دانم...
خواب های عجیبی می بین این روزها...

2014/11/17

مرا به خیر تو امید نیست...

ما ایرانی ها بی اخلاق ، بی صفت  و پستیم ، ادعای فرهنگ را بگذارید دم کوزه آبش را بخورید ، بپذیریم که بیشعوری یکی از صفات بارز ماست...
دیروز فهمیدم که لینکی از مرگ خواننده ی متوفی در شبکه ها پخش شده که تن و بدن خیلی ها را لرزانده ، که خانواده ش را غمگین تر از آنچه بودند کرده ، جک های زیادی هم در موردش خواندم ، چند ماه پیش در بوح بوحه ی اسید پاشی ها آدم هایی بودند که از فرصت ترسیدن و وحشت مردم؛ برای خود تفریح آفریدند ، آدم هایی که فیلم های خصوصی مردم را منتشر می کنند ، آدم هایی که شایعات وحشتناک می سازند ، آدم هایی که در این جان به لب رسیدگی ها می کوشند برای مطرح کردن خودشان دیگران را از آنچه که هستند بدبخت تر و غمگین تر کنند و و و...
برایم جای سوال است که چرا نمیمیریم از این ننگ ها ، چند وقتی است که دیگر به ایرانی بودنم افتخار نمی کنم ، از آدم های این کشور متنفرم چون برای من و امثال من که نان خورده از همین خاکیم ارزشی قائل نیستند...
من از شما مردم مجنون که آزردگی روح و روان من برایتان اهمیتی ندارد متنفرم ، آمار تیمارستان ها را ندارم اما می دانم جای خیلی از شما آنجاست، نه تنها در تیمارستان روانی بلکه در زندان های مجرمان روانی ، شما مجرمید ، شما مجرید که روح و روان آدم های دیگر را می کشید...
امیدی برای اصلاح ندارم ، ما همه گی در این ننگ خواهیم مرد ، با داغی بر پیشانی که توهینی هستیم به نسل انسان و انسانیت...

2014/11/09

تینا

تینا دختر ساده ایه ، یه جور بیرحمانه ایی بی غل و غشه ، لبخند که میزنه می تونی پشت لبخندشو ببینی ، پوست گندمی داره ، موهای خرمایی تیره ، گاهی عینک می زنه به چشماش و گاهی هم نه ، تینا رو که می بینم یک جور غرور خاصی بهم دست می ده از اینکه باهاش دوستم ، یعنی دوست که نه یک جور آشنا ، با هم همکار نیستیم در واقع تو دو تا ساختمون جدا هستیم اما از وقتی که بهش گفتم سلام تینا جون از اون به بعد وقتایی که تو غذا خوری باشم اگه برسه میاد می شینه با هم غذا می خوریم ، تینارو دوست دارم ، یک جور حس دست اول بهش دارم ، انگار شبیه هیچکسی نیست غیر از خودش ، آدم خودشه ، آدم زندگی خودشه ، آره می دونم ما خودمون ، هر کدوممون آدم زندگی خودمون هستیم اما از دید من تینا فرق می کنه ، وقتی نگاش می کنم می بینم که هیچ چیز جذابی نداره حتی برای تلفظ بعضی از حروف هم دچار مشکل بزرگی زبانه گاهی، که البته منشش این مدل حرف زدنش رو هم شیرین می کنه ، تو دنیای امروز تینا بودن کار خیلی سختی شده ، اون جوری باشی که مردم وقتی اسمتو بگن لبخند بزنن ، اونجوری باشی که وقتی اسمشو می گی اولین حدس همه " تینا ر" ؟ باشه،  اینجور سر زبون ها بودن واقعا معرکه است ، می دونم که من هیچ وقت مثل تینا نمی شم چون من خودمم و هیچ وقت دلم نمی خواد یک طور دیگه ایی باشم ، چون این "من" به مقتضای زندگیمه... اما فکر می کنم که "من" ، یه تینای درون دارم که می تونم درک کنم تینا بودن چقدر قشنگه ، حسم این هست که وقتی تو صفاتیو در دیگران می بینی اون بینش بخشی از شخصیت تورو بهت نشون می ده ، برای خودم خوشحالم که هنوز می تونم از خوبی درک داشته باشم ، تیناهای درونتونو پیدا کنین و از دیدنشون لذت ببرین :)

