2013/07/23

ناخنی که شکسته بود

در راه که می امدم دختری به مادرش از شکستگی کنار ناخن شکایت می کرد ، مادر به او گفت " برو بالا سوهان بردار تا نیومدن " انگار دختر امتنا کرد چون باز مادر جوابش را داد "حیفه آخه تا پایین بره "
یک گفتمان خیلی ساده میان یک مادر و دختر ، به راهم که ادامه می دادم فکر کردم به اینکه من و مادرم چه وقت راجع به این مسائل دخترانه حرف زدیم ، راجع به نگهداری از ناخن ، مرتب کردن آنها ، رنگ لاکی که به انگشت هایم بیاید ، مراقبت از پوست ، چطور آرایش کردن ،انتخاب رنگ رژ لب ، موهایم را چه مدلی کوتاه کنم ، چه سوتینی انتخاب کنم که فرم سینه هایم بهتر باشد... چه لباسی بپوشم که اندامم زیباتر جلوه کند ، چه غذاهایی را نخوردم تا چاق نشوم...
انگار چیزی درونم خالی بود ، خالیه خالی...ما هیچ وقت از این حرف ها نزدیم...پس ما این 27 سال چه چیزهایی به هم گفتیم ، راجع به چه چیزهایی حرف زدیم ، مادرم چطور به من یاد داد که زن باشم ، که لوندی کنم ، که لطیف باشم؟...به یک مجموعه ی تهی رسیدم...این همه سال!!!
این همه سال ما هیچ حرف زنانه ایی نبود که با هم بزنیم ؟ بعد یادم می افتد چرا وقتی به زمان عادت ماهانه ام رسید...وقتی از خجالت این مطلب را در کاغذی نوشتم و به دستش دادم...یادم آمد آن روز حرف های زنانه زدیم ، من یک سیلی خودم چون رسم بود و توضیح کوتاهی که...
در این همه سال مادرم مرا یک زن ندید ؟ هیچ چیز مفید زنانه ایی نبود که به من بگوید ؟ هیچ خوش گذارنیه زنانه ایی نبود که با هم کنیم ؟
انگار نبوده...
خالی درونم را کشف کردم ، خلا حرف های دخترانه ، خلا آموزه هایی که زنانگیم  را زیباتر کند...من یک زنم که به تنهایی یاد گرفتم دختر باشم ، به تنهایی یاد گرفتم زن باشم ، به تنهایی یاد می گیرم همسر باشم ...و بعد در ذهنم تکرار شد همه اش از یک ناخنی شروع شد که گوشه اش شکسته بود....


2013/05/21

Viva

متاسفانه یا خوشبختانه از آن دسته از طرفدارانی هستم که به سلبرتی مورد نظرم بسیار وفادارم ، حتی ممکن است این حس وفاداری گاهی اوقات مورد حمله قرار بگیرد با دیدن کارهای ناامید کننده حتی ممکن است شکست عشقی سختی بخورم اما باز هم دوستشان دارم شاید به خاطر اینکه در کل آدم متعصبی نیستم.
کنسرت رضا یزدانی هفته ی پیش؛ یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود ، منی که این آدم را با نوار کاست شناختم و چقدر آهنگ هایش دلم را لرزاند ، باعث شد کافه نادری نرفته ، عاشق فضای آنجا شوم ، یا صندلی های لهستانی یکی از بهترین نوستالوژیک های زمان نوجوانیم باشد ، یا شهر قصه ها را طور دیگری ترسیم کنم ، داستان های جن و پری را، چقدر صدای داد و هوار مادرم را شنیدم که" آن در را ببند این هم خواننده است ؟؟؟ "...
اما هفته ی پیش من برای اولین بار به کنسرت یکی از محبوب ترین خواننده هایم رفتم که در ماه های اخیر آهنگ هایش نقش بسیار پر رنگی در بین انتخاب های روزانه ی من داشت ، منی که بدون موسیقی حتی یک ثانیه ام احتمال ندارم.
در گذشته فن راک نبودم اما آهنگ ها وصدای رضا یزدانی مرا جذب کرد و بعد از آن خواننده های دیگری از این سبک پایشان به زندگی من باز شد.
خرید بلیط این کنسرت یکی از بهترین هدیه هایی بود که تا به حال به خودم دادم.

