2011/06/26

Feeling bad

چند روزی است که این سردرد ادامه دارد ، دست هایم را می کشم به شقیقه هایم و انگار دردناک تر می شوند ، چیزی درونم را می کاود ، آرام نمی شود ، زمزمه ، زمزمه ، زمزمه و من بی خواب مانده ام از این همه تصویر پر سرو صدا
هر بار می رسم به این تصویر محو ، همان زمان که دست هایمان جدا شد ، نمی دانم کجاست ، نمی دانم چه وقت از روز است ، حتی آستین لباست هم محو است ، کدام پیراهنت را به تن داری ، نمی توانم ببینم ، آخ ، آخ ، این درد پایان ندارد
نیامدی که مرا برداری ، من خودم را برداشتم ، بردم جایی دور، چیزی نسیبم نشد ، همان تنهایی همیشگی و این درد که مرا خواهد کشت
زن زمستانیت چشم هایش را بخشیده است
دست هایش را بخشیده است
پاهایش را 
نوازش ثانیه هایش را
همه را بخشیده است به لبخندهای بی پایان انگشتانی که خوب حرف می فهمند و برای گرفتن نبض ات لمس نمی خواهند و همه چیز همین است ، همینو همینو همین
آخ بهار
آخ ماگ خالیِ من
آخ چشم های گود افتاده
آخ سربالایی های بی پایان
آخ از تو
آخ از چشم هایی که رهایم نمی کنند
آخ از خنده های همیشگی
آخ
آخ
سرفه

Virulent

به اندازه ی همان چراغِ روشن

Bitter


تمام ناتمام من

2011/06/08

Our Story

بیا مرا بردار از سطر سطر این داستان ، بیا ! همت کن، من دلم کم رنگ بودن می خواهد، گوشه نشستن ، نقش اصلی را از دوش هایم بردار 
زن های زمستانی محکم اند اما زخم که برداری می شوی مثل همان دیوار قطور که ریختنش از اولین ترک آغاز شد
یک جای همه ی این گشتن ها می رسد به نقطه ی آغاز و من وحشت دارم از دوباره تکرار شدن
خسته ام و گاهی بهانه می گیرم 
این روزها بهانه گرفتن هم خودش نوعی دلخوشی است
قدم به قدم می شوم ، پا به پا که بگویم یا نگویم همه چیز از آنجا شروع شد که تو چشمانم را باور کردی و یقین کردی به تصویرم در آینه ، من ناباوری معصومانه ایی بودم کنار آن همه یقین تو، شاید هم تو یقین ساده ایی بودی کنار آنهمه ناباوری من ، راستش نمی دانم کدام 
زن زمستانیت کودکی کرد در دستان تو ، جوانی کرد با لذت تحسینت، میانسالی اش را با پیراهنت جشن گرفت و پیر شد کنار شیشه ی خالی عطرت
گاهی هراسان می شوم از شکل نگاهت که مرا خاکستر نشین ببینی که چروک کنار چشم هایم را لمس کنی و برسی به خط کنار لب هایم
من به طرز خاصی سی سالگیت را می پرستم و داستان ها می دانم از لذت جا افتادگی
آخر داستان است، سلامم را به حرف های در گوشی برسان

2011/06/05

Our Story

در هیچ جای کتاب های این جهان نخوانده ایی که در یک شب آرام پاییزی که حتی اگر دقت کنی چند ستاره گوشه کنار آسمان می بینی ، کسی کوله بار ببندد و برود و ندانی باز هم خواهیَش دید ؟
من از میان تمام داستان هایی که خوانده ایم و آنچه برایمان دوست داشتنی تر بود بوسه ی زیبای خفته را دوست می دارم که پایان آن همه سیاهی سپیدی بود و زمانی که چشم هایت را آرام می بندی باز هم همه چیز زیبا باشد
زن زمستانیت هوای آرام ترانه هایی را دارد که در گوش های نیمه خوابش می خواندی
تمام روزهای گذشته ، گذشت بی آنکه نگاهی بی اندازم به اینهمه خستگی به این همه بی تابی ، به این همه تنها ماندگی که من همیشه خاطره ی آن تیله طلایی که از میان آن همه تیله به یاد رنگ چشمانم برداشتی به یاد دارم
اینجا زمان جلو نمی رود به عقب بر می گردد و من همچنان گم می شوم در انبوه کاغذهای دست نوشته و دنبال لکه  قهوه ایی می گردم که از لیوانت به روی یادداشت هایم پاشید
من خاطره نمی خوانم من خودم خاطره ام ، خاطره ایی از زنی که شبی در دستان مردی متولد شد ، زنی که عاشق باران بود و رنگ ها برایش پر از معنی بودند
اینجا هوا آنقدرهایی که همه می گویند خوب نیست ، اینجا هوا به وقت چشم های مردم گاهی عوض می شود و من چشم هایم را می بندم... نکند طوفان بگیرد

2011/06/02

Our Story

شاید از یک جایِ امروز به بعد این دقدقه ها، فکر کردم که زنگ ها برای آدم های مناسب به صدا در نمی آیند که خودم را زده ام به نشنیدن. می دانی زن زمستانیت خوب یاد گرفته است کر باشد، که حتی گاهی خاطرات را بی صدا مرور کند، اما هنوز هنگام مواجه شدن با حادثه ی بردن نامم با صدای تو همه چیز از نو تکرار می شود ، همان آنی که نامش را بردی با پسوند جانم ، گوش ها، دست ها و همه چیز و همه چیز، نمی دانی... شاید دلش نازک است هنوز یا انگار آن تب صد درجه اش برگردد
 تمنای خواستن را که از دل بگیری زندگی ات می شود تماشای آدم ها از پشت عینکی مه گرفته ، می روندو می آیندو نگاهی می اندازندو دردو دلی گاهی ، زخمی گاهی و تو انگار که فقط بخواهی بگویی "آهای آدم ها برای زندگی فاتحه خوانده ایید؟ جوان بود طفلی!" و مردم هم سری تکان بدهند یا بی تفاوت از کنارت بگذرند و تو با آن عینکت که همیشه وقت برای تمیز کردن شیشه اش کم داری همین طور به آدم ها خیره باشی
زن زمستانیت انگار این روزها همه ی دقدقه اش شده اینکه محض خاطرات خوب را فراموش کند، هیچ کاری به سختیه فراموش کردن محض ها نیست، همین که می خواهی نگاهت را برداری بروی دنبال کارت دلت را می ریزانند و تو درمانده می مانی، وقتی همه را دیده ای همه را شنیده ایی و شده اند جز لاینفک زندگیت و امیدند برایت هنوز و تو باید بی انصاف باشی، تلخ باشی و خودت را از خودت برنجانی
  زن زمستانیت پیوشته به محض صدایت می رسد و آب می شود و حض می برد اما آنور آرام و عبوث اش می گوید خودت را رها کن و همه ی سعیش را می کند اما هر روز درمانده می شود
تو از تمام روزهایی که من می شناسم نبودن را گرفته ایی و همین است که من هر روز می نشینم کنار در اتاق، زانو هایم را جمع می کنم و آرام آرام ترانه ایی زیر لب زمزمه می کنم و لبختد از لبان تو می چینم و یک ثانیه کوتاه می میرم و در دست های تو متولد می شوم
من گریه نمی کنم