2011/10/24

هوا خوب است

تو که نیامدی ، خودم را برداشتم کشان کشان بردم توی اتاق ، دوتایی با هم نشستیم  پایین تخت ، دستش را محکم گرفتم ، طفلکی شوکه بود به خودم گفتم حق نداری گریه کنی ، حق نداری بترسی ، حق نداری دلت بگیرد ووو... تمام حق ها را از خودم سلب کردم
خلاصه دلت نلرزد
آمدم که بگویم خیالت راحت من و خودم خوبیم

دومین برگ از ماه دوم


زن های زمستانی وقتی خیلی دلتنگ اند ، آرام می شوند ، لبخندهای طولانی می زنند ، سرشان را کمی کج نگه می دارند و نگاه می کنند ، مات و خیره
زن های زمستانی اصول کمی می پذیرند ، کم حرف می زنند و نگهشان همیشه به دور دست است
به بخاری که از ماگ چایی بلند می شود خیره می شوم در خیالم به سیگار خیالی پک می زنم و دودش را ثانیه  ایی نگه می دارم و بعد فوتش می کنم .
یک موج قوی از خودخواهی درونم متولد شده است که انگار همه ی دنیا باید مرا دوست داشته باشند ، که انگار همه دنیا باید به من محبت کنند و در آغوشم بگیرند و اگر نه ....بغض می کنم ، اشک هایم همینجاست ، نزدیکِ نزدیک ، کافی است کسی بگوید چرا بعد...
یک موج خودخواهی شاید نه ، بلکه درماندگی ، درماندگی از این زندگی که حتی دیگر طاقت یک نه ساده را نداشته باشی چه برسد به نرسیدن ، نداشتن ، درد کشیدن
پک دیگری به سیگار خیالیم می زنم و در ذهنم می گردم ، سرچ این سُل...و نتیجه ی نهایی آه است

2011/10/23

اولین برگ از ماه دوم

شنیدی می گویند ، سیل مشکلات جاری شده ؟
این جاری شدن برای من از هفته ی پیش شروع شده است ، نمی گویم اولین تجربه ی سیل زدگی ام است نه ، اما درد دارد این بار که انگار طاقتم کم شده که از هر سمتی می روم آب است و خطر غرق شدن ، دلم یک سکوی بلند می خواهد تا ساعتی به خواب بروم ، می بینی انتظارم زیاد نیست ، حتی نمی گویم همراهیم کنید ، حتی نمی گویم کمکم کنید ، من فقط ساعتی برای دم زدن می خواهم ، ساعتی برای آرام خوابیدن ، روزهای سیل زدگی در نظرم دلهره آور نیست بلکه غمگین کننده است ، آب آغشته به گل و ضربات محکمی که به بدنت اصابت می کنه ، ضعیف شده ام ،  زود به گریه می افتم و...
مرا ترک کنید ، تنهایم بگذارید ، خواهش می کنم...
اما...تو یک نفر ، تو که آرام آن گوشه ایستاده ایی و زیر چشمی نگاهم می کنی ، مطمئن نیستم بتوانم  از تو بگذرم کاش می شد مثل همه از تو هم بخواهم ترکم کنی اما نمی توانم ، پس...می شود کمی در آغوشت بیاسایم ؟

2011/10/21

بیست و نهمین برگ

من از تمام داشتن های این حوالی مرز بین پاییزو زمستان را بیشتر دوست می دارم ، مرزی بین سرد و سردتر بین بارانو برف بین برگ ریزانو برف پوشان
اینجا به قد تمام روزهایی که خواب بودم بیدارم و سرم درد نمی کند و نم نم خوشی ایی که زیر لب  مزه مزه می شود مثل تمام کیک های صبحانه لطیفو مطبوع است
دستم را پشت دستم می کشم و دلم پر می شود از لطافتی زنانه و بی درنگ یاد سرانگشتانِ نوازشگری می افتم که خوب همدستی می دانند ، موهایم را پشت گوش می اندازم و قلم را اینگونه می رقصانم که آداب دانان خوب از پس روزهای تلخ بر می آیند آنجا که تو فکرهایت را یک کاسه می کنی برای تصمیمی و خوب آداب سر قول هایت ماندن را می دانی یا آنجا که سرما که به جانت می افتد یک چای گرم میریزی و یک لا بیشتر می پوشی ، این مثال ها کمی پیش پا افتاده است می دانم اما از همین آداب دانی های پیش پا افتاده می شود در مسیر بود وگرنه چه بسیارو بسیار که رفته اند و نرسیده اند و با سری به سنگ خورده ، گیج دنبال راه گشته اند
مخلص کلام
بیا و بیداریت را هر روز جشن  بگیر ، بیا و این به خاطر ماندن ها این اصولی بودن ها و این شمع های روشن ذهنت را به فال نیک بگیر که آدم های این زمانه بیشتر از آنچه منو تو حتی با هم به ذهنمان می رسد در خود غرق اند
عطر چای که به جان آدم می افتد مثل تمام ویارها باید بروی سراغش و خودت را به دستش بسپاری...
یک چای گرم لیوانی برای تو و یک چای گرم لیوانی برای من ، روزهای خوب را به همین آسانی می شود جشن گرفت و این برقی در چشم هایت پرپر می زند انگار تلاش خستگی ناپذیری دارد برای عبور از سدهای دفاعیه من و من لبخندی می زنم و چشم هایم را می بندم
...کشف کن

