2012/01/31

Birthday

ساعت دوازده بار نواخت  

از نیمه شب گذشته است و چشمانی بیدار که سیاهی شب را ندید می گیرند.

فکری آمد ، نماند و گذشت...

زن زمستانی لبخندی زد

اتو روی شال قرمزش کشید

و زیر لب زمزمه کرد تولدم مبارک

2012/01/29

بالا آوردگی

زندگی تو این کشور جز افسردگی و بدبختی هیچی واسه آدم نداره...هر طرفو که نگاه می کنی مردم دارن تو بدبختی دست و پا می زنن ، هر طرفو که نگاه می کنی یه دردی یه غمی یه گوشه ایی نشسته و تو کمینته که نگاهش کنی تا بپره روت ، دارم خفه می شم ، از این همه بی انصافی ، این همه حق خوری ، این همه درگیری ، از این همه فشار فکری می خوام بالا بیارم ، مگه من چند سالمه که باید این همه درگیری داشته باشم....وقتی نگاه می کنم به جوونای کشورای دیگه که چه می کننو فکرو خیالاتشون چیه و زندگیشون چه جوریه از زنده بودنم سیر می شم ، اینجا ما همش نگران فردامونیم ، همیشه به مرگ می گیرنمون که به تب راضی بشیم...

عذاب می کشم از این همه غصه ، از این همه گرفتاری روحم خراشیده شده.

شاید به ظاهر جوون به نظر برسیم اما از درون چندین سال از سنمون پیرتریم...

بعضی وقتا می گم واقعا چرا اینجام ، چرا باید تو این جهنم دره زندگی کنم ، و خیلی چراهای دیگه چند وقتی هم هست که دیگه چیزی به عنوان "ارق ملی" معنای واقعیشو برام از دست داده ، بزنید بپاشونید داغون کنید ، هرکی هر چی جمع کردو کند و برد ناز شستش اصلا...من می خوام آروم زندگی کنم با حداقل هایی که هر کسی می تونه تو زندگیش داشته باشه ، من می خوام برای خودم باشم ، بی فکر بی دغدغه ، کیو باید بینم...

باز هم میرسم به اون جمله ی همیشه گی که عدالتی که می گن تو جهان وجود داره دقیقا کجای این روزای ماست ؟ کجا دقیییییییییییقااااااااا

حالم بده، بد

 

 

2012/01/23

کنار تو

همه چیز به همین سادگی است که می بینی و همین سادگی باورم نمی شود ، انگار که همیشه مشکلی باشد ، انگار که در پس این سادگی دشواری در کمین باشد و شاید هم من دیر باور شده ام...

نمی دانی ، نمی دانی چه ثانیه های خوبی است و قتی کنارت نفس می کشم و این تمام ناباوریه من است که آرام باشم ، که بی غم باشم که ثانیه ها بیایند و بروند و من آرام برای خودم بخندم یا حرف بزنم یا خواب باشم.

کنار تو انگیزه دارم برای زندگی برای کارهای روزمره برای لذت بردن از تمام سادگی ها ، کنار تو می شود زندگی کرد ، می شود لذت برد ... کنار تو از دنیا راضیم نه دعوا می کنم ، نه درگیرم ، کنار تو...آخ...کنار تو انگار که همه چیز باشد.

می دانم ، دست هایم را گرفته ایی ، لبخند می زنی و نگاهم می کنی و زیر لب تکرار می کنی ، دلت آرام باشد ، من اینجا هستم.

...