2013/05/08

از خودنویسی

در همه ی تاریخ من از آن دسته آدم هایی بودم که در هر مکانی یک فرد محبوب داشته اند ، سر کار ، توی کافه ، توی فروشگاه ، توی تعمیرگاه ، توی مدرسه ، بین اعضای فامیل ، و همیشه ابراز علاقه هایم در پرده ایی از ابهام قرار داشت ، یعنی هرچقدر هم که آن فرد برایم مهم و دلنشین بود فاصله ایی بین ما قرار داشت ، مثلا نمی شد که او بشود رفیق صمیمی ام نه اینکه دوست صمیمی ام فرد محبوب زندگیم نباشد ها نه ، منظورم این است که حساب دوستانم جداست ، افراد محبوب زندگی من هرگز و هیچ وقت در دسته ی دوستان نزدیکم قرار نگرفته اند و در همان فاصله ی دور از من مانده اند ، از دور نگاهشان کرده ام و از دور دوستشان داشته ام.
یادم می آید که در کلاس اول دبیرستان دختری بود به نام هنگامه که فرد محبوب من در کلاس بود و او دوست صمیمی داشت به اسم یاسمن من هیچ وقت نتوانستم به هنگامه نزدیک شوم اما از آنجایی که دوست داشتم نزدیکشان باشم از قضا یاسمن به من علاقمند شد و من بی آنکه بخواهم بین دو دوست قرار گرفتم با اینکه تمایلم به هنگامه بود یاسمن هر روز به من نزدیک و نزدیک تر می شد و هنگامه از جفت ما دورتر تا اینکه یک روز بحثی شد و هنگامه با من و یاسمن قهر کرد و من آخر سال فهمیدم حسادت باعث این اتفاق شده بود چون یادم می آید که در دفتر عقاید آن سال ام هنگامه مفصل از من عذرخواهی کرده بود... یادش بخیر.
بله، همانطور که گفتم آدم های محبوب زندگیم هیچ وقت به من نزدیک نبوده اند و نیستند.
آدم هایی که مورد توجه من قرار می گیرند هر کدام خصوصیت ویژه ایی دارند ، مثلا یک خصوصیت اخلاقیه ویژه یا کار خاصی را به صورتی ویژه خوب انجام می دهند یا حتی زبانشان در جهت خوبی می گردد ، منظور اینکه مثل قاتل های زنجیره ایی چیز خاص یا مسئله ی مشترکی نظرم را جلب نکرده است.
آدم های محبوب زندگیم را دوست دارم مثل وسایل تزیینی خانه دنیایم را رنگارنگ و با نشاط می کنند ، هر چند که آنطور ها هم خاصیت خوب کردن حالم را ندارند ، البته این مسئله ی طبیعی است فکر کنید به اینکه شما هر چقدر هم که یک گلدان روی میزتان را دوست داشته باشید وقتی حالتان بد است و اعصاب ندارید هیچ تاثیری در بهتر کردن حالتان ندارد.
حالا به چه دلیلی این داستان ها را گفتم ، خب امروز فرد مورد علاقه ام در محل کار یک ساعتی کنار میزم ایستاده بود و با هم حرف می زدیم و دیدم چقدر معاشرت با او برایم سخت است ، نه اینکه فرد آن فرندلی ایی باشم یا چیزی مثل این نه ، اما باعث شد فکر کنم به اینکه یک لایه پنهان خجالت مثل دختر بچه های نوجوان زیر پوستم می خزد انگار و این حس هم جنسیت نمی شناسد ، یک جور عاشقانه ی بی جهت که جایش هیچ جای دنیایم نیست اما دنیایم را زیبا می کند ، عجیب است نه ؟ اینکه تو فردی را دوست بداری بی آنکه نیازمند به دریافت محبت از او باشی و از بودن با او حس سرخوشی کنی حال آنکه اگر روزها نبینی اش دلتنگش نشوی ، افراد محبوب زندگیم جاذبه های رنگارنگ دنیایم هستند که کنارشان سخت می توانم خودم باشم و مهم تر از همه گاهی در نقش حامی یا کمک کننده برایشان نقش ایفا می کنم و از این مسئله به غایت لذت می برم .
فکر که می کنم می بینم...هیس...

