2012/08/24

خندمون هیچ ، گریمون هیچ ، باخته و برندمون هیچ


قرار بود از آغوش بنویسم ، قرار بود از کیفیتی بنویسم که هنوز نمی دانم تا کجاها مرا خواهد برد ، قرار بود از صمیمیت و صبوری بازوانی بنویسم که انسان های دیگر را باور دارند و مامنشان می شوند .
بعد اتفاقی افتاد که تکانم داد و دیدم آدم هایی هستند کنارمان که بازوان صبورشان را از دست داده اند آدم هایی که دست هایی بازیشان داده اند ، آدم هایی که از همان کیفتی که مرا به ابدیت وصل می کنند خواسته یا ناخواسته زخم خورده اند و امروز هیچ احساسی به هیچ آغوشی ندارند نه هیچ احساسی که هیچ اعتمادی و بعد دیدم چقدر غمگینم و یاد آدمی افتادم که کسی برایم تعریف کرد که دیگر هیچ باوری ندارد زیرا به دست های من زخمی شده است و من انگار که نمی خواستم این همه را بدانم باز مثل آن شب دندان هایم به هم قفل شد و بغض...
هیچ جمله ایی نیست که بشود با آن از کسی که اعتمادش را به انسان های دیگر به واسطه ی تو از دست داده است برای عذرخواهی بگویی ، به نظر خنده دار است حتی ...
می نشینم و به سرخی آتشی که در دست دارم نگاه می کنم و با خودم در ذهنم لبخندهایش را مرور می کنم که شاید به این زودی ها کسی آنهمه نزدیک نتواند ببیند ، به اشک هایش فکر می کنم و به دردهایش که...صمیمی بود می دانی ، خوب بود و با خیلی از آدم ها یی که می شناسم متفاوت بود و خدا می داند که چه شد و من چه کردم و البته خودمان.
برایت اگر بگویم که گاهی سخت می توانم جمله ایی پیدا کنم برای تعریف دوستی های گذشته دروغ نگفته ام و منه فراری از هر چه محدودیت امروز محدود و حکومم به عذابی که خوب می دانم چطور خانه های اعتماد تو ویران شد...
حرف زدن از آغوش برای آدم های زخم خورده چیز غریبی است که فقط نمکی است انگار ، که یاد رویاهایشان شاید بیفتند و دلشان بگیرد.
آری آغوش ، همین چند وجب ساده و بی آلایش همین آرامشگاه بی قراری ها و خواب ها چقدر همین یک کلمه می تواند دل کسی را بلرزاند.
شاید روز دیگر ، روزی که این خاطره هم مانند خاطره های تلخ و شیرین دیگر دور شد ، بتوانم از آن دنیای چند وجبی بنویسم.


2012/08/10

آدم های ساده بمیر

ما آدم ها یک بار به دنیا می آییم اما بارها میمیریم ، این را قبلترها هم گفته بودم. گاهی وقت ها ساعت را که نگاه می کنیم میمیریم ، گاهی اوقات تاریخ را به خاطر می آورم میمیریم ، گاهی وقت ها پشت چراغ قرمز میمیریم ، گاهی وقت ها سر یک پیچ یا روی راه پله یا با دیدن یک ضربدر قرمز یا بوییدن یک عطر یا در جریان یک حادثه بودن....

ما موجودات بیچاره ایی هستیم که محکومیم انگار به بارها مردن...

گاهی وقت ها دلتنگی ما را می کشد و یا بغضی که نه می رود نه به اشک می نشیند تنها می سوزاند و تو تنها نگاه می کنی...

زن های زمستانی ...نه این بار چیز خاصی دربارشان ندارم که بگویم ، زن های زمستانی هم به سادگی میمیرند...

 

2012/08/03

وقتی دلم بگیرد دلم را بر می دارم می روم کنار پنجره ، گاهی سیگاری می گرانم و چشم هایم را می دهم به آسمان . بغض های بسیاری را باز هم فرو می دهم و پک عمیقی می زنم.
دلم که می گیرد انگار دنیا کوچک می شود ، اکسیژن کم می آید و هوا گرم می شود. آدم های دنیایم را به خط می کنم و به تعداد اشک هایی که برایشان نریخته ام خطی روی دیواره ی دلم می کشم.
سخت می شود نفس کشید
سخت می شود
همه چیز سخت می شود....
لعنت به عصرهای جمعه