تو اینجایی

اینجا

 

2012/01/20

گذشته نمی گذرد


گذشته ، گذشته است....شاید این غلط ترین جمله ایی که شنیده ام نباشد ، اما یکی از جمله های غلطی است که شنیده ام ....گذشته را نمی شود خط زد ، گذشته همیشه چون سایه ایی در تعقیب توست ، گاهی چشم هایمان را می بندیم مثل کبکی که سرش را در برف ها فرو می کند خودمان را فریب می دهیم و می گوییم از گذشته گذشته ام ،من در حال زندگی می کنم و و و بسیار از این دست بزرگ نمایی ها و خود فریبی ها...
واقعیت آن است که ما را از گذشته گریزی نیست و گاهی دردناک می شود ، انگار که نمک ریخته باشند روی زخم های عمیقت...گاهی هم از شانس خوبمان خاطرات شاد به سراغمان می آید و تمام این ها به ثانیه ایی با یک جرقه ی کوچک اتفاق می افتد.
گذشته را نمی شود حذف کرد ، نمی شود ترک کرد ، گذشته گاهی از حال هم جاری تر است...لحظه ایی که سیگارت را گرانده ایی و به شعله ی قرمزش خیره شده ایی و یا دست خطی را می خوانی و یا عطری را حس می کنی...همه ی اینها خبر از گذشته دارد ، خبر از گذشته ی تو ، روزهایی که گذرانده ایی و شاید گاهی حسرتش را بخوری که چرا این همه زود گذشت و یا چرا این طور گذشت.
دلم می گیرد وقتی روی خط گذشته سیر می کنم و یا تو را می بینم که ناگهان نگاهت از حال پر می کشد و راهی گذشته می شود و شاید این یکی از آن حس های زنانه باشد که در بعضی زن ها عمیق ترند ، نمی دانم.
موهایم را شانه می کنم و فکر می کنم چطور می شود تاثیرات گذشته را محو کرد ، چطور می شود غم ها را کم کرد و چراغ روشن کرد برای مقصد آینده ، چطور می شد که همه چیز فقط برای همان لحظه اتفاق می افتاد و در همان لحظه زندانی می شد و فقط همین ، هر روز یک تجربه ی تازه بود و چیزی خاطرت را نمی آزرد...شاید اینطور زندگی راحت تر می گذشت..می دانم ، می دانم منطقی نیست ، منطق می گوید امکان پیروزی در این فرم زندگی به زیر صفر می رسید زیرا آدم ها همواره اشتباهاتشان را تکرار می کردند...
بله می بینم هیچ گریزی نیست...

2012/01/17

رو به تو سجده می کنم ، دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت ، مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم ، نماز من نماز نیست

مرا به بند می کشی از این رها ترم کنی

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی

از همه توبه می کنم ، بلکه تو باورم کنی

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

 

2012/01/13

دل آرام

دل گیرکه می شوی دلشوره می گیرم ، چیزی درونم آب می شود انگار ، چشم هایت را برندارد ، دست هایت کو ؟