2014/10/29

ما و این درست نشدن حالمان

باید برای این روزها یک چیزی می نوشتم، نه اینکه مناسبتی یا محض قدردانی ، فقط برای این حالی که فکر می کنم دارم و برایش پیشنهاد دیدن تراپیست را پذیرفته ام...
این روزها یک جور خاصی تخمی اند، از هوای پاییز حالم به هم می خورد ، از این شهر شلوغ بی درو پیکر ، از آدم های بی ملاحظه ی رو اعصاب ، از کارم که تمامی ندارد انگار ، از هر آبجکت دنیایم به نحوی دلخور و دل زده ام ، از شب ها بدم میاد ، ساعت ها در رخت خواب می مانم بی خواب و این یکی از بدترین اتفاقات است ، وقتی خسته به رخت خواتبت پناه می بری و خواب هم حتی نمی بردت...
من آدم سخت گیری هستم ، در واقع یک جور سخت گیر راحت بگذر ، یعنی جا که داشته باشد شل می کنم نه اینکه ول بدهم...اما خب نمی دانم چرا همه چیز یک جور فرسایشی ایی شده این روزها ، همه چیز کش می آید ، سرت را که بلند می کنی ساعت هنوز 5 دقیقه هم از جایش حرکت نکرده است ، لعنت به ساعت...این چند وقت انقدر حساس شده ام که ساعت هم نمی بندم حتی..
شاید دلیل این همه "هیچ" ، همان خود هیچ است ، من عادت کرده ام که با امیدها و دلخوشی های کوچک درد دسترس به زندگی ادامه بدهم و این روزها هیچ خوشی دم دستی ایی وجود ندارد انگار، یا شاید هم خوشی های دم دستی که تا چند وقت پیش خوشحالم می کرد حالا نمی کند، یا...نمی دانم.
هفته ی پیش مثلا همه چیز خوب بود یا هفته ی قبلش یا هفته ی قبل تر از آن اما یک جایی قبل از این سه هفته خوب نبودم باز ، گریه داشتم ، داد داشتم ، غر داشتم ، صدای به هیچ جا نرسیده داشتم ، باز قبل تر از آن همه چیز خیلی خوب و خوشحال بودو قبل آن را دیگر یادم نیست...فاصله ی بین خوب نبودن هایم دارد کمو کمتر می شود و من نگرانم که یک روزی دیگر اصلا خوب نباشم، همین جوری عادت کنم و بشوم یکی دیگر...یکی مثل عمه هتی که معمولا خوب نبود گاهی شاید از دستش در می رفت لبخندی میزد...
حالا که اینجا نشسته ام فکر می کنم یک دوره ی طولانی سفر حالم را بهتر می کند ، یک جایی بروم که مثلا هیچ کس را نشناسم ، هیچ کس هیجا سراغم را نگیرد ، نگران کسی نباشم ، کسی نگرانم نباشد ، برای چند وقتی فکر کنم کسی منتظرم نیست ، برم یک جاهای جدیدی تجربه های جدیدی بکنم ، آدم های جدید ببینم که شبیه این آدم ها که هزار بار دیده ام نباشند ، بعد باز فکر می کنم که هه! تو آدم این کار ها نیستی...فکر کن چقدر ضایع...چیزی حالت را بهتر می کند که آدمش نیستی، شاید برای همین است که این همه آدم دورو برمان داریم که حالشان خوب نیست ، چون چیزهایی حالشان را بهتر می کنند که آدمش نیستند...
فعلا فکر دیگری به ذهنم نمی رسد ، باقی بقایتان ، همین

2014/10/25

از نامه ها

دلم می خواد یه نامه به روحانی بنویسم و توش فقط این چند خط رو بنویسم :
سلام آقای روحانی
من به شما رای ندادم و از این کار بسیار خوشحالم
چون شما یک دروغگو هستید
زنگی مست رفت گرفت خوابید
والسلام علیکم و رحمة الله و فولان

2014/10/12

یک دور باطل همینو همین

اصولا آدم هایی هستند که نوشتن ابزار دستشان است و وقتی نمی نویسند یعنی دستشان شکسته است ، تا این حد حتی . حرف زیاد دارم ، آنقدر که بگویمو بگویمو بگویم تا پلک هایت سنگین شود ولی گفتن اش چه فایده ، اساسا یک سری مسائل توضیح دادنی نیست ، نگاه کردنی است ، آنطور که تو نگاه کنی و چیزی در دلت تیر بکشد مثل وقت هایی که دست فروشی را می بینی که باران دکانش را تخته کرده....
دنیا پر است از حرف هایی که نمی توانی بگویی ، تو هی حرف می زنی من هی نگاه می کنم ، من هی حرف می زنم تو با تردید رد یا قبول می کنی...
یک دور باطل همینو همین

بفرمایید بالای سر

وقتایی که مهمون دارم احساس خوبی دارم ، یه حس اصیل مفید بودن ، می گم اصیل از لحاظ اخلاقیات خونی ، وقتی مهمون دارم در حین کار اصلا نمی فهمم آیا خسته ام یا نه و آیا دارم بیش از حد انرژی می ذارم یا نه ، وقتایی که مهمون دارمو دوست دارم ، انگار خونه رنگ زندگی می گیره، اینجور وقتا صدای موسیقی بالاتر میره ، زن تر می شم و این اصلا شبیه وقتایی که استرس دارمو زن تر می شم نیست ، این یه جور خوب کدبانو طوریه ، کمتر سیگار می کشم ، تمرکزم بالا میره 
وقتایی که مهمون دارم از دیشبش خواب و بیدارم ، گاهی وقتا در دقیقه ی نود تصمیمو برای اینکه چی بپزم عوض می کنم و این نهایت لذته ، لذتی که فقط خودمو می برمش ، بسیار هم خودخواهانه ، الان که فکر می کنم می بینم یه طوری کار خونه دوست دارم انگار که خونه دار بودم همه ی عمرمو ، آشپزخونه جاب مورد علاقه ی من تو خونه است و خب باید حدس بزنید وقتی مهمون میاد چه رنگ و لعابی می گیره 
مهمون دوست دارم ، مهمونی دوست دارم ، اما به شرطی که از چند روز پیشش اطلاع داشته باشم و بتونم برنامه ریزی کنم اگر نه که کلا هرچی بالا گفتمو فراموش کنین

