2014/09/30

صدا بلندترین هجا نیست

+ آدم باید یک روزی جرات کند، همه چیزش را بگذارد و برود، انقدر برود که دیگر یادش نیاید که رفته است، حالا تو هی خودت را جذر بگیر ، با توام که بلد نیستی بروی و هی می آیی و فکر هم نمی کنی شاید این بار را نباید می آمدی باید صبر می کردی تا یکی دیگر بیاید..
- از یک جایی که گذشت دیگر گذشت، دیگر فرقی نمی کند که بروی یا بیایی یا کلا بنشینی
+ از یک جایی یعنی از کجا ؟
- برای همه که از یک جا نیست، بعضی ها به یک جایشان خیلی زود می رسد بعضی ها دیر، فکر می کنم به ظرف آدم وابسته باشد
+ آها، ظرف تو زیاد بود که هی می آمدی ؟ یا کم بود که هی نمیرفتی ؟
- ظرف من آنقدر بود که همه ی حرف های خودم و تو و آن دیگری و آن یک دیگری دیگر را تویش بریزم و تکان دهم و بعد یهو دیدم که از آنجایم گذشته..
+ چه تلخ
- تلخ نبود، فکر می کردم خیلی آدم مهمی هستم ، بیشترش چسبید به تنم
+ ببینم ؟
و دیدم...
و فهمیدم که حرفها روی تن جا می اندازند...
و بعد فهمیدم چرا هی نمیرفت 
و دیگر ساکت شدم

همین

زمانی هم بود که با خودم فکر می کردم هنوز وقت هست ، هنوز وقت دارم ، حالا دیر نمی شود ، اما چند وقتی است که دیگر این جملات به زبانم نمی آید ، یعنی یک طوری عمیقا رفته ام توی لاک خودم که انگار حواسم به همه چیزم هست و همان موقع نیازهایم را برآورده می کنم ، یک طوری آگاهی از خود که می دانم الان که اینجایم درد گرفته چرا شده...
یک جور ته نشین شدنو میل به درون گرایی.
نمی دانم اما انگار این چیزها سن دارد ، از یه وقتی دیگر خودت به خودت می رسی و شروع می کنی به درک کردن خودت و به خودت حق می دهی و با خودت هم دستی می کنی 
خواسته هایت را واضح مطرح می کنی ، سنگرت را بی دلیل و سرخوشانه ترک نمی کنی ، نمی دانم یک جور عجیبی است خلاصه بی رودربایستی می شوی باخودت ، که گاهی به خودت می گویی " بدبخت من که می دونم از چی داری می سوزی " یا " آره جون خودت یادت نیست پریروز...؟؟؟" یک جوری می شوی آقا بالا سر خودت یا نقش مادرشوهر را برای خودت بازی می کنی که خوب است 
همین


2014/09/25

ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!؟

یک روزی توی دهه ی شصت یک جایی که خیلی هم مهم نیست به دنیا اومدیم ، بچگیمون معلوم نشد چی شد ، کجا رفت ، زود افتادیم به تلاطم بزرگ شدن ، حرف های زیادی بود ، چیزای زیادی شنیدیم که هیچ وقت ندیدیم ، سرودهایی خوندیم که معنیشونو درک نمی کردیم ، شعار هایی دادیم که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتیم ، بزرگ شدیمو یه جایی یه روزی تو  دهه ی هشتاد تو دهه ی نود به راه هایی رفتیم که ریشه ش از تو بچگیمون نمی گذشت ، ما بچگی کردیم با آدابو رسوم بزرگتر ها ، حرف هایی زدیم از زبون بزرگتر ها ، داستان هایی گفتیمو باور هایی پیدا کردیم با گفته های بزرگتر ها ، ما بزرگ شدیم با تفکرات بزرگتر ها و یه روزی یه جایی دیدیم که خود خودمون ، اون دهه شصتیه ته دلمون اونیو قبول نداره که بزرگترا می گن ، اون باورها رو نداره که اونا دارن.... یه عده شجاع بودیمو پذیرفتیم یه عده ترسو بودیمو خواستیم ادای آدم شجاع ها رو دربیاریمو مشتامون هنوز گره کرده بود و سینمون هنوز سپر برای نگهداشتن دست آورد های بزرگتر ها...
حالا امروز یه روزیه تو دهه ی نود که خیلی از ماها که یه جایی تو دهه ی شصت به دنیا اومده بودیم ، هر جا هستیم غیر از اونجایی که باید باشیم...هر جا غیر از اونجا که به دنیا اومدیم...و حقمونه!ماهایی که اونجایی که به دنیا اومدیم هیچ گذشته ی خود ساخته ایی نداریم پس چرا باید امید داشته باشیم که بتونیم آینده ایی رو بسازیم، پس میریم، میریم یه جایی که بتونیم خودمون آغاز و پایان داستان خودمون باشیم نه بزرگترا....