افکار


به باورها فکر می کنم , ارزش چیزها به الویت های زندگی , به اینکه آیا واقعا چیزی به طورکاملا جدی درزندگی وجود دارد ؟, به صداها فکر می کنم به معنی کلمات به اینکه واقعا می شود چیزی را جانشین چیز دیگری کرد , فکر می کنم به اینکه چرا زن های تابستانی ساده خود را می بخشند , شاید دلیلش خورشید باشد , کسی چه می داند , آیا واقعا مرزی بین آسانی و سختی وجود دارد ؟ کجا درها را بسته ایم کجا باز گذاشته ایم کجا خودمان را گول زدیم و در را نیمه باز گذاشتیم , این انصاف نیست مغز انسان ها گنجایش محدودی دارد , سخت بتوانم تمام این مسائل را تحلیل کنم.
درونم سرد است لااقل مطمئنم تب ندارم که اراجیف به خورد خودم بدهم , آدم ها از یک تاریخی به بعد فکر می کنند خیلی می فهمند (بگذرییم از آن دسته آدم های از خود متشکر بی مغز که همیشه این تفکر را نسبت به خود دارند) و وقتی حس کردند خیلی می فهمند خود را درگیر پیچیدگی ها می کنند و یادشان میرود که تو هیچوقت مطلق تمام زوایای چیزی را نخواهی فهمید که این دنیا با تمام واقعیت هایی که جلوی چشم هایت می گذارد باز هم به طرز دلهره آوری دست خوش حادثه هاست که همیشه نسبی اش نگه می دارند , دسته ی کمی از ما موجودات می فهمند که به چه اندازه از خود متشکر و خودخواهند , دسته ی کمی از ما ذات واقعی اش را می شناسد که سرشار از حرص است و حتی درون مایه ایی از خود برتربینی دارد , ما آدم ها خیلی دیر آدم می شویم در صورتی که فکر می کنیم از بدو تولد آدم بوده ایم , درست است چیزی هست که ذهنم را آشفته که هم راه می روم هم می نویسم , خاصیت واقعیِ این زندگی چیست که مداما باید با تهوع و سردرد دستو پنجه نرم کنی چیزی که آن را برترین هدیه می خوانند , هست شدن... راستش را بخواهی من آدم درهم بر همو آشفته ایی می شوم گاهی و این شاید هراس انگیز باشد , آه بله و این چیزی است که از زیادی تکرار معمولا فراموش می شود , دل...چیزی که حتی وجود خارجی ندارد...اما همه معتقدند هر انسانی آن را داراست و صندوقچه ی تمام احساسات آدمی است که اعتقاداتی هست مبنی بر اینکه برای تصمیم درست به دلت نگاه کن , دل...چیزی که می خندد , می گرید , عاشق می شود , گاهی مملو از تنفر است , گاهی به آسانیِ یک لیوان می شکند...فکر می کنم به اینکه دست شکسته را گچ میگیرند , ظرف شکسته را بند میزنند , با دل شکسته چه می شود کرد , چیزی که هست اما نیست , نه دلم نشکسته است فقط فکر می کنم .
آری ما آدم ها سرشار از پدیده هایی هستیم که حتی هم نوع خودمان از درک آن خارج است , چه طور می شود یک  نفر را شناخت یا حتی در بعضی شرایط قضاوت کرد , با این دید هرگز و شاید خیلی دیر...
چیزی که به من اتفاق افتاده قبول یک حقیقت است , قبول شکست یک باور , چیزی که مداما پسش زده ام و این روزها قبول می کنم دلیل موجودیت ما به اندازه ایی که ساختارمان پیچیده است پیچیده نیست. تو با تمام خواسته هایت روی زمین گام برمی داری و دریغ از آنکه این دنیا برای ساخته های تو ساخته نشده این دنیا فقط چیزهای کلی را دنبال می کند که اگر خواسته تو در راستای اهدافش باشد به آن دست خواهی یافت ، من هستم ، من نفس می کشم اما این دلیل خوبی برای دیده شدنم نیست، تو هستی تو نفس می کشی و این دلیل خوبی برای من است که تو را ببینم لمس کنم و بفهمم و این عین تناقض است...و شاید هم خود تفاوت.
چیزی در این حیات هست که هنوز نمی شود فهمید اینکه چرا ما آدم ها اشرف مخلوقات نام داریم با این همه تناقض و این همه محدودیت ذهنی.
سرم درد می کند. تنهایی امشب قصد کرده مرا ببلعد شاید.

2012/01/11

چیزی به اسم شادی

با تمام اتفاقاتی که در روزهای گذشته افتاده امروز احساسم رهاست ، سبک و بی درد ، دلم می خواهد ور بدبینم را که هر لحظه نهیب می زند این بی حس  شدن در مقابل درد است را کناری بگذارم و به ور خوشبینم گوش بدهم که می گوید یادگرفته ایی چطور دردهایت را کنترل کنی یاد گرفته ایی بزرگ باشی و سختی های روزهایت را آرام آرام با قلپ های آب فرو دهی و خودت را برهانی ، امروز کسی کنارت هست که دست هایت را می گیرد ، چشم هایت را می داند و کنارش همه چیز آسان می شود.