2014/10/07

شاید که تو حق داری

منتظر بودم اسممو بگه که در جواب بگم مُرد! اینو چند سال پیش از میم یاد گرفتم ، وقتایی که از دستم ناراحت بود ، صداش که می کردم می گفت مُرد!...شاید هیچ وقت کسی در جواب خودش اینو نگفته بود که بدونه چقدر ترسناکه اینکه بی خبر از همه ی دنیا اسم یکیو بگی و بعد...اما صدام نکرد عوضش رفت دنبال کارای خودش ، منم نشستم به فشار دادن دگمه های کیبورد ، الف اومد حرفای خوب زد،  اما من دلم یه جوری بود، یه جور دلشوره از شنیدن مُرد ، نباید این چیزارو یاد بگیرم...سرمو گذاشتم رو دستم سعی کردم به "بانو" فکر کنم ، به اینکه در جواب بعضی از حرفام می گفت ، اینکارو که کردم "بانو"، یا اینو قبلا گفته بودی "بانو"...آره "بانو" بهتر بود یه جوری حس خاص بودن بهم می داد یه جورایی حواسمو پرت کرد و بردم لا به لای روزهای گذشته یه جاییش دیگه طاقت نیاووردم سرمو از رو دستم بلند کردمو تایپ کردم ، چه فایده! حرف باد هواست...آره حرف باد هواست...و چقدر بد وقتی برای تسکین چیزی به جز باد هوا نداشته باشی...
آدم راه هاییو میره که فکر می کنه باید بره و هیچ وقت فکر نمی کنه شاید باید اون راهیو می رفت که فکر نمی کرد باید می رفت ، می دونی چون بعضیامون بدجوری خیال برمون داشته که کارمون درسته ، آره منم اینجوری بودم اما الف و میم اینجوری نبودن ، بررسی می کردن ، مجموعه رو نگاه می کردن اما من بلد نبودم مجموعه رو نگاه کنم ، نه! نه اینکه بلد نباشم ، اطمینان نداشتم ، واسه همینم بهم گفت : " آخه یکیم که یه چیزی بهت می گه گیوز ا شت هم نمی کنی!" ، چه می شد کرد...اینجا با همه ی نداریا و کم داریاش یه چیزو زیاد داشت ، باد هوا ، صبح تا شب بشینو باد هوا به هم بباف و تهش ؟ هیچی از این چیزا واسه فاطی نمی تونی تمبون بسازی ، باشه بابا قبول اصلش یه طور دیگه است...
یه باریم یه شعر طولانیو توی جاده ی شمال خوندم و اون شب یه عالمه ستاره تو آسمون بود شایدم من خیال می کردم هست آخه هوا صاف نبود نمی دونم، به هر حال هیچ وقت وقتی یکی صداتون می کنه تو جوابش نگین: مُرد!!
مردن چیز ناجوان مردانه اییه...

2014/09/30

صدا بلندترین هجا نیست

+ آدم باید یک روزی جرات کند، همه چیزش را بگذارد و برود، انقدر برود که دیگر یادش نیاید که رفته است، حالا تو هی خودت را جذر بگیر ، با توام که بلد نیستی بروی و هی می آیی و فکر هم نمی کنی شاید این بار را نباید می آمدی باید صبر می کردی تا یکی دیگر بیاید..
- از یک جایی که گذشت دیگر گذشت، دیگر فرقی نمی کند که بروی یا بیایی یا کلا بنشینی
+ از یک جایی یعنی از کجا ؟
- برای همه که از یک جا نیست، بعضی ها به یک جایشان خیلی زود می رسد بعضی ها دیر، فکر می کنم به ظرف آدم وابسته باشد
+ آها، ظرف تو زیاد بود که هی می آمدی ؟ یا کم بود که هی نمیرفتی ؟
- ظرف من آنقدر بود که همه ی حرف های خودم و تو و آن دیگری و آن یک دیگری دیگر را تویش بریزم و تکان دهم و بعد یهو دیدم که از آنجایم گذشته..
+ چه تلخ
- تلخ نبود، فکر می کردم خیلی آدم مهمی هستم ، بیشترش چسبید به تنم
+ ببینم ؟
و دیدم...
و فهمیدم که حرفها روی تن جا می اندازند...
و بعد فهمیدم چرا هی نمیرفت 
و دیگر ساکت شدم

همین

زمانی هم بود که با خودم فکر می کردم هنوز وقت هست ، هنوز وقت دارم ، حالا دیر نمی شود ، اما چند وقتی است که دیگر این جملات به زبانم نمی آید ، یعنی یک طوری عمیقا رفته ام توی لاک خودم که انگار حواسم به همه چیزم هست و همان موقع نیازهایم را برآورده می کنم ، یک طوری آگاهی از خود که می دانم الان که اینجایم درد گرفته چرا شده...
یک جور ته نشین شدنو میل به درون گرایی.
نمی دانم اما انگار این چیزها سن دارد ، از یه وقتی دیگر خودت به خودت می رسی و شروع می کنی به درک کردن خودت و به خودت حق می دهی و با خودت هم دستی می کنی 
خواسته هایت را واضح مطرح می کنی ، سنگرت را بی دلیل و سرخوشانه ترک نمی کنی ، نمی دانم یک جور عجیبی است خلاصه بی رودربایستی می شوی باخودت ، که گاهی به خودت می گویی " بدبخت من که می دونم از چی داری می سوزی " یا " آره جون خودت یادت نیست پریروز...؟؟؟" یک جوری می شوی آقا بالا سر خودت یا نقش مادرشوهر را برای خودت بازی می کنی که خوب است 
همین


