2011/07/31

Analysis

یک روزهایی هم هست که یک زن متولد زمستان دلش می خواهد هر وقت اراده کرد از آسمان برف ببارد
دلش می خواهد آنقدر برف ببارد که تا چند روز بشود رویش قدم زد
دلش می خواهد دست اش را دراز کند ، دستی که دلش می خواهد را بگیرد و با خودش به زور هم که شده ببرد پاتوق های هر روزه اش را نشان اش دهد
دلش می خواهد برای چند ساعت هم که شده "نه" از لغت نامه ها پاک شود و همه ی جواب ها مثبت باشند
دلش می خواهد مثل هفته ی پیش دست بهاری اش را بخزاند آرام لای انگشتانِ زمستانیش تا مطمئن شود قدمی عقب تر و جلوتر نخواهد افتاد
دلش می خواهد چشم هایش را بندد و تمام آن ساعت ها را مرور کند و گرم شود و سرد شود هی صدا باشد و هی بوی عطر باشد و هی و هی وهی
..
زن های زمستانی پیچیدگی بارش باران های سهمگین را دارند و سرسختیه برف های یخ زده اما همان قدر هم مثل برف ارتفاعات حساسند به رنج که ناگهان بهمنی می شوند بر پیکره ی دنییشان
زن های زمستانی سفیدند ، بنشین و بفهم

2011/07/30

Should be

کسی جایی انگار در کمین لحظه های من نشسته است
هر بار که پیش می روم ساعتی از راه مرا می دزدد
هر بار که به خواب می رود شادی رویاهایم را می بلعد انگار
دست هایم را پیش می برم تا شاید شنل نامرعی اش را کنار بزنم اما دستم به چیزی نمی رسد
کوتاه شده ام انگار یا تنگ آمده ام شاید
روزهایم به ماسه زاری می ماند پر از سراب ، که چشم نواز است و در انتها مرگ بار
...
من کم می آیم
کم
یک جای امروز باید ایستاده باشی
باید منتظرم باشی
یک جای این لحظه ها باید
باید باشی


2011/07/27

مرد پرنده نما

روزهاست که می خواهم این پست را بنویسم
روزهاست که حس غریبی خواب هایم را می دزدد ، حتی حس گرسنه بودن یا حرف زدنم را
...
او بال دارد
او یک پرنده در کالبد انسانی است
با حرف هایش به ابرها می رسی ، آن بالا هوا برای نفس کشیدن بیشتر است
نگاه که می کنی ، پرنده ایی می بینی ، با قامتی کشیده که یادآورت می شود که هر چقدر کم یا کوچک باشی باز هم می رسی به فتح قله ها
چطور می شود از یک انسان پرنده نما چشم پوشید
چطور می شود چشم به روی بال هایش بست و راجع به چیزهای بی اهمیت حرف زد
من نترسیده ام ، من مجذوب شده ام
من تشنه ی اوج گرفتم
من تشنه ی بهتر دیدن ، عمیق دیدن و گم نشدنم
چطور می شود از چنین مخلوقی چشم پوشید
او بال دارد
و هر بار که حرف می زند ، خنکای نسیمی روحت را می نوازد
می شود ساعت ها گوش داد و پلک نزد
راست گفتم
بعضی تشنگی ها هرگز سیراب نمی شوند

2011/07/19

روزنوشت

کنار هر زن زمستانی باید یک مرد بهاری باشد انگار
غیر از این جور در نمی آید ، چیزی می لنگد
سبز و سفید ترکیب خوبی است
می پسندم

2011/07/14

حساب کتاب

نمی شود که نباشی
یک جای این روزها
لا به لای برگه ها خط خطیِ من
یک جای این ساعت ها باید باشی
من خودم ساختمت
من خودم لمست کردم
من خودم  ، با دست های خودم
من خودم لبخندت را کشیدم
خودم صدایت را تکه کلام هایت را زمزمه هایت را رنگ زدم
نمی شود
درست در نمی آید
یک جای کار می لنگد

2011/07/11

روزهای زندگی

او سنگ روی سنگ می چیند و من سنگ از روی سنگ بر می دارم
او نگاهش به دور دست است و من نگاهم مانده به دست هایش
او می خندد ، من نگاه می کنم
من حرف هایم را بسته بسته بایگانی می کنم ، او راه های رسیدن به هدف را برسی می کند
او و فکرهایش
من و حرف هایم
او و قله ها
من و چیدن گل های نزدیک
او و قلمر غیرقابل نفوذش
من و چکیدن 
..
.