2013/04/16

تهوع


هر چی فکر می کنم می بینم ما ایرانی ها به چند دلیل احمق و ترسوییم
یک اینکه هر چیز باربط و بی ربطیو به سیاست ربط می دیمو تهش که یکی انگشتشو بگیره سمتمون سریعا همه چیو تکذیب می کنیم ، دو اینکه تو همه چیز دنبال قسمت منفی برای نفی کردنش می گردیم ، تمام تلاشمونو می کنیم که ثابت کنیم یه چیز بد و به درد نخوره و معمولا هم این مسئله زمانی اتفاق می افته که یه چیز (حالا می تونه آدم باشه می تونه برنامه ی تلویزیونی باشه می تونه یه شی باشه می تونه یه شغل باشه) به طور مشخص محبوب باشه ، سه اینکه وقتی یه چیزی اتفاق می افته یا یه چیزی میبینیم انقدر به حاشیه ها ی اطرافش می پردازیم که اصل اون موضوع فراموش می شه ، کلا یادمون می ره الان این اتفاقی که افتاد این برنامه که پخش شد قصدش چی بوده ، هدفش چی بوده خودمونو می کشیم که داغ ترین شایعات و راجع به اون موضوع خاص بدونیم و معمولا هم شدیدا به شایعات دامن می زنیم و واقعا نمی دونم چرا انقدر ازش لذت می بریم !!!
یه نگاه به فیس بوک ایرانی ها بندازی قشنگ این قسمتو متوجه می شی
خیلی عیب های دیگه هم داریم که...خیر سرمون قشر تحصیل کرده ی جامعه ی خراب شدمون هستیم...و یه قرون هم سواد و شعور و فهم نداریم البته که سواد ، شعور و فهم نمیاره.
من کاری ندارم که کشورای دیگه ، مردم دیگه ، فرهنگ های دیگه چطورین ، اما ما بد آدمایی هستیم ، آدم هایی که از خودمون هستند با دلیل و بی دلیل تخریب می کنیم و از اینکار لذت می بریم...متنفرم از اینکه تو این کشور و کنار همچین مردمی زندگی می کنم ، تهوع آوره...

2013/04/08

یک دور باطل همینو همین


اصولا آدم هایی هستند که نوشتن ابزار دستشان است و وقتی نمی نویسند یعنی دستشان شکسته است ، تا این حد حتی . حرف زیاد دارم ، آنقدر که بگویمو بگویمو بگویم تا پلک هایت سنگین شود ولی گفتن اش چه فایده ، اساسا یک سری مسائل توضیح دادنی نیست ، نگاه کردنی است ، آنطور که تو نگاه کنی و چیزی در دلت تیر بکشد مثل وقت هایی که دست فروشی را می بینی که باران دکانش را تخته کرده....
دنیا پر است از حرف هایی که نمی توانی بگویی ، تو هی حرف می زنی من هی نگاه می کنم ، من هی حرف می زنم تو با تردید رد یا قبول می کنی...
یک دور باطل همینو همین

2013/03/20

91

امروز آخرین روز از سال 91 هست ، سال سختی بود ، با تصمیمای سخت ، حرفای ریز و درشت ، قهراو آشتیا ، گریه ها و خنده ها ،   دلبستن ها و دلشکستن ها