2014/09/25

ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!؟

یک روزی توی دهه ی شصت یک جایی که خیلی هم مهم نیست به دنیا اومدیم ، بچگیمون معلوم نشد چی شد ، کجا رفت ، زود افتادیم به تلاطم بزرگ شدن ، حرف های زیادی بود ، چیزای زیادی شنیدیم که هیچ وقت ندیدیم ، سرودهایی خوندیم که معنیشونو درک نمی کردیم ، شعار هایی دادیم که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتیم ، بزرگ شدیمو یه جایی یه روزی تو  دهه ی هشتاد تو دهه ی نود به راه هایی رفتیم که ریشه ش از تو بچگیمون نمی گذشت ، ما بچگی کردیم با آدابو رسوم بزرگتر ها ، حرف هایی زدیم از زبون بزرگتر ها ، داستان هایی گفتیمو باور هایی پیدا کردیم با گفته های بزرگتر ها ، ما بزرگ شدیم با تفکرات بزرگتر ها و یه روزی یه جایی دیدیم که خود خودمون ، اون دهه شصتیه ته دلمون اونیو قبول نداره که بزرگترا می گن ، اون باورها رو نداره که اونا دارن.... یه عده شجاع بودیمو پذیرفتیم یه عده ترسو بودیمو خواستیم ادای آدم شجاع ها رو دربیاریمو مشتامون هنوز گره کرده بود و سینمون هنوز سپر برای نگهداشتن دست آورد های بزرگتر ها...
حالا امروز یه روزیه تو دهه ی نود که خیلی از ماها که یه جایی تو دهه ی شصت به دنیا اومده بودیم ، هر جا هستیم غیر از اونجایی که باید باشیم...هر جا غیر از اونجا که به دنیا اومدیم...و حقمونه!ماهایی که اونجایی که به دنیا اومدیم هیچ گذشته ی خود ساخته ایی نداریم پس چرا باید امید داشته باشیم که بتونیم آینده ایی رو بسازیم، پس میریم، میریم یه جایی که بتونیم خودمون آغاز و پایان داستان خودمون باشیم نه بزرگترا....

2014/09/22

صداقت در رفتار آدم هاست نه در کلامشان

شب ها را دوستن ندارم چون پر از یک حس غریبند برای من، خودت را مچاله می کنی توی رخته خوابت، گریه می کنی، درد می کشی ، بی خوابی می کشی اما راه فراری از آن وضعیت نداری و چقدر بد به حالت است اگر کسی که آن سمت رخت خواب دراز کشیده باشد که از شب بودن لذت ببرد، کسی که آنقدر در لذت شب بیداری ها غرق می شود که تو را که آنطرف افتاده ایی نه می فهمد نه وقت دارد که بفهمد نه حتی دوست دارد بفهمد و یقینا هیچ اهمیتی برایش ندارد که تو چه حسی داری ، اکثر آدم ها همین طورند بیشتر به آن بخش مجرا اهمیت می دهند که برای خودشان دوست داشتنی است ، از رخت خواب گرفته ، خورد و خوراک و رفتار گرفته تا انتخاب ها...
همین امروز صبح فهمیدم که همین انتخاب های کوچک نشانه ی اولویت بندی ماست، دچار اشتباه نشوید آدم ها ممکن است به شما اهمیت بدهند اما دلیل بر اولویت بالای شما نمی شود، یا چند شب پیش فهمیدم که آدم ها هر چقدر هم که تو را دوست داشته باشند چیزهایی درون خودشان را چند درجه بالاتر از تو دوست دارند بی کم و کاست، آدم ها یک جوری به ماجرا نگاه می کنند که همیشه به نفع خودشان باشد و اگر تو نگاه متفاوتی داشته باشی همیشه در زمره ی غرزنندگان و شاکیان قرار می گیری بدون در نظر گرفتن اینکه شاید حق با تو باشد...

از برای دخترک لاغر اندام درونم می گویم که انتظار داشتن از آدم ها زهر کشنده اییست که تو را ذره ذره می کشد، مهم نیست چه حالی داری آدم هایی که اولویتشان نیستی هرگز برای تو دست از فرست لیستشان نمی کشند

2014/09/09

باید می گفتم

یک روزی که آدم ها نبودند ، همان یک ثانیه بعد از فهمیدن نبودنشان چیزی قلبمان را خواهد فشرد و خواهیم فهمید که بودن آنقدر کوتاه بود که ارزش خیلی چیزها را نداشت ، می دانی عزیز زندگی به خودی خود ارزش خیلی چیزها را ندارد، دلگیر شدن، دست کشیدن، تلافی کردن...
آدم ها به دنیا می آیند که یک طور خوبی بشود اما نمی دانم چرا آن طور خوب به هیچ درد منو تو نمی خورد و یک طور بدی دچار زایش فاصله می شویم.
ما آدم ها یک جای کارمان می لنگد ، نه یک جا کم است ، چند جای کارمان ، ما شی نیستیم ، هرگز شی نبودیم ، ما شاید گاهی ماشین بشویم اما هرگز صندلی نخواهیم بود، حسی که در رگ های ما می دود ، همان حس روزی مارا خواهد کشت و همان یک ثانیه بعد از نبودنمان چیزی قلبمان را خواهد فشرد و خواهیم فهمید که بودن آنقدر کوتاه بود که ارزش خیلی چیزها را نداشت...عزیز جان

2014/08/10

من فقط دلم گرفته است...

