2011/11/28

دل تنها ، دلتنگ

هیچ چیز و هیچ چیز نیست که امشب به اندازه ی آغوشت نیاز داشته باشم...سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد...دستانم را دورم می پیچیم و زیرپتو قایم می شوم و می لرزم...دلم سکوت می خواهد...تو باشی و سکوت... آنقدر که فقط و فقط صدای نفس هایت را بشنوم و همان طور که در آغوشت می خزم ، هوایت را نفس بکشم
شاید سرما بهانه است...من فقط دلتنگ شده ام ، دلتنگ و کم طاقت
دست هایت را بیار
لا به لای انگشت های تابستانیت گرم می شوم
لب هایت را بیار
بهار از گوشه ی لب های تو آغاز می شود
و طعم توت فرنگی نوبرانه
آری آری...دلتنگم و بسیار دلتنگ حتی
و هیچ چیز هیچ چیز نیست که امشب به اندازه ی آغوشت نیاز داشته باشم


2011/11/26

سیگار عزیز

سیگار عزیز!
ماجرا از این است ، سعی در کشتن من داری و من هچنان به تو مشتاقم
چه می شود کرد
شاید تو باید از من دست بکشی ، از من دستی نیست که کشیده شود
من ققط می توانم انگشتانم را  دورت بپیچم ، بین انگشتانم بازیت دهم و نگاهت کنم تا آتشت به دستم نرسد
معامله قبول است ؟ عقب می کشی ؟

همین حوالی

من نزدیک به تو ، حوالیه جایی که تمام رویاهایت را طرح می زنی خانه دارم ، یک خانه ی آرام و سفید . کنار پنجره اش می نشینم و روزهاو شب هایی که در آن قدم می زنی را نفس می کشم ، من نزدیکم و تو شاید بودنم را حس کرده باشی ، نگاهت می کنم و تو شاید رد نگاهم را خوانده باشی.
شاید ندانی که بودنت چقدر خوب است و صدای خنده هایت و حتی آه کشیدن های خسته ات و حتی...خودخواهی هایت و اخم کردن هایت ، شاید ندانی این دوست داشتن بی پروا را از تو آموخته ام و حجمی که پنهانش می  کنم از بند بند انگشتانم گاهی می چکد.
من خوب شده ام و از روزهای قبل شاید حتی بیشتر شده باشم ، کنار تو تکامل را باور کرده ام و خودم بودن را و این...این حس..هدیه ای است که جهان به پاس متظاهر نبودن برایم در نظر گرفته است این را به خوبی لمس می کنم.
تو سعی در کشف چیستی ها را از من گرفتی و این آرامش بخش است ، قبول آنچه هست که هست آرامش بخش است و من آرام می شوم وقتی اندیشه هایم رو به بهبود می رود آری من این روزها آرامتر شده ام ، شاید اهلیم کرده باشی...شاید این؛ همین؛ تمامِ همه چیز است.

آدم های بی خستگی

از آن صبح هایی بود که دلم می خواست اندازه ی تمام روز وقت داشتم و به جای آنطور تندو تیز دویدن ، آرام آرام قدم می زدم ، برف را با تمام وجودم احساس می کردم و حض می کردم
هر چقدر که فکر می کنم می بینم فرصت مان کم است اما همچنان نمی توانم دست از تقلا کردن برای بهتر بودن بردارم ، گاهی فکر می کنم به جای این همه دستو پا زدن این همه فشار عصبی این همه درگیری و خلاف جهت رودخانه شنا کردن ، تسلیم شوم ، گوشه ایی بنشینم ، نفس بکشم ، لبخند بزنم و یا اینکه بگذارم آب مرا هر جا که میخواهد ببرد ، بی دردسر و ترس
اما انگار قسمتی از مرا گلادیاتوری بی خستگی هدایت می کند که هر بار مجهزم می کند برای یک نبرد تازه ، ما آدم های انگار خستگی ناپذیر..هه
اما گاهی ناامیدش می کنم ، میروم در جلد همان زن زمستانی حساس که طاقت درد را ندارد که به کوچک ترین اشاره ایی اشک می ریزد و عاشق صدای باران است ، راستش را بخواهی این خودم را بیشتر از آن جوانک بی خستگی دوست می دارم و وقتی در این جلد ظاهر می شوم ، رهاترم ، انگار قادرم به هر چیز ، یادم می آید کسی یک بار برایم گفته بود که خدا زن است ، فکر میکنم درست گفته باشد ، گاهی در لباس زنانه ی خودم دستانم را قدرتمند تر حس می کنم طوری که انگار جهان روی انگشتان من باشد
یک بار جایی نوشتم ، تمام زن ها ساحره اند ، کافی ایست دست هایشان را داشته باشند.
با تمام حرف هایی که نوشتم ، باز هم به جوانک درونم پرو بال می دهم ، می گذارم مرا وادار کند به رویارویی با حوادث جدید ، می گذارم زمزمه کند و مرا پیش ببرد ، من هر چقدر هم که زن باشم اما جوانک درونم همیشه بیدار است. ما بدون جنگ برای بهتر شدن چیز خاص قابل ارائه ایی نیستیم ، ما...بله بله همین ما آدم های بی خستگی.

2011/11/25

جنون

در من جنونی خانه دارد که گه گاه سر بر می آورد ، خرابم می کند و بعد از مدتی فرو می نشیند ، هر بار به نوعی متولد می شود و مرا خسته می گذارد و می رود ، امشب جنون حرف زدن دارم ، جنون گفتن ، جنون کلمه ساختن و اینکه کسی پای حرف هایم نمی نشیند دیوانه ام می کند و وادارم می کند ، بنشینم و بنویسم تا کمی آرام بگیرم
در این مدت که در لباس یک زن زمستانی بودم یعنی از چند سال پیش که شناختم زنی اتم را دریافتم چیزهایی هست که ممکن است مشترک باشد اما همیشه ی خدا فرق هایی وجود دارد و امکان اشتراکات صد در صد نیست
من پیراهن سبزم را می پوشم می چرخم و دست می زنم و بلند بلند با خودم حرف می زنم ، می نشینم با ماگ خالی چای ور می روم و بلند بلند با خودم حرف می زنم ، جلوی آینه می روم خودم را نقاشی می کنم و چیزهایی به هم می بافم ، من ساخته شدم که ببافم ، همه چیز را به هم و لذت ببرم از این بافندگی پیاپی
این زن زمستانی که امشب اینگونه جنون کلمه گرفته است ، خیلی وقت ها حتی نگاه ساکتی دارد و خیره خیره جهان را رسد می کند...تو کجای امشب چشم هایت را می بندی ، گوش هایت را لازم دارم ، حواست هست ؟

یادمان

ما آدم های همین جوری ایی نیستم ، خوب است که یادمان بماند ، ما همین جوری و کشکی اینجا نیستیم ، این جهان مادر به خطا...بله بله همین مادر به خطا برنامه ها دارد برای هر کس
همین
ما آدم های همین جوری ایی نیستیم
یادمان باشد