2014/08/10

من فقط دلم گرفته است...

هر بار که مطلبی در مورد زندان و شکنجه می خوانم تصویر تو و کابوس هایت جلوی چشم هایم نقش می بندد، تصویر یادداشت هایی که بوی خون می داد...روزهایی به یادم می آید که در جنگ با خاطرات دردناک آن دوران چطور به خودت پیچیده ایی...هر بار سکوتت را مرور می کنم و فریاد هایی که نزدی و آخ هایی که نگفتی... گاهی اوقات حس می کنم که جای زخم هایت رو تنم درد می کند و حس سردی رگ هایم را منجمد می کند... الهی من برای تنت بمیرم هایی که گاه و بیگاه با یاد آوری آن روزها بر زبانم جاری می شود، چقدر درد دارد همه ی این خاطرات، درد کم است فشاری خورد کننده که ستون فقرات را به لرزه در می آورد... آدم باشی و با دیدن این صحنه ها از هم نپاشی!امکان ندارد و چون تویی که ایستاده بودی به همراهیِ قلبی که آهنگش گه گاه نامنظم می شد و صدای سرفه های در جستجوی اکسیژن...
نه اشتباه نکن تصویر من از تو این ها نیست این تصویر تلخی های روزگار است که بر تن تو باریده است، تو برای من همان درخت سروی هستی که تنها در وسط نقاشی سر به آسمان داری و نمی ترسی از بادهای بی امان و باران های بی وقت چرا که ریشه هایت عمیقند و دل آدم را قرص می کند و گاهی به شکل کوهای به هم پیوسته ی البرزی که سال های سال با وجود غارت های فراوان همچنان شکوهمند در جای خود ایستاده اند...
من فقط دلم گرفته است...بیدار نشو هنوز وقت داری برای خواب...

No comments:

Post a Comment