 اما گذشت خیلی حرفا داشتم که امسال به خیلی نگفتم ، خیلی کارا باید برای بعضیا می کردم که نکردم ، خیلی جاها خیلی کم بودم ، خیلی جاها زیاده روی کردم ، ادما ی خوبی کنارم داشتم ، آدمای عزیزیو کنارم نداشتم ، اما خواصیت زمان گذشتنه ، بهار میاد و اتفاقا می افتن و آدم ها عوض می شن ، من اما انگار سال هاست همون جوری موندم دستامو باز می کنم ، دلم می خواد همه ی 
دنیا رو بغل کنم ، شاید از سر شادی ، شاید از سر دلتنگی

2013/03/10

ما

ما نه آنقدر سخت بودیم و نه آنقدر ساده که نه توانستیم زندگی را ببریم و نه آن را ببازیم.

2013/02/21

از آن یک آن ها


امروز بعد از یک سال و نیم دیدمش ، مثل اونوقتا صمیمی و مهربون با همون لبخندی که همیشه داشت ، خیلی حرف زدیم ، از خیلی چیزها گفتیم و تو این مدت چه اتفاقا که برای جفتمون نیفتاده بود ، بعد از رفتنش وقتی داشتم ظرفارو می شستم ، همه اش به سرنوشت فکر کردم به این که یه فکر ، یه وابستگی ، یک آن ، یک تصمیم ، چطور می تونه چندین سالِ یه آدمو ویرون کنه یا که نه حتی یه مدت خیلی کوتاه روح آدمو عذاب بده...
نمی دونم می شه قضاوت کرد یا نه ، آدمایی رو که از کار کردشون پشیمون می شن یا نه پشیمون نمی شه ، خسته می شن و انگار که اطرافیانشون براشون اهمیت ندارند و خیلی راحت می گن ، ببخشید اشتباه شد ، اشتباه کردم ، نباید از اول این کارو می کردم یا حتی نه خیلی راحت هم نمی گن خیلی سخت می گن با اشک می گن با درد می گن اما خلاصه می گن؛ یه رشته ی به هم بافته شده یِ تبدیل به دلخوشیه یک نفر شده رو می برن و شاید نمی دونن تیکه های دل اون آدمو می برن...
نمی دونم می شه قضاوت کرد اون آدمیو که تو چشمای طرف مقابلش نگاه می کنه و هنوز عاشقه اما به خواسته ی طرفش تن می ده شاید به خاطر اینکه خوشحالش کنه ، شاید به خاطر اینکه  یک طرفه خواستن فایده ایی نداره و شاید هزاران دلیل دیگه که این اجازه رو صادر می کنه که روحش درد بکشه...
نمی دونم می شه این حس هارو قضاوت کرد یا نه که حتما اگه به جای هر کدوم از طرفین باشیم دلیل خودمونو برای کارمون داریم ، غصه ام می شه ، برای تمام خوشی هایی که می تونیم داشته باشیمو از خودمون دریغ می کنیم ، از تمام لذت هایی که می تونستیم ببریمو نتونستیم ، نشد...شاید نذاشتن
دلم می گیره وقتی این اتفاقا هر روز داره دورو برمون می افته و هنوز و همیشه خیلی ها دلشون مشتاقانه برای یه آدم می زنه بدون شنیدن صدای نفساش ، دو تا آدم به یاد هم خوابشون می بره بدون لمس دست هم دیگه و گفتن دوست دارم بدون داشتن رابطه...از این جدایی های لعنتی دلم می گیره
دلم می خواست یه راه حل ارائه بدم ، یه نظر ، یه حرفی که لااقل یه دردیو دوا کنه اما متاسفانه بازی منطقو احساس همیشه بوده و خواهد بود ...
تنها راه حلش اینه که آدم نباشی ، خرس پاندا باشی مثلا یا دلفین یا حتی گنجشک...اونجوری شاید لازم نباشه جفتتو به خاطر مصلحت زندگی بذاریو بری...