زن های متولد زمستان همیشه عادت کرده اند حقیقت را بگذارند جلوی چشم هایشان و هر چقدر هم که خود را جا به جا کنند ، باز هم کمی که چشم بچرخانند می بینندش و خوب این تا اندازه ایی خوب است و بیشتر پریشان کننده زیرا که در تمام نوشته ها خوانده اییم که حقیقت در اکثر موارد لخت و بی آذین است و تلخ.

امروز یک لیوان چای داغ برای خودم ریختم ، پشت سیستمم نشستم و شروع کردم به نوشتن و دلم حوالی دیشب و آن نگاه های دل نگران پر می زد ، چقدر خوشحالم که می توانم از چشم هایت بخوانم و اینکه گاهی می پرسم...خوب گاهی دلم میخواهد بشنوم ، این یک عادت ترک نشدنی است ، که دلم می خواهد حس های خوبی که می گیرم ، شوق هایی که هست و ضربانی که می کوبد به کلمه بنشیند ، می دانم می دانم گاهی کلمه ها کم اند برای رساندن منظوری و ناقص می دانم ، همین است که دست هایت را لمس می کنم ، همین است که گاهی ناگهانی می بوسمت ، معلوم است که نمی شود همه ی حس ها را با زبان بیان کرد.

راستش را بخواهی ما زن های زمستانی عاشق عشقیم ، مثل آفتاب گردان که عاشق آفتاب است و انرژی می گیریم از عاشق شدنمان که اگر عشق نباشد دنیا برایمان ارزشی ندارد ، من یک زن زمستانیه عاشق پیشه ام که به تازگی یاد گرفته است با عقل هم می شود عاشقی کرد ، که می شود کنار عشق رشد کرد و قد کشید و عمق اش را حس کرد و نترسید.

کنار تو نمی ترسم انگار و می توانم هرچقدر که می خواهم کوچک شوم.

گفتی از شادی ها بنویس ، گفتی از روزهای خوبت ، گفتی که رنگ های تیره را کم کن از کلماتی که به کار می بری و انگار که وزن غم در نوشته هایت بیشتر است ، چه می شود کرد عزیز جان روزهایی که گذشتند...خوب نمی شود تعریف درستی ارائه داد چون اگر بگویم همه اش به غم گذشت دروغ محض است اما شادی های روزهای گذشته هم ته مایعی از غم داشت انگار که بدانی حادثه ایی در کمین است ، می دانم که می دانی ، این روزگار زخم هایی به من داده است که گاهی سر باز می کنند و خوب...

زن متولد زمستانت کم کم یاد می گیرد چطور شادی ها را مطلق بنگارد ، یاد می گیرد که چطور کشف کند و ثانیه ها را آن طور که هست ، باشکوه در کلمه بگنجاند.

 

 

2012/01/10

مهربان من

دست هایت را می گیرم ، می دانم که عبورم خواهی داد ، راه تاریک است و مقصد دور . در این راه تنها جان پناه لحظه هایم تویی ، آرامش دقایقم ، خوابم را آرام می سازی و بیداریم را امن...دست هایت را می گیرم هم قدمت می شوم به اعتبارحضورت دست به دیوار نمی سایم ، چشم هایت فانوس راه است و لبخندهای گاه و بی گاهت لذت لحظه.

کنار حرف هایت مثل پر سبک می شوم و وزن تمام دردها از شانه هایم پایین می خزند ، مهربانیت بی پایان است و مرا از خواستنت گریزی نیست .

 

دزدی

ما آدم ها به خودمان هم رحم نمی کنیم ، نمی دانم...

بعضی از ما همان یک فرق را هم با حیوان نداریم ، حیوانیم حیوان دو پا ، غمگینم دنیا جابی بدی است و هر روز بدتر می شود ، وقتی داراییت را می برند ، حالت خراب می شود...و اگر آن تنها داراییت هم باشد که...