2011/10/19

بیست و هفتمین برگ

شاید تمام وقت هایی که نشسته ام و برای خودم قالب یک زن زمستانی نفوذ ناپذیر را ساخته ام در این فکر بوده ام که از آنچه هستم فرار کنم ، شاید تمام تمنای این ساختنو ساختن از برای پنهان کردن مفهوم های درک شده ایی از روزهایم است که می خواهم درکشان نکنم که این منه آرام با این لبخند همیشگی درونی مشوش دارم یا شاید این منه عاشق برف گاهی از حرارت شمینه لذت برده ام ، می دانی قصدم گفتن تناقصات است و از آنچه که هستیم در فرار بودن
شاید وقت هایی که برای خودم آسمان ریسمان بافته ام که " تو کم بوده ایی ، کم گذاشته ایی باید بیشتر و بیشتر می خواستی شاید حالا به آنچه دیگران امروز راجع به تو فکر می کنند نزدیک تر بودی " همه اش ترفندهای زیرکانه ایی بوده است برای کامل نشناختن خودم ، کامل درک نکردن خودم و از این زاویه که نگاه می کنم می بینم چقدر در حق خودم ظلم کرده ام
ساعت ها و ساعت ها کناری نشستن ، تکان خوردن و اشک ریختن ، رنگ مالیدنو احساس را در زنجیره ایی از اشکال پنهان کردن ، نوشتنو جمله خلق کردن ، راه به آرامش رسیدن بود اما سطحی...زن های زمستانی انگار رگه هایی از تردید را همیشه همه جا با خود می برند
دقیقه ایی چشم هایم را بستم و تصویرت را ساختم وقتی قدم هایت را کنارش می شماری ، سری تکان دادم و چشم هایم را باز کردم ، تو می توانی به اندازه ی تمام لحظه هایی که می سازی خوشبخت باشی این یک قانون است
سیگاری روشن می کنم و از پنجره به آسمان تاریک خیره می شوم ، خط فکرهایم را دنبال نمی کنم ، بیشتر دنبال این هستم که بدانم قالبی که برای خودم ساخته ام و حصاری که به دورم خودم کشیده ام چه میزان کاربردی بوده است ، که امروز از پس سال ها انگار دلم بخواهد چیز دیگری باشم یا که نه قالب دیگری برای خودم بسازم ، خوب می فهمم همه ی قالب هایی که برای خودمان می سازیم در نهایت تکمیل کننده ی قالب قبلی است
امروز من زنی هستم که کمتر از روزهای قبل می ترسد ، کمتر از روزهای قبل سرفه می کند و کمتر از روزهای قبل دل اش می گیرد ، زن زمستانیت انگار راه های رسیدن به اندیشه های عمیق را کشف می کند
اما ازآنجا که زن های زمستانی سخت قالب عوض می کنند ، من هنوز همان زنم ، به همان اندازه حساس و دوست دار قصه های زندگی و نگران لحظه هایی که مثل باد می گذرند
گران نباش انگشتم را نمی سوزانم

