2014/12/22

دل دل دل دل دل دل دل یک دله کن!

برای امروزم که نوشته ایی از دوستی خواندم که مرا به فکر فرو برد ، برایمان نوشته بود :
" فکر می‌کنم یک وقت‌هایی تو باید اجازه داشته باشی که دکمه خاموش‌ات رو بزنی و مثل یک جاروبرقی با سیم جمع شده توی کمد بمونی. بمونی تا بگذره. تا دوباره نفست بیاد بالا و بغضت بره پایین. "
دلم برای خودمان سوخت راستش، برای خودمان هایی که می دانیم حقمان چیست اما نمی گیریم، اما صدایمان در نمیاید، فریادش نمیزنیم، میرویم یک گوشه ، خودمان را می پیچیم لا به لای دردهای خودمان و برای خودمان زمزمه می کنیم تو حق داری...تو حق داشتی، تو...
برای این حق هایی که نمی شود گرفت باید به کجا پناه برد ؟؟؟

2014/12/10

لالا لالا

یک لشگر شکست خورده ی خسته ایی در درونم دارم که بعد از سال ها نبرد و جانبازی و از پا ننشستن، این روزا دیگه سپرها و نیزهاو شمشیرهاشونو رو زمین دنبال خودشون می کشونن و دارن بر می گردن سمت خیمه هاشون.. انقدی که تو گوششون صدای چکاچک شمشیره صدای مهربون  و لطیف نیست ، خب اونام آدمن دیگه چقد دیگه می تونن بکشن، الان دیگه تمام شجاعتشونو جمع کردن دارن بر می گردن سمت خونه شون که یه جایی بعد از این همه وقت زیر سایه ی درختی سرشونو رو پای دلبری بذارن آخ بخوابن آخ بخوابن

2014/12/02

راه هایی که هنوز تصمیم ندارند از نمی دانم به می دانم تغییر مسیر بدهند

یک راهی را شروع کرده ام که تهش را به هیچ وجه نمی شود حدس زد، من فکر می کردم که یک روز بعد از اینکه چایی عصرم را خوردم تصمیم گرفتم دیگر خوشحال نباشم، البته به همین سادگی ها هم نبود، اتفاق های زیادی افتاده بود و جنگ های بسیاری شده بودو خلاصه...یک روز تصمیم گرفتم که دیگر دنبال شاد بودن نباشم، این شد که مثل عکس توی گوشیم بوسیدمش و گذاشتم کناری، بعد امروز بعد چند سال یک نفر پیدا شده به من می گوید که بوسیدنو کنار گذاشتن یک کار از مد افتاده ی بیدزده است که آدم های هم نسل ما انجام نمی دهند، یعنی یک طوری دارد به من می گوید که این تصویر ساخته ی ذهن توست ، تو تصمیم نگرفتی که شاد نباشی، می دانی یک جوری دارد جایگاه امن ذهن مرا ناامن می کند، که نمی دانم خوب است یا بد، شرط می بندم خودش هم نمی داند، یعنی چهره ش با آن لبخند کم رنگ اما صمیمانه نشان می دهد که می داند اما من در پس ذهن بدبینم حس می کنم که می خواهد مرا بتکاند بلکه خودم، خودم را پیدا کنم.
آن روز بعد از ظهر را یادم نیست اما یادم هست که خیلی خسته بودم، شاید چون خسته بودم، دستش را ول کردم، او هم نه اینکه طفل کودنی بیش نبود رفت برای خودش گشت یک دست دیگر پیدا کرد که خسته هم نباشد...امروز که دیگر اینی که شده ام را دوست ندارم، یادم هم نمیاد که چطور شد دستش را ول کردم...لابد پس فردا سوال طرح می کند آن روز بعد از ظهر چاییت را با توت خوردی یا با خرما، کسی هم نیست بگوید مرد حسابی، شاید من یک قاتل باشم، شاید من شادیه کوچک خودم را کشته باشم تو بند کرده ایی به مزه ی نوشیدنی من ؟؟
خلاصه که نمی دانم ته این روزها قرار است من شادیم را پیدا کنم یا نه، اما همین که میروم جایی که به من می گوید تو یک روز یک شادیه کوچک داشتی که تو را دوست داشت خودش خیلی خوب است، این روزها آدم ها همه همین قدر که به درد دل شادی خودشان برسد واقعا شاهکار کرده اند اینکه بخواهند به کسی یادآوری کنند یادت می آید آن روز بعد از ظهر که شادیت را بوسیدی و گذاشتی کنار چقدر رژ لبت خوشرنگ بود خیلی دور از انتظار است...

2014/12/01

گاهی دور، گاهی نزدیک...

می گفت تماس گرفته کسی با او...نمی شناختش، اما شخص آن طرف خط انگار خوب می دانست شماره ی که را گرفته...
 گفت میم.ر هستید؟؟
گفت بله بفرمایید ؟
گفت: شما 18 تیر، در حادثه ی کوی دانشگاه شرکت داشتید؟؟
جوابش را نداد... گفت: امری داشتید ؟؟
گفت: از شما متشکرم...ما به شما مدیونیم...
عجیب بود، نبود؟ کسی از دو قیانوس آنورتر شماره ات را بگیرد، شماره ایی که به این سادگی ها قابل پیدا کردن نیست و سوالی بپرسد که....و به جای فحش و بد دهنی تشکر کند...شوکه شدم...عادت ندارم از این سوال ها به حرف های خوب و تشویق برسم، یا حتی بحثی بی تلاطم...اما همین و همین
چشم هایم را می بندم ، سرم را تکیه می دهم به صندلی، خیالبافی می کنم، خیالبافی های خطرناک، خیالبافی هایی که شاید حکم تیر دارند...اما خیالبافی می کنم.