 

......

لعنت بر پدر این دولت ، که مردم هر روز بدبخت تر از دیروز می شوند و...

 

2012/01/09

هیچ پیش آمده...

هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی ؟

هیچ پیش آمده از جان و جهان سیر شوی؟

هیچ دانی چه گرانبار غمی است

کز پس عمری با سعی و عمل خو کردن

فارغ از سیر فلک رو به زمین آوردن

وانگهی این سیه کار هوس باز سراپا نیرنگ

بزند چرخی و بازیچه ی تقدیر شوی !

هیچ می دانستی چه غم جانکاهی است

نوز برنامده از چاله فتادن در چاه

نوز نگشوده ز افسانه و افسون گره ایی

با دوصد بند گران بسته ی تزویر شوی !

هیچ دیده استی در پهنه ی گیتی جایی

که در آن نسل جوان از پس عمری شورو طلب ، جوش و خروش

خسته از بار ملالی که گرفته است به دوش

مشت خود بر دهت کوبد و آشوبد اگر

بشنود از تو دعایی که برو پیر شوی !

هیچ باور داری زیر این بَر شده ی دودوَش زنگاری

سرزمینی است عجیب همه چیزش وارو

کن در آن مرگ به از زندگی است

شرف انسان در بنده گی است

دیده ی گریان خوب است و لب خندان بد

محبت های خدا فقر و نیاز و مرض است

که کنی عصیان روزی تو اگر سیر شوی !

هیچ پنداشته ایی بسته به آینده امید ، عاشق صبح سپید

ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا

راه پیمای جهان فردا

کس پس عمری سعی و عمل ، شوق و امید

زیر آوار شب تیره زمین گیر شوی !

هیچ می دانستی ون در این دامگه جهل و جنون ، زرق و ریا

به گناهی که چرا دم زدی از چون و چرا

هدف ناوک مردافکن تکفیر شوی !

 

هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی ؟

هیچ پیش آمده از جان و جهان سیر شوی؟

 

 

 

.......

شعری از سعیدی سیرجانی

2012/01/08

فغان

هر دم به ذهنم می رسد که باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور ، اما باز هم درگیرم ، فکر می کنم به همه ی مشکلات ، در به دری ها ، بدبختی ها و لعنت می فرستم و لعنت می فرستم و لعنت
عدالت کجای این دنیای هیچی به هیچ جا پنهان شده که آدم ها اینطور می سوزندو خاکستر می شوندو باز متولد می شوند و می سوزندو خاکستر...این دور باطل کی به پایان می رسد یا چرا سهم ما از این دنیا روزها سگ دو زدن شده و شب ها فکر و خیال و بی خوابی...و آیا اصلا چیزی به نام عدالت وجود خارجی هم دارد ؟
جوان های سرزمین من یک چشمشان اشک است و یک چشمشان خون ، پدرهای سرزمین من غرور مردانه شان را به حراج گذاشته اند، غم آینده فرزندان کمر مادران سرزمین مرا خم می کند...عدالت کجای این دنیا به خواب رفته است
فکر که می کنم می بینم شاید این خود عدالت است ، روزهایی که سرشان گرم بود دلشان برای یک حکومت ساختارمند پر می کشید ، روزهایی که موج موج به خیابان ها می ریختند و کور کورانه سنگ انقلاب را به سینه می زدند....کی از چنین فردایی خبر داشتند ، نه این خود عدالت است برای آدم هایی که خوشی زیر دلشان زده بود انگار...امروز این چنین خار می شوند ، کشورشان بیشتر از آن سال ها غارت می شود و هم اندک آبادیه آن دوران نیز امروز به خرابه تبدیل شده
عدالت جایی در این دنیا به خواب نرفته ما تقاص بی خردی خودمان را پس می دهیم
عصبانیم ، عصبانیم از این دنیا که این چنین روزهای زندگی مرا به بازی گرفته است که من با تمام استعدادهایی که در خودم سراغ دارم سرم گرم حل مشکلات روزمره شده ، که می پوسم آرام آرام و کسی حتی نمی فهمد چقدر درخود گندیده ام...من یک ایرانی ام و از این کشور با این چنین مردمی متنفر...چه کسی جواب ثانیه های نابود شده ی مرا می دهد. من یک ایرانی ام و خیابان های شهرم مرا می ترساند ، من یک ایرانیم و هر روز با ترس به چشم های رییسم نگاه می کنم ، من یک ایرانیم و هر روز غم جدیدی سر راهم نشسته است ، من یک ایرانیم و هیچ جای دنیا احترامی برایم نیست...این دردها را فقط می شود خون گریه کرد....تمام فرهنگ و تمدن سال های گذشته امروز پشیزی نمی ارزد برایم وقتی هیچ چیز شادم نمی کند...
درد دارم ، درد دارم ، آی هستی...ای هست کننده ی تمام این همه ، من درد دارم ، من تمام روزهایم درد می کند ، تمام افکارم درد می کنم ، تویی که هستم کرده ایی این ذره رنج می کشد از این همه هست بودن...و انگار هیچ وقت چیزی برای آرام ساختنم نیست...
کسی به فریاد برسد درد می دردمان ، کسی به فریاد برسد...

