ساعت دوازده بار نواخت
از نیمه شب گذشته است و چشمانی بیدار که سیاهی شب را ندید می گیرند.
فکری آمد ، نماند و گذشت...
زن زمستانی لبخندی زد
اتو روی شال قرمزش کشید
و زیر لب زمزمه کرد تولدم مبارک
ساعت دوازده بار نواخت
از نیمه شب گذشته است و چشمانی بیدار که سیاهی شب را ندید می گیرند.
فکری آمد ، نماند و گذشت...
زن زمستانی لبخندی زد
اتو روی شال قرمزش کشید
و زیر لب زمزمه کرد تولدم مبارک
زندگی تو این کشور جز افسردگی و بدبختی هیچی واسه آدم نداره...هر طرفو که نگاه می کنی مردم دارن تو بدبختی دست و پا می زنن ، هر طرفو که نگاه می کنی یه دردی یه غمی یه گوشه ایی نشسته و تو کمینته که نگاهش کنی تا بپره روت ، دارم خفه می شم ، از این همه بی انصافی ، این همه حق خوری ، این همه درگیری ، از این همه فشار فکری می خوام بالا بیارم ، مگه من چند سالمه که باید این همه درگیری داشته باشم....وقتی نگاه می کنم به جوونای کشورای دیگه که چه می کننو فکرو خیالاتشون چیه و زندگیشون چه جوریه از زنده بودنم سیر می شم ، اینجا ما همش نگران فردامونیم ، همیشه به مرگ می گیرنمون که به تب راضی بشیم...
عذاب می کشم از این همه غصه ، از این همه گرفتاری روحم خراشیده شده.
شاید به ظاهر جوون به نظر برسیم اما از درون چندین سال از سنمون پیرتریم...
بعضی وقتا می گم واقعا چرا اینجام ، چرا باید تو این جهنم دره زندگی کنم ، و خیلی چراهای دیگه چند وقتی هم هست که دیگه چیزی به عنوان "ارق ملی" معنای واقعیشو برام از دست داده ، بزنید بپاشونید داغون کنید ، هرکی هر چی جمع کردو کند و برد ناز شستش اصلا...من می خوام آروم زندگی کنم با حداقل هایی که هر کسی می تونه تو زندگیش داشته باشه ، من می خوام برای خودم باشم ، بی فکر بی دغدغه ، کیو باید بینم...
باز هم میرسم به اون جمله ی همیشه گی که عدالتی که می گن تو جهان وجود داره دقیقا کجای این روزای ماست ؟ کجا دقیییییییییییقااااااااا
حالم بده، بد
همه چیز به همین سادگی است که می بینی و همین سادگی باورم نمی شود ، انگار که همیشه مشکلی باشد ، انگار که در پس این سادگی دشواری در کمین باشد و شاید هم من دیر باور شده ام...
نمی دانی ، نمی دانی چه ثانیه های خوبی است و قتی کنارت نفس می کشم و این تمام ناباوریه من است که آرام باشم ، که بی غم باشم که ثانیه ها بیایند و بروند و من آرام برای خودم بخندم یا حرف بزنم یا خواب باشم.
کنار تو انگیزه دارم برای زندگی برای کارهای روزمره برای لذت بردن از تمام سادگی ها ، کنار تو می شود زندگی کرد ، می شود لذت برد ... کنار تو از دنیا راضیم نه دعوا می کنم ، نه درگیرم ، کنار تو...آخ...کنار تو انگار که همه چیز باشد.
می دانم ، دست هایم را گرفته ایی ، لبخند می زنی و نگاهم می کنی و زیر لب تکرار می کنی ، دلت آرام باشد ، من اینجا هستم.
...
تو اینجایی
اینجا
رو به تو سجده می کنم ، دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت ، مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم ، نماز من نماز نیست
مرا به بند می کشی از این رها ترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم ، بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
با تمام اتفاقاتی که در روزهای گذشته افتاده امروز احساسم رهاست ، سبک و بی درد ، دلم می خواهد ور بدبینم را که هر لحظه نهیب می زند این بی حس شدن در مقابل درد است را کناری بگذارم و به ور خوشبینم گوش بدهم که می گوید یادگرفته ایی چطور دردهایت را کنترل کنی یاد گرفته ایی بزرگ باشی و سختی های روزهایت را آرام آرام با قلپ های آب فرو دهی و خودت را برهانی ، امروز کسی کنارت هست که دست هایت را می گیرد ، چشم هایت را می داند و کنارش همه چیز آسان می شود.
زن های متولد زمستان همیشه عادت کرده اند حقیقت را بگذارند جلوی چشم هایشان و هر چقدر هم که خود را جا به جا کنند ، باز هم کمی که چشم بچرخانند می بینندش و خوب این تا اندازه ایی خوب است و بیشتر پریشان کننده زیرا که در تمام نوشته ها خوانده اییم که حقیقت در اکثر موارد لخت و بی آذین است و تلخ.