2011/07/06

دق نامه شاید

از این همه نگفتن حالم به هم می خورد
از این همه سکوت کردن 
این همه لبخندهای زورکی
از این همه من خوبم ها تو چطوری
از این همه گذشتن های بی دلیل
از این همه فکر همه بودن ها
حالم به هم می خورد از این همه حس تلنبار شده
از این همه چشم بستن ها
به روی خود نیاوردن ها
...
اینقدر که در خودم مچاله کردم حسی که نسبت به تو این روزها دارم
اینقدر که فکر کردم ، خیال کشیدم حالم به هم می خورد
...
کاش قویتر بودم
کاش نترس تر بودم
کاش تو کمی فقط کمی ... می دانستی
...
حالم بد است
روزهاست که این حال را با خودم یدک می کشم
روزهاست که فریادهایم را در خودم خفه می کنم
روزهاست که تو نمی دانی چه طوفانی در من جریان دارد
روزهاست که تو...اصلن هیچ وقت می دانستی ؟
...
می خواهم خودم را گره بزنم بیندازم پشت در
می خواهم خودم نباشم
می خواهم نباشم
و تو هم شاید همین را می خواهی ،که.. نباشم
چند روزی است که در تو پیرتر شده ام
که نمی بینی
که نمی شنوی
که شاید نمی خواهی هم
...
آرام می خندد که هی زن زمستانی خوب است ؟
و من تمام حرف های کل روزم را فشرده فشرده قورت می دهم و با صدای همیشگی ، خوب است
و باز چه خبر
و باز فشاری دیگر ، هیچ
و صدا خاموش و روشن می شود
و پا به پای رفتن و ماندن می شود
و من صد بار از صد جای مختلف ترک بر می دارم
و بند می زنم و بند می زنم
...
از این همه دوستت دارم هایی که نگفته پوسیدند
از این همه جانم ها ، عزیزم هایی که به عادت همیشگی بعد اسم ها می نشینند...ا
حالم به هم می خورد
من مرده ام
تمام خوشی ها با من مرده اند
تمام حس های خوب و آرامشبخش مرده است
چرا هیچ کس نمی فهمد در این قامت چه می گذرد 
چرا کسی ردی از این ناخوشی ها پیدا نمی کند
چرا هیچ کس نمی داند من به آخر نزدیکم...چرا ؟

2011/07/02

Admit

زن زمستانیت کم آورده
امشب نشسته است اینجا که اعتراف کند ، که دیگر مثل قبل ها سخت نیست ، که نفس کم می آورد ، که تعادلش گاهی به هم می خورد ، که گاه گاهی حتی نمی تواند چیزها را نگه دارد
گریه می کند ، به خودش می پیچد و داد می زند
زن زمستانیت نحیف شده باشد انگار که دست هایش را گاهی حس نمی کند ، که تنها مانده ، که خیلی تنها مانده ، که دلخوشی ایش به دقیقه ایی بند است
ترسیدی ؟
بغض کردی ؟
خیره خیره نگاهم نکن ، بگذار راحت اعتراف کنم ، بگذار برای یک بار هم که شده تمام نتوانستن هایم بیرون از من باشند که ببینی که بشنوی که طاقت این زندگی را ندارم
صدای فریاد می آید
کسی بیرون از من فریاد می کشد
کسی که گیسوانش را به دست باد داده است
که با تمام وجود فریاد می کشد
و خالی تر از همیشه اشک می ریزد
کجایی ؟
کجای داستان امشب من پنهان می شوی
کنار این صندلی ؟
کنج تاریک کتابخانه ؟
یکبار برای همیشه دست های مرا بگیر و ببر
یکبار برای همیشه برم دار از خالیِ این زندگی
من رنگ هیچ شده ام
موهایم را ببین
آن زن زیبا با گیسوان بافته و پیراهن آبی فیروزه ایی کجاست ؟
بیــــــــــــــــــــــــــا برم دار