2012/01/01

زن تر


هر چه کردم دیدم جز تو کسی نیست که بشود تمام حرف هایم را برایش بگویم ، که همیشه وقت داشته باشد برای حرف هایم که همیشه بی منت گوش دهد که همیشه وقت اش برای اشک های من دردهای من آزاد باشد ، درد و دل هایم را فقط برای تو می گویم ، گاهی فکر می کنم حق طبیعی هر آدمی است که کسی را داشته باشد برای ثانیه های بی حوصلگی اش که آغوشش را باز کند و بگوید برای تو به اندازه ی دنیا وقت دارم ، هیچ چیز نخواهد و فقط باشد برای تو ، نگاهت کند و دنباله ی حرف هایت را بگیرد.
خوب نیستم ، دم به دم بغض می کنم و اشک هایم جاری می شود ، چرا اینطور دل نازک شده ام ؟ تو هم نمی دانی شاید ، سرم را روی پایت می گذارم و می دانم که آرام آرم دستت لا به لای موهایم می خزد ، تو در دنیای من گنج ترینی و ترک تو برایم ممکن نیست ، بی هیچ قولی بی هیچ حرفی می دانم که هیچ وقت ترکم نمی کنی و کنار تو حرف هایم هم شاید خاطره شوند ، با هم آینه ها را شکستیم ، با هم اخم کردیم و خندیدیم ، با هم بزرگ شدیم ، در من خانه کردی و من هر روز کنارت نشستم و حرف زدم و تو گوش کردی...
می دانی این روزها روزهای خوبی نیست ، تو درونم را خوانده ایی و می دانی از شخص صحبت نمی کنم ، اینجا صحبت از ساعات است ، صحبت از اتفاقات است ، نمی دانم چطور می شود از این مسیر گذشت انگار چیزی خورده باشم و ناگهان بنگ ، نمی دانم ، هر آنچه که می دانم این است که خوب نیستم ، تُرد شده ام و به آسانی می شکنم.
 هووم؟ لبخند می زنی ؟ شاید هم جای خنده داشته باشد که این خصوصیات دخترانه تا این اندازه مرا بترساند در حالی که دوروبرم پرند از آدم هایی با این خصوصیت ، شاید هم تو راست بگویی شاید این روزها زن تر شده باشم که عمق چیزها مثل زن های دیگر مرا هم بترسانند یا دیدن اتفاق ها باعث ریختن اشک هایمان شوند...
نمی دانم شاید تو بهتر بدانی ، بیا دست هایم را بگیر ، مرا ببر روی تختم بخوابان ، پتویم را رویم مرتب کن و بگو از امروز به بعد هیچ چیز برای فکر کردن نداری...