2013/02/20

دوستانه

یک وقتایی آدم ویرش می گیرد با یکی حرف بزند ، مثلا برود به همکارش گیر بدهد که فردا اگر یکی از دوستان قدیمی ات قرار بود بیاید خانه ات ، نهار چه می پختی یا اینکه با هم بنشینید ایمیل های غیر کاری چک کنید و رنگ اسمتان را کشف کنید و بر سر مطالبش با هم چانه بزنید ، یک وقت هایی آدم دلش می خواد با دوست هایش بپرد ، در حد خاله بازی حتی ، یا حرف های خاله زنکی یا نمی دانم.

آدمیزاد اسمش روش است ، دوست می خواهد ، رفیق می خواهد نه حالا حتما رفیق گرم آبه و گلستانی ، کلا آدمی هم جنس که بشود دو کلمه برایش حرف زد و خندید.

دلم برای دوستانم تنگ شده است ، برای حرف های دخترانه زدن ، برای چیزهای پیش پا افتاده حتی ، اصلا یک جوری شده ام که انگار دلم می خواهد دوروبرم پر از دختر باشد ، دخترانگی دلم می خواد ، بگذریم که همه درگیر زندگی هاشان هستند و خوب بین همه ی دردسرها شاید آدم های کسی بتوانند از خودشان بِکَنند و وقتشان را به دیگری بدهند ، حق هم دارند خوب زندگی و وقت و حوصله ی خودشان است ، دلشان نمی خواهد با کس دیگری سهیمش شوند ، در این گیرو دار است  که من یکی از خوب های زندگی ام را بعد از یکسال و خورده ایی قرار است ببینم و چقدر خوشحالم ، هر چند که می دانم ، مثل همیشه باز هم حرف ها فقط در مغزم رژه می روند و به زبانم شاید نیمی از آن ها هم ننشیند اما همینکه دوستی کنارم دارم فردا بسیار لذت بخش است ، حتی فکر کردن به آن.

البته این قضیه برای من از آنجا شروع شد که دو نفر از ارکان مهم دوستی ام را گم کردم ، گم که...نه اما دور شدند ، کم شدند و این نیاز حرف زدن با یک آدم جدای آدم زندگی ات برای من مثل یک بغض شد ، مثل دو دستی که گردنت را فشار می دهند و...نمی دانم ، خلاصه اینکه من یکهو احساس کردم که خیلی در زندگی ام آدم طفلکی دوست ندار بدبختی هستم و خوب چون این حس نیود و من یک آدم طفلکی دوست ندار بدبخت هستم تصمیم گرفتم دوباره به دایره ی دوست دارها ملحق شوم ، تصمیم گرفتم که این میدان سیم خارداری را که دورم پیچیده بودم باز کنم ، هر چند که هنوز نمی دانم می توانم ادامه بدهمش یا نه ، راستش مشکل آنجاست که هر بار که این کار را کرده ام آدم ها ناامیدم کرده اند و از آن ها رنجیده ام...کاش اینبار به میمنت فرار از حس های بد هم که شده آن اتفاق ها باز تکرار نشود.

 

2013/02/13

!!

شاید اینجا را هم رها کنم و برم بساطم را جای دیگری پهن کنم ، پرایوسیم در خطر افتاده

