2014/01/26

بی نهایت


جوانتر که بودم فکر می کردم آینده را آنطور خواهم ساخت که کسی تا به حال نساخته ، آنطور که دوست می دارم ، آنطور که دل بخواه خودم باشد فقط...یک بی نهایت دلپذیر
بزرگتر که شدم ، فهمیدم دیواری است میان آنچه دل بخواه من است و آن کجا که منم ، دیواری به بلندی سرنوشت...هنوز آنقدرها دلسرد نبودم ، حتی خواستم نردبان بسازم و ساختم اما...من هر چه بلندتر می ساختم سرنوشت بلندتر از آن بود... از آن روز باورهایم را در کاغذی پیچیدم و در جایی که امروز یادم نیست کجاست دفن کردم... 
می دانی چیزی برای باور وجود ندارد ، چیزی حتی برای درک کردن ، اینکه فکر کنیم میان تصمیم هایمان معلقیم تفکری پوچ است بین ما و آنچه دل بخواه ماست دیواری است به بلندای سرنوشت ، پس...مجبوریم...جبری باور کش...

و باور کن که نمی شود بی نهایت را در کوچه ایی بن بست ساخت...


پی نوشت : خوش به سعادت آن هایی که دل بخواهشان آن ور دیوار نیست

2014/01/22

از این روزها

گاهی وقت ها فقط می شود سکوت کرد ، فقط سکوت ، بی هیچ چشم داشتی به وقوع یک معجزه ، گاهی وقت ها در اندک زمانی همه چیز به شکل ناباورانه ایی تغییر می کنه ، گاهی وقتها از ابتدای جهان که از زیرپاهایت آغاز می شود فقط می توانی قدمی به عقب برداری....گاهی وقت ها یک فاصله ی کوتاه کافی است که بفهمی به چه اندازه ی غمگینی ، درست همان لحظه ی بی نظیر خوشبختی که در چند قدمی آرزوهای محالت ایستاده ایی...می دانی ؛ چیزهایی هست ، همیشه بوده ، همیشه می ماند چیزهایی که از ابتدای جهان که از زیر پاهایت آغاز می شوند ذره ایی به تو نزدیک ترند ، یقینا همه می دانند دنیا به همان اندازه که گرد است می تواند کوچک باشد مثل یک خوابِ شبانه روی تختی از جنس رویا  آنطور که دریا تمام رخت خوابت را پر کرده و تو بی پروا خودت را در آغوشش غرق می کنی ، می دانی گاهی وقت ها نمی شود خورشید بود و  بی هیچ چشم داشتی تابید که گاهی حقیقت همان بهتر که در هالیه ایی از ابهام پنهان بماند...