امروز یک لیوان چای داغ برای خودم ریختم ، پشت سیستمم نشستم و شروع کردم به نوشتن و دلم حوالی دیشب و آن نگاه های دل نگران پر می زد ، چقدر خوشحالم که می توانم از چشم هایت بخوانم و اینکه گاهی می پرسم...خوب گاهی دلم میخواهد بشنوم ، این یک عادت ترک نشدنی است ، که دلم می خواهد حس های خوبی که می گیرم ، شوق هایی که هست و ضربانی که می کوبد به کلمه بنشیند ، می دانم می دانم گاهی کلمه ها کم اند برای رساندن منظوری و ناقص می دانم ، همین است که دست هایت را لمس می کنم ، همین است که گاهی ناگهانی می بوسمت ، معلوم است که نمی شود همه ی حس ها را با زبان بیان کرد.
راستش را بخواهی ما زن های زمستانی عاشق عشقیم ، مثل آفتاب گردان که عاشق آفتاب است و انرژی می گیریم از عاشق شدنمان که اگر عشق نباشد دنیا برایمان ارزشی ندارد ، من یک زن زمستانیه عاشق پیشه ام که به تازگی یاد گرفته است با عقل هم می شود عاشقی کرد ، که می شود کنار عشق رشد کرد و قد کشید و عمق اش را حس کرد و نترسید.
کنار تو نمی ترسم انگار و می توانم هرچقدر که می خواهم کوچک شوم.
گفتی از شادی ها بنویس ، گفتی از روزهای خوبت ، گفتی که رنگ های تیره را کم کن از کلماتی که به کار می بری و انگار که وزن غم در نوشته هایت بیشتر است ، چه می شود کرد عزیز جان روزهایی که گذشتند...خوب نمی شود تعریف درستی ارائه داد چون اگر بگویم همه اش به غم گذشت دروغ محض است اما شادی های روزهای گذشته هم ته مایعی از غم داشت انگار که بدانی حادثه ایی در کمین است ، می دانم که می دانی ، این روزگار زخم هایی به من داده است که گاهی سر باز می کنند و خوب...
زن متولد زمستانت کم کم یاد می گیرد چطور شادی ها را مطلق بنگارد ، یاد می گیرد که چطور کشف کند و ثانیه ها را آن طور که هست ، باشکوه در کلمه بگنجاند.
دست هایت را می گیرم ، می دانم که عبورم خواهی داد ، راه تاریک است و مقصد دور . در این راه تنها جان پناه لحظه هایم تویی ، آرامش دقایقم ، خوابم را آرام می سازی و بیداریم را امن...دست هایت را می گیرم هم قدمت می شوم به اعتبارحضورت دست به دیوار نمی سایم ، چشم هایت فانوس راه است و لبخندهای گاه و بی گاهت لذت لحظه.
کنار حرف هایت مثل پر سبک می شوم و وزن تمام دردها از شانه هایم پایین می خزند ، مهربانیت بی پایان است و مرا از خواستنت گریزی نیست .
ما آدم ها به خودمان هم رحم نمی کنیم ، نمی دانم...
بعضی از ما همان یک فرق را هم با حیوان نداریم ، حیوانیم حیوان دو پا ، غمگینم دنیا جابی بدی است و هر روز بدتر می شود ، وقتی داراییت را می برند ، حالت خراب می شود...و اگر آن تنها داراییت هم باشد که...
......
لعنت بر پدر این دولت ، که مردم هر روز بدبخت تر از دیروز می شوند و...
هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی ؟
هیچ پیش آمده از جان و جهان سیر شوی؟
هیچ دانی چه گرانبار غمی است
کز پس عمری با سعی و عمل خو کردن
فارغ از سیر فلک رو به زمین آوردن
وانگهی این سیه کار هوس باز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه ی تقدیر شوی !
هیچ می دانستی چه غم جانکاهی است
نوز برنامده از چاله فتادن در چاه
نوز نگشوده ز افسانه و افسون گره ایی
با دوصد بند گران بسته ی تزویر شوی !
هیچ دیده استی در پهنه ی گیتی جایی
که در آن نسل جوان از پس عمری شورو طلب ، جوش و خروش
خسته از بار ملالی که گرفته است به دوش
مشت خود بر دهت کوبد و آشوبد اگر
بشنود از تو دعایی که برو پیر شوی !
هیچ باور داری زیر این بَر شده ی دودوَش زنگاری
سرزمینی است عجیب همه چیزش وارو
کن در آن مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بنده گی است
دیده ی گریان خوب است و لب خندان بد
محبت های خدا فقر و نیاز و مرض است
که کنی عصیان روزی تو اگر سیر شوی !
هیچ پنداشته ایی بسته به آینده امید ، عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راه پیمای جهان فردا
کس پس عمری سعی و عمل ، شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمین گیر شوی !
هیچ می دانستی ون در این دامگه جهل و جنون ، زرق و ریا
به گناهی که چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوک مردافکن تکفیر شوی !
هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی ؟
هیچ پیش آمده از جان و جهان سیر شوی؟
.......
شعری از سعیدی سیرجانی