2015/08/02

سخت میشه درک کرد اتفاق حضور آدم ها تو زندگیت چجوری می افته این که یکی چطوری وارد زندگیت می شه جا باز میکنه، رشد میکنه، تکه کلام ها مشابه می شه، رفتارا مثل هم میشه و برای خانومها گاهی تایم پریودشون هماهنگ میشه.
اتفاق حضور آدم ها تو زندگی شاید به قول مادرم از همون حکمتا داره که کسی سر در نمیاره که یه روز بیانو یه روزی برن نه که مطلق همون نسبی.
غم یا شادی، درد یا آرامش، نفرت یا عشق می تونه هدیه ایی باشه که تو دستات میذارن و تو هنوز هم اتفاق حضورشونو نمی فهمی، جایی که باز کرده و وقتی جاش خالی می شه یادت نمیاد قبل از اون چی این جا رو پر کرده بود.
آدم اگر آدم باشه با اون ذات خاص خودش باید بلد بشه چطوری جاهای خالی رو پر کنه باید بلد بشه غمو بکنه و نمی دونم...غمو بکنه که شادی بیاد؟ میگم باید اما...یا ذات ما خرابو انسان وار نیست یا قانونامون غلطنو کاربردی نیستن. نمی دونم...
راستش شاید فقط اینو میدونم که دوست داشتن همون قدر که شیرینه تلخه همون قدر که انرژی میده ضعیف میکنه و همون قدر که به اوجت می بره زمینت میزنه، دوست داشتن شاید بهترین و بدترین اتفاقیه که می تونه برای آدما بیفته و همین طور داشتن؛ تا وقتی یه چیزیو نداری فقط نداری اما وقتی یه مدت داریو دیگه نداری هم نداری هم جای خالی محسوس داری هم غم داری هم...نمی دونم، شاید این دردو دل فقط برای اینکه خوابم ببره شاید برای اینکه ذهنمو خالی کنم از همه چی، شاید قراره مثل مسکن باشه شایدم همون اختتامیه اییه که لازم داری برای اینکه به خودت بگی تموم شد شایدم از رنجیه که می کشم، رنجی که انگار بر خلاف طبیعتمه...