2015/01/18

بزنگاه

·         یک وقتی آدم می شینه با خودش حساب کتاب می کنه که تو زندگیه کیاست ؟ خاطراتو مرور میکنه اگه صفحه ایی جایی آدرسی ازشون داره میره دیگ می کنه ، میره نگاه می ندازه کجای زندگی هر کدوم از این آدماست ، بعد یا خوش خوشانش می شه که به چقدر دوست و رفیق گل بلبل دارم یا که نه غمگین می شه از حجم هیچی که از زندگیشون پرت می شه بیرون.
·         آدم یه جایی خودشو از تو چشم بقیه نگاه می کنه و به خودش می گه واقعا اینجوری بودی ؟ انقدر خوب بود ؟ انقدر بد بودی ؟ کجا نقش بازی کردی ؟ کجای این امتیازایی که بهت دادن خودت بودیو بی تلاش بهشون باور خوب بودن دادی ، کجا بدون تلاش و با خواست قلبیت بهشون این حسو دادی که بدی ، حالا شاید تو یه کار خاصی یا رفتاری ...
·         آدم یه جایی بعد یه مدت طولانی بی خبری از خود واقعیش ، سرشو می کنه تو لاک خودش می شینه دونه دونه حرفاشو می چینه لب تاقچه ی  دلش ، درارو می بنده ، پرده هارم می کشه ، تو چشمای حرفاش نگاه می کنه ، با خودش فکر می کنه چرا اینارو نزده ، چرا تردید کرده ، چرا نخواسته این حرفا شنیده بشن ، شاید بدونه شاید ندونه..
·         آدم یه وقتی بدون اینکه دلش بگیره یا از کسی خسته بشه یا حتی دنیا به وفق مرادش نباشه ، یه قدم از آدمایی که داره یه راهیو باهاش میره فاصله می گیره همه رو از پشت سر تماشا می کنه ، میذاره برن ، میذاره دور بشن بعد با خودش جای پاهاشونو مرور می کنه ، حسی که از این رفتن بهش دادنو مرور می کنه..
·         آدم یه جایی دلش نمی خواد هیچ جای زندگی هیچ کس باشه ، خودشو تو آینه از تو چشم خودش نگاه می کنه ، به موهاش شونه می کشه ، سیاهی زیر چشمشو پاک می کنه ، لبخند نمی زنه ، دستمال مرطوب می کشه روی لبش ، با خودش بی حرف صحبت میکنه راهشو می گیره می شینه لبه ی تخت موهاشو از پشت می بنده ، یه تکست می فرسته به چند نفر و بعد پا می شه جارو برقیو روشن می کنه...