2014/09/22

صداقت در رفتار آدم هاست نه در کلامشان

شب ها را دوستن ندارم چون پر از یک حس غریبند برای من، خودت را مچاله می کنی توی رخته خوابت، گریه می کنی، درد می کشی ، بی خوابی می کشی اما راه فراری از آن وضعیت نداری و چقدر بد به حالت است اگر کسی که آن سمت رخت خواب دراز کشیده باشد که از شب بودن لذت ببرد، کسی که آنقدر در لذت شب بیداری ها غرق می شود که تو را که آنطرف افتاده ایی نه می فهمد نه وقت دارد که بفهمد نه حتی دوست دارد بفهمد و یقینا هیچ اهمیتی برایش ندارد که تو چه حسی داری ، اکثر آدم ها همین طورند بیشتر به آن بخش مجرا اهمیت می دهند که برای خودشان دوست داشتنی است ، از رخت خواب گرفته ، خورد و خوراک و رفتار گرفته تا انتخاب ها...
همین امروز صبح فهمیدم که همین انتخاب های کوچک نشانه ی اولویت بندی ماست، دچار اشتباه نشوید آدم ها ممکن است به شما اهمیت بدهند اما دلیل بر اولویت بالای شما نمی شود، یا چند شب پیش فهمیدم که آدم ها هر چقدر هم که تو را دوست داشته باشند چیزهایی درون خودشان را چند درجه بالاتر از تو دوست دارند بی کم و کاست، آدم ها یک جوری به ماجرا نگاه می کنند که همیشه به نفع خودشان باشد و اگر تو نگاه متفاوتی داشته باشی همیشه در زمره ی غرزنندگان و شاکیان قرار می گیری بدون در نظر گرفتن اینکه شاید حق با تو باشد...

از برای دخترک لاغر اندام درونم می گویم که انتظار داشتن از آدم ها زهر کشنده اییست که تو را ذره ذره می کشد، مهم نیست چه حالی داری آدم هایی که اولویتشان نیستی هرگز برای تو دست از فرست لیستشان نمی کشند

2014/09/09

باید می گفتم

یک روزی که آدم ها نبودند ، همان یک ثانیه بعد از فهمیدن نبودنشان چیزی قلبمان را خواهد فشرد و خواهیم فهمید که بودن آنقدر کوتاه بود که ارزش خیلی چیزها را نداشت ، می دانی عزیز زندگی به خودی خود ارزش خیلی چیزها را ندارد، دلگیر شدن، دست کشیدن، تلافی کردن...
آدم ها به دنیا می آیند که یک طور خوبی بشود اما نمی دانم چرا آن طور خوب به هیچ درد منو تو نمی خورد و یک طور بدی دچار زایش فاصله می شویم.
ما آدم ها یک جای کارمان می لنگد ، نه یک جا کم است ، چند جای کارمان ، ما شی نیستیم ، هرگز شی نبودیم ، ما شاید گاهی ماشین بشویم اما هرگز صندلی نخواهیم بود، حسی که در رگ های ما می دود ، همان حس روزی مارا خواهد کشت و همان یک ثانیه بعد از نبودنمان چیزی قلبمان را خواهد فشرد و خواهیم فهمید که بودن آنقدر کوتاه بود که ارزش خیلی چیزها را نداشت...عزیز جان