هر بار که مطلبی در مورد زندان و شکنجه می خوانم تصویر تو و کابوس هایت جلوی چشم هایم نقش می بندد، تصویر یادداشت هایی که بوی خون می داد...روزهایی به یادم می آید که در جنگ با خاطرات دردناک آن دوران چطور به خودت پیچیده ایی...هر بار سکوتت را مرور می کنم و فریاد هایی که نزدی و آخ هایی که نگفتی... گاهی اوقات حس می کنم که جای زخم هایت رو تنم درد می کند و حس سردی رگ هایم را منجمد می کند... الهی من برای تنت بمیرم هایی که گاه و بیگاه با یاد آوری آن روزها بر زبانم جاری می شود، چقدر درد دارد همه ی این خاطرات، درد کم است فشاری خورد کننده که ستون فقرات را به لرزه در می آورد... آدم باشی و با دیدن این صحنه ها از هم نپاشی!امکان ندارد و چون تویی که ایستاده بودی به همراهیِ قلبی که آهنگش گه گاه نامنظم می شد و صدای سرفه های در جستجوی اکسیژن...
نه اشتباه نکن تصویر من از تو این ها نیست این تصویر تلخی های روزگار است که بر تن تو باریده است، تو برای من همان درخت سروی هستی که تنها در وسط نقاشی سر به آسمان داری و نمی ترسی از بادهای بی امان و باران های بی وقت چرا که ریشه هایت عمیقند و دل آدم را قرص می کند و گاهی به شکل کوهای به هم پیوسته ی البرزی که سال های سال با وجود غارت های فراوان همچنان شکوهمند در جای خود ایستاده اند...
من فقط دلم گرفته است...بیدار نشو هنوز وقت داری برای خواب...

2014/08/03

از دست حرف های نزدنی

همه ی آدما یه جاهایی دارن تو زندگیشون که سر یه اتفاقی دلشون برای خودشون بسوزه...نمی دونم چرا امروز یاد اون شب افتادم، اونوقتا هنوز تهران زندگی نمی کردم، برای دیدن دختر عموم اومده بودم تهران...خواب بود و من مثل همیشه پشت لپ تاپم مشغول حرف زدن با میم...شب بدی بود، تصمیمشو گرفته بود که منو ترک کنه...تصمیمشو گرفته بود و این دردناک ترین اتفاقی بود که می تونست بیفته، چقدر گریه کردم...اون شب شبی بود که هر بار که بهش فکر می کنم، دلم برای خودم برای دلتنگی هام برای عشقی که داشتم...می سوزه....هر چند که آخر اون چت جدایی نبود اما از اونجایی که من هیچ وقت برای دل خودم از کسی درخواست نمی کنم....."تو رو خداهایی" که اون شب می گفتم هنوزم موهای تنمو سیخ می کنه...
نمی دونم که چرا الان بعد 4 سال دارم اینو می نویسم، شاید چون دلم نمی خواد دلم برای خودم بسوزه، نوشتم که بپذیرمش مثل بقیه شب های زندگیم، اونم گوشه ایی از تلاشم بوده...

2014/07/25

بمان برای من بمان، دو چشمت آسمان من

بعضی از آدم ها جوری از زندگیت میروند، انگار به زور نگهشان داشته بودی، مثل یه کش، همینطور کشیده بودیو کشیده بودیو کشیده بودی که وقتی رها می شود نمی توانی درست ببینی کجا فرود می آید...یکی از دلایلی که از دوست پیدا کردن واهمه دارم همین است که مدتی را با کسی بگذرانی، خاطره های مشترک وحرف های مشترک پیدا کنی و بعد به هر دلیلی تو را ترک کند و آن قسمت از زندگی تو را با خودشان ببرند به نمی دانم کجا!
خوب یا بد این رفتارها آدم را از نزدیک شدن به آدم های دیگر دلسرد می کند، مخصوصا این روزها که همه در حال لیس زدن زخم های خوشان هستندو کسی زخم جدید نمی خواهد، حالا بحث این را نمی کنم که آدم ها حق دارند یا حق ندارند...هیچ راه حلی هم ندارم برای بهتر شدن این روند، به غیر از اینکه حصار دور خودم را بلندتر بسازم و همین تکه های مانده را برای خودم نگه دارم.

