2015/02/04

اُمای خوبی ها

صبح که از پله ها پایین می آمدم ، روشنایی پنجره ی ایی که رو به راه پله دارد (صاحب خانه ی پیرم)، مرا برد به چند سال قبل وقتی "اُما جان" هنوز زنده بود وقتی که ساعت 4 صبح از خواب بیدار می شد و فقط یک مهتابی روشن می کردو در خانه می پلکید، نمازش را که میخواند سراغ صبحانه میرفت ، بچه تر که بودم همیشه بیدار می شدم 4:45 دقیقه ی چای داغ تازه دم می خوردم با نان گرم و کره و مربای آلبالو، بوی دلپذیری داشت آن سماور زغالی . کارش همین بود صبح های خیلی زود بیدار می شد و سر شب می خوابید ، نهار خوب می پخت اما شام به نان و پنیر و گوجه یا گاهی سبزی قناعت می کرد...دلم برایش تنگ شده ، برای بوی آن خانه که دیگر حتی وجود ندارد ، آن اتاق کرسی که همیشه کنار منقلش آجیل خوش نمک و تازه پیدا می شد، آن کمد آبی رنگ و رو رفته ی کنار دیوار که هیچ وقت نفهمیدم دقیقا چه چیزهایی درونش نگه می دارد چون همیشه قفل بود. یک ساعت شماطه دار داشت که ما بچه ها همیشه کوکش را به هم میزدیم...یاد آن روزها بخیر ، آخ چقدر دلم می خواست دوباره می نشست ، پارچه ی گل گلی کارش یا به قول مازندرانی ها " پِرزو" یش را می انداخت روی زمین سینی پر از انار را می آورد و می نشست به دانه کردن...با آن گلپر با دست سابیده شده ... خدا بیامرز تا بودو سرحال بود همیشه خانه ش پر از مهمان بود ، همیشه می گفت: زن باید برای روز مبادا کیکی ، شیرینی ، چیزی بپزد و در خانه داشته باشد (معادل مازندرانی اش را می گفت هر چند " کندبانوگریِ وِسه وِنه ایناره شه سِرِیه دله داشته بواشی") ، دلم برای آن عصرهای پنجشنبه تنگ می شود که اصرار می کرد بنشینم ناخن های پایش را برایش مرتب کنم، دیابت داشت خدابیامرز و اگر ناخنش از یه حدی بیشتر قد می کشید ممکن بود انگشت هایش دچار مشکل شود ، یاد صبح های زودی که می رفتم و قند خونش را تست می گرفتم بخیر..چقدر آن روزها غر می زدم به جان مادرم که آخه این وقت صبح؟؟؟؟ آن روزها ، این روزهایم را نمیدیدم که با خودم بگویم کاش بود و من هر صبح می رفتم برای تست قندش...دلم برای دستپختش تنگ شده برای آن یک وجب روغن روی خورشت هایش که به نظرش خورشت را مجلسی می کرد..."اُما"ی عزیز مهربان من امروز دیگر نیست و من با روشنای مهتابی ، با بوی خورشت مجلسی ، با دانه های انار گلپر به سر پرت می شوم به آن خانه ی قدیمی دو طبقه که همیشه از طبقه ی بالایش می ترسیدم، آن راه پله ی بزرگ قدیمی با پله های فرش شده ی قهوه ایی ، اتاق های تو در تو و گچ بری های طاغوتی...دلم برای آن روزها تنگ است ، آن حیاط ، آن دست ها ، آن چشم های همیشه اشکی مهربان ، آن لبخند که کنار لبش همیشه ترک می خورد...قند داشت و بقول خودش کاریش نمی شد کرد..

2015/02/02

زادروز

حرف خاصی امسال نداشتم برای گفتن ، چیزی ننوشتم ، منتظر ساعت 12 نبودم ، ذوقی نبود ، یکجور پنهان کاری بود شاید، غمی بود شاید، یا...راهی ندارد ، دستم نمیرود به از خودم نوشتن ، رد می شویم از این روزها
تولدم مبارک