کاشف کوچه ی بن بست من ، رد نگاهت را می شود طرح زد ، خیابان من پر از رمز و راز نیست و کشف های تو همین گوشه کنارها برای خودشان دراز می کشند بی ترس و دلهره.
به مهمانی کلمات من خوش آمدی.

همراهی


زن های متولد زمستان را که به حال خودشان بگذاری از تمام کاه های دورو برشان بسیار ماهرانه کوه می سازند ، زن های زمستانی  ذاتا سازگارند ، از آنجا که تنشان به سرما خو گرفته و با تمام برف ها و باران ها و روزهای کوتاه هم خانه اند ، با خورشید سازگاری می کنند با نورهای زیاد با سبزه دیدن های مداوم ، زن های زمستانی گاهی عجولند ، مثل برف خیس و عمدتا صبور مثل گل یخ...
داستان من اما به یک ماگ خالی و دوبار بی خبری و چند بار جا ماندگی ختم نمی شود من مسافر جاده های تنهاییم و نامم انگار مرا دور می کند از تمام ما شدن ها ، شاید درست گفته باشی اینکه سوالم را به خودم  برگرداندی ، هیچ وقت کسی به نماندن من شک نداشت ، هیچ وقت کسی فکرش را هم نمی کرد چشم هایم را ببندم ، تو اما خوب توانستی این حس را در من زنده کنی که همه چیز دو طرفه است ، نشستم و فکر کردم چرا دوستت دارم و چرا زودتر از آنچه فکر می کردم گوشه ایی از دنیای من جا گرفتی و جواب را در دستان بی آینه ات یافتم ، تو آینه ی من نیستی و این تمام چیزی بود که همیشه می خواستم ، یک بار طعمش را چشیده بودم و شیرینی اش انگار حالم را خوب می کند ، تمام فرق تو انگار در همین باشد که نه سایه ایی نه آینه ی تمام نمای من ، نه چیزی که تصویر مرا بازبتاباند و این خود آرامش است.
وقتی یکی مثل خودت را تحمل می کنی و وقتی می دانی که چقدر بدی داری و چقدر کاستی ، آنوقت است که دلت نمی خواهد با کسی مثل خودت باشی و این بزرگ ترین دلیل این روزهای ماست
قلم را در دستم می چرخانم انگار که بخواهم نامت را بنویسم اما فکر که می کنم می بینم لا به لای حرف هایم چشم هایت را باز و بسته می کنی و مثل همیشه آرام گوش می کنی و انگشتانت آرام فشاری روی دست هایم می آورد ، خوب گوش می دهی و این برای زن متولد زمستانی چون من بزرگ ترین نعمت است ، نه اینکه دو گوش بیکار کم داشتنم برای خالی شدن نه ، دو گوش همراه کم داشتم ، توضیح نمی خواهد ، می خواهد ؟ نه.

خالی یعنی...؟


احساس می کنم خالیم ، یک فضای پر از خالی یک چاله که با هیچی پر شده ، میای و میری و من خالی تر می شم ، تو خالیه خودم داد می زنم و به هیجا صدام نمیرسه ، تو نمی فهمی چیکار می کنی ، نمی فهمی
اشکام میریزه ، دست خودم نیست ، خیلی خالیم و این درد داره
میایو میری و منو با یه دنیای خالی تنها میذاری
میایو میری و منو می ذاری
میری من می مونم با اینهمه حجم خالی که تاریک تر می شه ، از شب تاریک تر هم داریم ؟ آره این حجم خالی که اینجاست ، کی می فهمی پس

سپید اما ترسناک

بعضی ها انقدر پاکند که سپیدی روحشان چشمت را می زند ، نمی دانم شاید این خطای چشمم باشد اما بعضی ها سپیدند ، مطلق ، بی لکه و این ترسناک است.