از فیلم هایی که سیلی می زنند

دیشب فیلم Nymphomaniac رو دیدم ، خب من یه منتقد نیستم که بخوام لایه به لایه ی این فیلمو نقد کنم اما وقتی والیوم یکش تموم می شد، ذهنم درگیر این افکار بود که من به عنوان یک زن چقدر دارم به خواسته هام بها میدم و دنبال اون چیزی که زنانگیم ازم می خواد میرم، فکر می کردم که از دید زنانه چطور دارم به زندگی بقیه نگاه می کنم و دلایل ادامه زندگیم چیه، فکر می کردم به عشق باید به عنوان یک نیاز نگاه کنم یا یک سلاح ؟ (تو این فیلم به یه صورت خاص و مرموزانه ایی عشق هم به چالش کشیده می شه و مثل یه رودخونه ی کم آب اما طولانی در امتداد فیلم باهات میاد) البته فقط از دید زنانه به هر حال ما اینجا یاد می گیریم دیدهای مختلف داشته باشیم و اکثرن یه سری به یه سریه دیگه قالب می شن، اینکه آیا حاضرم از روی شهوت خواسته های عقلانیمو ندیده بگیرم و بجنگم واسه ارضا کردن خودم به هر روشی حتی خراب کردن زندگی یه زن که سه تا بچه ی خیلی کوچیک  داره ؟ که البته این قسمت از فیلم واقعا دردناکه...اینکه یه زن که هیچ امتیاز خاصی نسبت به تو نداره یه جز عطش سیری ناپذیر برای هارد سکس بتونه نبض تصمیم گیری مردتو تو دستش بگیره اونجوری که تورو ترک کنه ... و این دریغ و شوک که مردها تا این اندازه می تونن ضعیف النفس باشن و چهارچوب ها رو ندیده بگیرن فقط و فقط برای یک جنبه از زندگی...در واقع روی آوردن به زندگی حیوانی و به دور از هنجارهای اجتماعی...این فیلم جاهای مختلفی هدف آدمو از زنده بود به چالش می کشه و جزئیاتو بیان می کنه که خب شاید تو روزمرگی هامون از دیدمون پنهان موندن و تازه این والیوم اول هست و تو می مونی بین تصمیم گیری که آیا از این زن باید متنفر بود یا برای مردها متاسف 
تو والیوم دو نشون می ده که این زن پا به دهه ی سوم زندگیش گذاشته تقریبا یاد گرفته با یه آدم که از سال ها قبل دوسش داشته که البته در طی فیلم می فهمیم که دوست داشتن هم می تونه دروغ باشه یا دروغ نه یه حس ناکافیه اضافه باشه تو زندگیه یکی؛ به هر حال زندگی کنه و حتی مادر بشه...که...اینجای فیلم هم برای من یک شوک دیگه بود، من همیشه فکر می کردم عشق مادر به فرزند یه عشق مقدس یا حداقل اونقدر بزرگه که مادر همه چیزو می ذاره برای موجودی که خودش به این دنیا دعوتش کرده و مخصوصا که اون بچه از آدمی باشه که تو واقعا دوسش داری اما همونطور که گفتم دوست داشتن تو این فیلم یه حس اضافه ی دست و پاگیره که شامل عواطف مادری می شه...این فیلم بنیاد خانواده رو هم به چالش می کشه در واقع من خیلی جاها خونده بودم که خانواده نقش کلیدی روی رشد روانی یک آدم داره که از همون اول پایه گذاری می کنه آدم چطور قدم برداره اما این فیلم همه ی پیوند ها رو بی معنی نشون می ده در مقابل حس نیاز جنسی...در طی این فیلم می بینیم که مردی که کنار این زن قرار داره از ارضای جنسیش حتی در می مونه  و نمی تونین باور کنین یا حداقل من نتونستم با خودم کنار بیام که زندگی یه آدم اینطور با شهوت پایه گذاری بشه و بره بالا و همه چیزشو در بر بگیره ، زندگی، خانواده، کار، دوستان...همه ی همه چیز...
و در آخر...بووووم مغز بیننده بپاشه وسط اتاق بعد تماشای بیش از 4 ساعت فیلم...که اینم باید بگم که در تمام مراحل فیلم یک پیرمرد شنونده ی این زن هست که داستان زندگیشو براش تعریف می کنه...
اما در آخر فیلم هرچند که نتونسته بودم به خیلی از سوالام جواب بدم اما اینو فهمیدم که "همه جای دنیا به نظر میاد مردها به دلیل زن نبودنشون یک قدم جلوترن اما واقعیت اینکه به دلیل مرد بودنشون یک قدم عقب ترن"، باید این فیلم رو ببینید تا معنی جمله رو بفهمید..

2014/05/20

دوستانه ی 2


اگر این باور را داشته باشیم که تو زندگی هر کنشی یک واکنش داره هیچ وقت تک بعدی به زندگی نگاه نمی کنیم و بازهم اگر بپذیریم که هیچ دو آدمی مثل هم نیستن هیچ وقت دو مدل زندگی رو با هم مقایسه نمی کنیم ، اگه آدم بالغی باشیمو مشکلاتمونو درست ریشه یابی کنیم  به این نتیجه می رسیم که اتفاقاتی که تو زندگیمون برامون می افته همیشه درصدی ایش به خاطر کنش هاییه که خودمون داشتیم ، حتی اگه بهترین خصوصیات اخلاقیو داشته باشیم باز هم دلیل نمی شه بری از کنش های اولیه باشیم.
 همه ی آدما مشکل دارنو به اندازه ی خودشون توش دست و پا می زنن و اینکه من با داشتن مشکلات بیشتر بخوام شروع کنم مقایسه کنم و حتی بدتر از اون مشکلات اونو با شمردن مشکلات خودم بی ارزش و مسخره بدونم   قضاوت ناعادلانه ایی کردم این حس قوی تر بودن حس کاذبیه که از این مدل فکری به سمت آدم میاد که باعث می شه به خوذن اجازه بدن و بگم " هه فلانی واقعا بچه است ، چقدر لوسه پس من چی بگم که فلان چیز برام اتفاق افتاده یا فلانی در حقم فلان کارو کرده" کسی نمی تونه منکر عذاب کشیدن و اذیت شدن من بشه اما زیر سوال بردن آدم ها و روند تصمیم گیریشون  توی زندگی نه تنها مشکلی از من حل نمی کنه بلکه اون آدم رو از حرف زدن با من پشیمون می کنه و خودخواه جلوم می ده اینو قبول کنیم که همون طوری که آدم ها با هم فرق می کنن نسخه ی زندگیشون هم با هم فرق می کنه و من نمی تونم با الگویی که برای زندگی خودم دارم یه زندگی دیگه رو قضاوت کنم این که من با تجربه بشمو آب دیده برای زندگی خودم خیلی خوبه اما تجربیات من احتمال کمی داره که به کار بقیه هم بیاد مگر اینکه شرایط کاملا یکسان باشه پس سعی کنیم وقتی دیگران راجع به مشکلاتشون با ما حرف می زنن به مشکلات اونا گوش بدیم نه اینکه با خودمون مشکلاتمونو مرور کنیمو به جای جواب مشخص و درست یا حتی همدلی ، سرزنششون کنیم .
پ.ن: اگر هم نمی تونیم خودمونو کنترل کنیم بهتره همون اول به طرف مقابلمون بگیم من گوش مناسب تو نیستم تا آدمای زندگیمونو از دست ندیم.

