2014/09/30

همین

زمانی هم بود که با خودم فکر می کردم هنوز وقت هست ، هنوز وقت دارم ، حالا دیر نمی شود ، اما چند وقتی است که دیگر این جملات به زبانم نمی آید ، یعنی یک طوری عمیقا رفته ام توی لاک خودم که انگار حواسم به همه چیزم هست و همان موقع نیازهایم را برآورده می کنم ، یک طوری آگاهی از خود که می دانم الان که اینجایم درد گرفته چرا شده...
یک جور ته نشین شدنو میل به درون گرایی.
نمی دانم اما انگار این چیزها سن دارد ، از یه وقتی دیگر خودت به خودت می رسی و شروع می کنی به درک کردن خودت و به خودت حق می دهی و با خودت هم دستی می کنی 
خواسته هایت را واضح مطرح می کنی ، سنگرت را بی دلیل و سرخوشانه ترک نمی کنی ، نمی دانم یک جور عجیبی است خلاصه بی رودربایستی می شوی باخودت ، که گاهی به خودت می گویی " بدبخت من که می دونم از چی داری می سوزی " یا " آره جون خودت یادت نیست پریروز...؟؟؟" یک جوری می شوی آقا بالا سر خودت یا نقش مادرشوهر را برای خودت بازی می کنی که خوب است 
همین


No comments:

Post a Comment