·
یک وقتی آدم می شینه با خودش حساب کتاب می کنه که تو زندگیه
کیاست ؟ خاطراتو مرور میکنه اگه صفحه ایی جایی آدرسی ازشون داره میره دیگ می کنه ،
میره نگاه می ندازه کجای زندگی هر کدوم از این آدماست ، بعد یا خوش خوشانش می شه
که به چقدر دوست و رفیق گل بلبل دارم یا که نه غمگین می شه از حجم هیچی که از
زندگیشون پرت می شه بیرون.
·
آدم یه جایی خودشو از تو چشم بقیه نگاه می کنه و به خودش می
گه واقعا اینجوری بودی ؟ انقدر خوب بود ؟ انقدر بد بودی ؟ کجا نقش بازی کردی ؟
کجای این امتیازایی که بهت دادن خودت بودیو بی تلاش بهشون باور خوب بودن دادی ،
کجا بدون تلاش و با خواست قلبیت بهشون این حسو دادی که بدی ، حالا شاید تو یه کار
خاصی یا رفتاری ...
·
آدم یه جایی بعد یه مدت طولانی بی خبری از خود واقعیش ،
سرشو می کنه تو لاک خودش می شینه دونه دونه حرفاشو می چینه لب تاقچه ی دلش ، درارو می بنده ، پرده هارم می کشه ، تو
چشمای حرفاش نگاه می کنه ، با خودش فکر می کنه چرا اینارو نزده ، چرا تردید کرده ،
چرا نخواسته این حرفا شنیده بشن ، شاید بدونه شاید ندونه..
·
آدم یه وقتی بدون اینکه دلش بگیره یا از کسی خسته بشه یا
حتی دنیا به وفق مرادش نباشه ، یه قدم از آدمایی که داره یه راهیو باهاش میره
فاصله می گیره همه رو از پشت سر تماشا می کنه ، میذاره برن ، میذاره دور بشن بعد
با خودش جای پاهاشونو مرور می کنه ، حسی که از این رفتن بهش دادنو مرور می کنه..
·
آدم یه جایی دلش نمی خواد هیچ جای زندگی هیچ کس باشه ،
خودشو تو آینه از تو چشم خودش نگاه می کنه ، به موهاش شونه می کشه ، سیاهی زیر
چشمشو پاک می کنه ، لبخند نمی زنه ، دستمال مرطوب می کشه روی لبش ، با خودش بی حرف
صحبت میکنه راهشو می گیره می شینه لبه ی تخت موهاشو از پشت می بنده ، یه تکست می
فرسته به چند نفر و بعد پا می شه جارو برقیو روشن می کنه...