2014/05/06

بگو برگردد

دلم می خواست یک چیز خوبی بنویسم ، اما انگار یک چیز خوبم نمیاید ، دلم نوشتن طولانی می خواهد ، گفتن ،  تخلیه روانی ، اما نمی آید ، گیر کرده ، یک جایی بین ابتدای گردنم و زبان کوچکم یک جایی آنجاها یک دری هست انگار که قفل شده است ، کلیدش؟ نمی دانم شاید از تکان های زیادی که خورده ام این چند وقت از قفلش درآمده و سقوط کرده پایین آن ته مه های معده م یا حتی پایین تر ، من که ندیدم که دقیق بگویم...
سخت است می دانی ، نجاری هستم که سفارش خوبی گرفته اما در کارگاهش هیچ ابزاری برای ساختنش ندارد...

:آه های ممتد

چه می شود کرد ، صبر باید

2014/04/18

حساب کن که علنی باشیم‎

خوبی گفتن حرف های خودمانی برای همه شاید این باشد که کسی بیاید برایت بگویت که هی فلانی من حست را می فهمم تو تنها نیستی یا هی فلانی به جای غر زدن این راه را بگیرو برو به مقصد برس ، اما من به دنبال هیچ کدام نیستم این حرف ها یک سری حرف های خودمانی است که خیلی ها هم شاید چیزی نفهمند از سر و تهش اما نیاز به علنی بودن دارد این حرف ها
از آنجایی که دل های ما پیوند خاصی دارد و عشقی که خشت خشت دیواری شد ، محلی برای محفلی، بزمی، که نه دل تنها غم تنهایی بخورد نه دستی به تنهایی پیکی را از برای شب تنهای خودش راهی نوش کند، می دانی داستان ما داستان پیوسته ایست که از هر ورش بروی می رسی به اولش و راه گریزی ندارد ، شاید باید کسی جایی حرفی می زد تا گرد و خاک های باقی مانده ی این چند سال خوش گذرانی های گاهکی که وقت تکان دادنشان را برای هیچ کداممان نگذاشت بود فرو ریزد ، نمی دانم . اما می دانم آنچرا که تو نمی پسندی و من می پسند یا بالعکس حفره نیست برای سقوط ، راه است برای عبور برای قدمی به جلو گذاشتن برای فهمیدن برای گفتن "اینتم بدجوری کفریم می کنه اما عاشقتم هنوز..." عشق مقوله ی پیچیده ایست ، راه فراری برایت نمی گذارد یک جوری می چسبد به گلویت انگار دشمن جانت باشد ، اینکه من هی عشق عشق می کنم دلیل اش این است که حال و هوای دوستی ما حال وهوای دوستی نداشت که داشت اما پله پله به مناجات خدا رفت انگار اینجایش شاید بخندی اما راستش خنده دار نیست یک جوری خوبی امنیت است و اعتماد اینکه خودت باشی و نترسی از بدی هایی که داری چون می دانی وقتی کسی را صدا می زنی همیشه هست حتی اگر برای خودش هم نباشد برای تو هست ، این همه داستان گفتم که بگویم دلخوری های شما روی چشم ما بانو ، بداخلاقی هایت هم روی اینیکی چشم ما ، دوست داشتن ما حساب نیست ؟ 

2014/03/05

دید

بعد از این همه سال زندگی اگر چیزی را خوب فهمیده باشم این است که ، "دید" مقوله ایی است که هرگز نمی شود تحمیل شود ، هزارِ هم که حرف زده شود ، میزگرد تشکیل شود ، دلیل و استداد آورده شود تا تصمیم نگیریم دیدمان را در مورد موضوعی عوض کنیم حل نمی شود و به هم دلیل است که بعد از دعواها یا توبیخ شدن ها یا اعتراضات همیشه تغییر رفتارها موقتی است.
گاهی باید تجدید نظر کرد ، باید ترس را کنار گذاشت ، باید اعتراف کرد...که من ، منی که در خیلی چیزها بهترینم ، منی که توانایی انجام سخت ترین کارها را دارم از "تغییر زاویه ی نگاهم" عاجزم ، زیرا که سال هاست این طور یاد گرفته ام ، هستند آدم هایی که از حقیقت تنرسیدند و تمام سعیشان را کردند و فقط یک عنوان ( روشن فکر ) را به دنبال خود نکشیدند ، هستند آدم هایی که با درک درست از شرایط و آدم ها ، بهترین خود را انجام دادند تا راکد نمانند تا خسته کننده نباشند..