2011/10/15

بیست و سومین برگ

ما  هر دو از یک ریشه ایم از یک خاک از یک هوا ، ما هر دو با معنای گس رنج کشیدن آشناییم ، ما هر بار شکسته ایم و تحمل کرده ایم و گوشه ایی از زندگیمان گم شد و زخم برداشتیم و آخ نگفتم و گاهی اشک
تو هم مثل من دلتنگ می شوی ، تو هم مثل من دلت می گیرد ، تو هم مثل من کم می آوری انقدر که نگفته ایی و کم می شوی و می نشینی و فقط نگاه می کنی
ما مثل هم با معنای روزهای تلخ روزهای بی حوصلگی روزهای از دست دادن آرام جان آشناییم
هم نفس شده ایی با لحظه های زنی از جنس زمستان که تاب و تحمل این کشیده شدن را ندارد، تو خودت به زبان های مختلف دردهایت را برایم گفته ایی و من نه به گوش سر که به گوش دل شنفته ام همه ی حرف هایت را و آه کشیده ام که چرا کسی چون من معنای تنهایی را این همه عمیق می داند
چشم هات که می خندد هنوز هم غمناکیش پیداست و لمس دستانت مرا متعهد می کند به شاد کردنت
چه بگویم
 چه بگویم که همه ی این رفتن ها و گم شدن ها ، همه ی این حرف زدن ها و ماند ها ، همه ی این فهمیدن ها همه دردناک است
چه می توانم بکنم وقتی بغض هایم راه حرف هایم را می بندند و لبخند که می زنیم هر دو می دانیم چقدر تلخ است
کاش شادی های دنیایم بیشتر بود که تقسیم اش می کردم با قلب مهربانت یا کمی تواناتر بودم در شاد کردن آدم ها
احساس می کنم دیر می شود
احساس می کنم تو رنج می کشی
احساس می کنم همه ی تلاش ها بی حاصل اند
چقدر دلیل دارم برای دوست داشتن ات و چه دردی می کشم از این همه دلیل و...کاش می دانستی که صادقانه اعتراف می کنم به این ناتوان بودن
فکر می کنم به کسی از آن سوی مرزها که آن همه نیرومند دنیایم را متحول ساخت و خودش بارها سوخت و من اشک هایش را و خون کنار لبانش را دیدم...تو می دانی دیدن پر پر شدن آرام جان یعنی چه و من...آه
این روزها عجیب درگیرم با منی که می فهمد و منی که می خواهد نفهمد
طاقت می آوری ؟
تاب رنج هایی که باید کشید تا کم کم غبار فراموشی از راه برسد ؟
من عشق را در ضربان نامنظم قلبی دیدام و نفس های سختی که...وساده نیست گذشتن و تو عشق را در نوشتن و خواندن ، کنار هم و پا به پای هم روزهای زندگی را طی کردن و ناگهان شُکه از، از دست دادن همه ی آن روزها   
کاش پیدا شدن به همین سادگی ها بود
تو می فهمی چه می گویم

بیست و دومین برگ

پرم از حس مزبوهانه ایی که شاید اسم اش زندگی باشد , تلاش مزبوهانه ایی برای شاد بودن , برای بودن , برای نفس کشیدن که هر بار مثل مازیار از خودم می پرسم مگر می شود  بی تو خندید ؟
چیزهای این دنیا همه تو را از من میگیرند همه سعی دارند کنارت نمانم این فاصله ها که هر روز انگار به نحوی بیشتر می شوند این چشم ها که انگار ضعیفتر از همیشه اند این آدم ها , آخ از این آدم ها
من بسته شده ام , من غرق شده ام من بی تو انگار سال ها مرده ام , من بی تو انگار هیچ معنای خاصی نمی دهم , من بی تو پرم از تلاش های بی حاصل , مرگ هم چاره ام نمی شود , من بسته شده ام به این آدم ها که ریشه دوانیده اند , که تو هر روز در من ریشه کن تر می شوی که من انگار فرار می کنم از تمام نتیجه ها آخ کسی کاش پیدا می شد که یک بار برای همیشه راحتم می کرد , من درد می کشم ,من درد می کشم ,بغض هایم را دفن می کنم , شبهای بسیاری بر مزار بغض هایم خیره مانده ام مبادا بیدار شوی و اشکی ببینی , دلت بلرزد که من باز بی قرار شده ام که این همه غصه مرا انگار سال ها کشته باشد که این روح هم چنان تو را دوست می دارد که این روح سرگشته جسم اش را می کشد نکند تو مرگ دوست داشتنی هایت را ببینی , من بی تو سال هاست مرده ام و این آدم ها که دوستشان می دارم همه انگار مرا هر روز می کشند , آخ از این آدم ها بیا قراری بگذاریم , بیا هیچ وقت نفهم که چقدر دردناک است دنیایم که گرد فراموشی نمی نشیند هیچ جای این دنیای لعنتی که سر تا ته اش را بروی شاید به 20 قدم هم نرسد , من شکسته ام ویران کرده ام تا شاید چیزی تغییر کند که شاید تو همش همه چیزم نباشی که شاید خسته شوم که دست بردارم از این همه زخم برداشتن هر روزه , آخ یک دست , یه دست نشانم بده که تسکینم دهد تا نمی دانم , بگو بمیر تا بمیرم و خلاص... آخ که مرگ هم چاره ام نمی شود...