2014/12/10

لالا لالا

یک لشگر شکست خورده ی خسته ایی در درونم دارم که بعد از سال ها نبرد و جانبازی و از پا ننشستن، این روزا دیگه سپرها و نیزهاو شمشیرهاشونو رو زمین دنبال خودشون می کشونن و دارن بر می گردن سمت خیمه هاشون.. انقدی که تو گوششون صدای چکاچک شمشیره صدای مهربون  و لطیف نیست ، خب اونام آدمن دیگه چقد دیگه می تونن بکشن، الان دیگه تمام شجاعتشونو جمع کردن دارن بر می گردن سمت خونه شون که یه جایی بعد از این همه وقت زیر سایه ی درختی سرشونو رو پای دلبری بذارن آخ بخوابن آخ بخوابن

No comments:

Post a Comment