دوستی

مطمئن نیستم هنوز اما حس می  کنم امروز دوستی را از دست دادم ، راستش را بخواهید موضوع آنقدر که کار به بلاک بکشد مهم و پراهمیت نبود اما اتفاق افتاد ، گاهی وقت ها نمی شود جلوی اتفاق ها را گرفت گاهی فقط یک جرقه می خواهد که تو را تشویق کند برای انجام دادن کاری ، کاری به این ندارم که دلیل چه بوده یا مقصر که بوده ، حرفم این است که هر چقدر هم که چیزی را دوست داشته باشی زمانی می رسد که فکرها را خودت تنها بکنی و به خودت جرات می دهی حرف هایی را بزنی ، حرف هایی را نشوی و کارهایی را انجام بدهی که خودت با منطق خودت قبولشان داری و این لحظه برای دیگران لحظه ی دلپذیری نیست ، آنکسی که از بیرون تو را می بیند می رنجد و گمان می کند که تو خودخواه ترین فرد دنیا هستی ، حتی کاری به این ندارم که آدم ها از درون هم بی خبرند و حق قضاوت برای کسی وجود ندارد اما نگه داشتن حرمت چه برای حرف ها ، چه برای رابطه ها و چه برای آدم ها انتظاری است که همه از هم داریم.
دوستی و دوست داشتن اتفاق بزرگی است که برای همه پیش نمی آید ، محرم شدنو قدم به پشت خط قرمز آدم ها گذاشتن هم ، پس چطور می شود کسی ادعا کند که شما را می شناسد و به سادگی از چنین فاکتورهایی بگذرد ؟ که این به این معناست که یا شما را نمی شناسد ، یا در لحظه آنقدر بی منطق بوده که از این مهم گذشته است اینکه می گویم کسی نه اینکه خودم را جدا کنم نه ، برای من هم پیش آمده است زمانی که چشم هایم را بسته ام و از روی احساسم خشمگین شدم و فریاد کشیده ام و به هم ریخته ام و این را به عنوان یک نقص می پذیرم.
در آخر دوست عزیزم می دانم که اینجا را نمی خوانی اما این را می نویسم برای روزی که شاید گذرت به اینجا رسید یا دیگری این متن را جایی گذاشت و تو خواندی ، دوستی واقعی تنها پلی است که برای عبور سخته نشده است...

2014/01/26

بی نهایت


جوانتر که بودم فکر می کردم آینده را آنطور خواهم ساخت که کسی تا به حال نساخته ، آنطور که دوست می دارم ، آنطور که دل بخواه خودم باشد فقط...یک بی نهایت دلپذیر
بزرگتر که شدم ، فهمیدم دیواری است میان آنچه دل بخواه من است و آن کجا که منم ، دیواری به بلندی سرنوشت...هنوز آنقدرها دلسرد نبودم ، حتی خواستم نردبان بسازم و ساختم اما...من هر چه بلندتر می ساختم سرنوشت بلندتر از آن بود... از آن روز باورهایم را در کاغذی پیچیدم و در جایی که امروز یادم نیست کجاست دفن کردم... 
می دانی چیزی برای باور وجود ندارد ، چیزی حتی برای درک کردن ، اینکه فکر کنیم میان تصمیم هایمان معلقیم تفکری پوچ است بین ما و آنچه دل بخواه ماست دیواری است به بلندای سرنوشت ، پس...مجبوریم...جبری باور کش...

و باور کن که نمی شود بی نهایت را در کوچه ایی بن بست ساخت...


پی نوشت : خوش به سعادت آن هایی که دل بخواهشان آن ور دیوار نیست

2014/01/22

از این روزها

گاهی وقت ها فقط می شود سکوت کرد ، فقط سکوت ، بی هیچ چشم داشتی به وقوع یک معجزه ، گاهی وقت ها در اندک زمانی همه چیز به شکل ناباورانه ایی تغییر می کنه ، گاهی وقتها از ابتدای جهان که از زیرپاهایت آغاز می شود فقط می توانی قدمی به عقب برداری....گاهی وقت ها یک فاصله ی کوتاه کافی است که بفهمی به چه اندازه ی غمگینی ، درست همان لحظه ی بی نظیر خوشبختی که در چند قدمی آرزوهای محالت ایستاده ایی...می دانی ؛ چیزهایی هست ، همیشه بوده ، همیشه می ماند چیزهایی که از ابتدای جهان که از زیر پاهایت آغاز می شوند ذره ایی به تو نزدیک ترند ، یقینا همه می دانند دنیا به همان اندازه که گرد است می تواند کوچک باشد مثل یک خوابِ شبانه روی تختی از جنس رویا  آنطور که دریا تمام رخت خوابت را پر کرده و تو بی پروا خودت را در آغوشش غرق می کنی ، می دانی گاهی وقت ها نمی شود خورشید بود و  بی هیچ چشم داشتی تابید که گاهی حقیقت همان بهتر که در هالیه ایی از ابهام پنهان بماند...