2010/12/23

Fact

نگفته بودم ، اما به پنج انگشت سربریده ام قسم که خورشید فاحشه ایی است که به گیسوان طلایی اش بزم شب تلخ سرد مزاج را روشنی می بخشد و آن زمان که خسته از جنبیدن های طولانی رو به خاموشی می رود دستان پلید شب احاطه اش می کنند . من خود به چشمان بی خواب خود دیده ام که معصومیت چشم هایِ انتظار چه وقیحانه دزدیده می شوند در میانه ی بازی این چرخ هزار رنگ و چه استادانه در خالی دو کاسه ی چشمشان برق نگاه عروسک هایی بزک کرده می نشاند آن منحوص ، محض نمایشخانه ی ابلیسانِ نیک جامع .
کجایی؟ هیچ می دانی کنار رودخانه ی ابدیت ، سرهای بریده ایست که تن هاشان شکار شده ی خنده های زندان بان روزگار است ؟ تیر می اندازد آن بی شرم...
گفته بودم ؟ گفته بودم که از راهی که باز نیامدی من بازآمدم و شعله های خشم در راه ماندگان تمام مسیر را سوزانده بود ؟
خواب مانده ایی ، خواب بمان ، بیداری دردیست که در تحمل ننشیند .

2010/12/22

Vacuum



لمسم کرد
عریان
و من در خلاء غوطه می خوردم
آهای دست هایِ بی پروایی
احساس لذت را به من برگردانید



2010/12/20

Inside me


 چيزي فسرده است و نمي سوزد ، درون من ، اینجا ، درست در اعماق قلبم ، چیزی هم جنس ساقه ی ترد گیاهی بی سبزینه ، چیزی خش برداشته از چنگ بی رحم ثانیه ها .
 رگ هایم را می پیماید و من حرکتش را زیر پوست دستانم حس می کنم ، چون چوب خشکی روان روی رود.
کبریت ؟
روشنایی ؟
نور ؟
آه از عابران کوچه ی خوش خیالی !!!
دست های بی پروایی
آتش فشان غم انگیز چشم ها
چیزی فسرده تر از پیش بر دیواره ی رگ هایم خنج می کشد .

2010/12/19

No voise

کنار این شب پاییزیِ نمور ، من دست کودکانه ی حرف هایم را سفتِ سفتِ سفت می گیرم و می برمشان کنار رودخانه ی روزمرگی . دانه دانه یشان را به رود می اندازم و از نزدیکِ نزدیک جان دادنشان را نظاره می کنم ، می بینم که چگونه معصومیت باور هایشان به شلاقِ بی رحم رود دریده می شود و به سادگی می میرند ، ساده ی ساده .
بعد بی صداتر از همیشه رد می شوم ، نه اشک می ریزم ، نه شیون می کنم ، تنها ، آرام روی برمی گردانم از آن همه قساوت و راهی بازار می شوم ، زبانم را ، صدایم را ، احساس نیاز به گفتنم را ، لحن حرف هایم را  همه را حراج می کنم.

بر می گردم ، چشمانم را می بندم.

تمام شد...