2013/02/02


به جرویس پندلتونی که موهای طلایی ندارد؛

می دانید امروز خیلی درگیر خودم بودم ، راستش از خودم بدم می آمد ، از اینکه بلد نیستم از داشته هایم لذت ببرم ، از اینکه همیشه فکر می کنم چیزی کم است ، از اینکه گاهی با کوچک ترین چیز ته دلم خالی می شود ، اشک هم ریختم حتی ، اولش از سر دلسوزی برای خودم ، بعد از سر دلتنگی برای نبودن ها ، بعد هم از روی حماقت حتما ، چه می دانم...
از اینکه اکثر اوقات در رویاهایم سیر می کنم خسته ام از اینکه تمام مدت فقط به عکس هایی خیره می شوم که دیگر هیچ وقت چشم هایم لحظه های زنده اش را قاب نمی گیرد ، خسته ام از اینکه مدام با خودم راه می روم در دلم از مینا عصبانی می شوم که آنطور کاوه را می چزاند و از کاوه که آنطور با غرور مردانه اش عشقش را انکار می کند ، گاهی سراغ آیدین می روم و دلم ریش معصومیت از دست رفته ایی می شود که...و سورملینا که...
خسته ام از اینهمه عشق خواهی از این همه به دنبال عشق بودن...خسته ام ؟؟ نه خسته نیستم ، دلزده ام ؟؟ نه...می دانم که نیستم ، من هنوز با برق چشمانی رام می شود و با لبخندی به قهقهه  می افتم ، پس چه به سرم آمده ؟؟؟
نمی دانم
همین حالا که این نامه را می نویسم ، دلتنگم ، دلتنگ ، با بغضی که هر لحظه می رود که به اشک بنشیند ، به راستی چرا ما آدم ها اینطوریم ! چرا داشته هامان را نمی بینیم ، چرا ذوق شوق آینده را ول می کنیم و در گذشته سیر می کنیم !؟
دختر مغرور و سر به هوای شما دلش هوای دریا دارد ، هوای ساحل ، هوای بوی نمک در هوا ، دلش ماسه می خواهد ، یک کنج دنج ، می دانم درگیر همه چیز بودن کلافگی می آورد ، مخصوصا در بین این همه دغدغه ی روزانه بخواهید به نق زدن های دختری گوش بدهید که لحظه ایی شاد است و لحظه ایی غمگین...به قول آیدین، چه می شود کرد ؟
نه نگو بیا قراری بگذاریمو از امروز اینطور باشو این کار را بکن یا چه می دانم از همان اندرزهای پدرانه...دلم حرف نمی خواهد ، همین که این نامه را بخوانی کافی است...
آدم یک موقعی به خودش می آیدو می بیند دارد غرق می شود ، (خوب است نوشته ی قبلی ام را نقض کردم) طوری هم که انگار نجاتی برایش نیست ، هی سعی می کند نفس عمیق بکشد و ضربان قلبش را آرام کند ، بعد آرام پتو را بالاتر می کشد و باز به خواب می رود ، انگار که کابوس دیده باشی ولی به یادت نیاید...شب ها را دوست ندارم.
آدم که باشی ، دختر هم که باشی ، تنها در اتاقت هم که خفته باشی و پنجره ات را هم بسته باشی و لای در اتاق را هم کمی باز گذاشته باشی باز هم شب همان شب است ، ساکت ، مرموز و دست نیافتی ، تنها و بی کس احاطه ات می کند و تو مغلوب همیشگی هستی...نترسید آنقدرها هم بد نیست ، می گذرد به هر حال.
به انتهای نامه رسیدم ، در واقع به انتهای کلماتم ، چیز بیشتری برای امشب ندارم
جر یک لبخند
دختری که موهایش قصد بلند شدن ندارند انگار...



2013/01/29

26+

خیلی از نوشته ها با این عبارت شروع یا ادامه پیدا می کنند ، ناگهان چشم باز کردم و دیدم...
راستش را بخواهید باز شدن ناگهان چشم های من 7 سال پیش رخ داد و تا به امروز هیچ چشم باز شدن ناگهانی نداشته ام ، خوب یا بد دیده  و شنیده ام ، لذت برده ام یا آزار شده ام ، یک سال دیگر هم گذشت ، اواخر امسال بسیار مضطرب گذشت ، گاهی هم دردناک ، خدا را شکر تنها نبوده ام ، آدم های مهربانی همیشه کنارم بودند و به من لبخند زدند ، هر چند که آرزو می کردم کسی مثل آنها در مغزم بود و هر روز این آشفتگی را سامان می داد ، فکر هایم را ساکت می کرد تا پریشانی دور باشد و حس ترس هم...
یک سال در حالی گذشت که تصمیم های بزرگ زیادی گرفته شد ، تصمیم هایی که امروز خوب لذت بخش اند و امیدوارم همیشه اینطور بمانند.

تولدم مبارک
به رسم همه ی سال ها