2011/09/26

چهارمین برگ

خواستم بگویم زن های متولد زمستان گاهی آنقدر محو تماشای مناظر اطراف می شوند که خودشان را از یاد می برند ، ناگهان با حس سوزشی یادشان می افتد که سیگارشان از فیلترش گذشته حتی
خواستم بگویم زن متولد زمستان گاهی دلش لک می زند برای کسی که زورش برسد و نگذارد کاری که می خواهد را انجام دهد
خواستم بگویم زن متولد زمستان...نفس عمیق می کشم قلم را پرت می کنم کنج دل کاغذ ، دستم را می برم تا مچاله اش کنم اما دوباره قلم را بر می دارم ، این روزها همه چیز این زن متولد زمستان را دگرگون می کند ، انگار چیزی درونش کم شده باشد که تعادل زندگی اش بهم خورده است ، دلم می رود آنجا که...آن شب که...آن لحظه که...و باز قلم را پرت می کنم
حرص می خورم ، زن های متولد زمستان استاد حرص دادن خودشانند ، آنقدر حرفه ایی عمل می کنند که گاهی مجبور به خودزنی می شوند ، می خواهد این خودزنی کوبیدن سر باشد به دیوار یا...هر چه ، هر چه
دلم که می گیرد ، دست و پایم را جمع می کنم ، می شوم مشتریِ کوچه پس کوچه ها ، راه میروم ، راه میروم و خودم را از چشم خودم قایم می کنم ، خانه ی ما آینه بسیار دارد...حیف که همیشه باید برگشت
پنجره را بازِ باز گذاشته ام تا شاید این نفس راه پیدا کند بس که دلم گرفته ، یک زن متولد زمستان که باشی مامن خوبی خواهی بود برای غصه های دیگران اما برای خودت همیشه کم می گذاری ، مچ دست هایم را می مالم ، درد می پیچد تا بند بند انگشت ها و همان جا می ماند  ، گاهی شاید....نه گاهی باید آغوشی باشد تا دردهایت را کمی تسکین ببخشد ، باید چشم هایی باشد که حرکات بی قرارت را ببیند دستش را دراز کند بازویت را بگیرد و بنشاندت کنارش وآرام نوازشت کند و تو بی آنکه بدانی کی؛ سر برشانه اش 
بگذاری
فکر می کنم به طیف های رنگ آبی اما حالم بهتر نمی شود ، به طیف های بنفس ، طلایی ،و حتی تلفیقشان می کنم زنبقی می سازم اما فایده ایی ندارد ، کسی باید باشد تا شقیقه هایت را آرام بمالد و تو نفهمی که کی به خواب می روی

2011/09/18

End of the world

انگار یک جای این دنیای لعنتی شمع ها خاموش شده اند و هیچ کبریتی هیچ فندکی هیچ راهی برای روشنایی نیست
انگار پیله ایی به دورم تنیده می شود نه از برای پروانه شدن که برای تنهایی
تنهاییِ بی پایان
بیا کمی تنهایی مرا ورق بزن
از شنبه هم نمی خواهد شروع کنی که هفت روز تنهایی را بخوانی از سه شنبه شروع کن
حتی از عصرش
از یک عصر دلگیر شهریور
که من خسته پیاده روی خیابانمان را طی می کردن و کوله ام آنقدر سنگین بود که گاهی به عقب می کشیدم
یا از چهارشنبه صبح شروع کن یک صبح نچندان گرم شهریور که در گرگ و میش کوچه برای خودم آهنگی زمزمه می کنم و راه می روم تا به انتهای خیابان برسم
و خیابان هم به قد قدم های من آن وقت صبح تنهاست
از ساعت های خانه داری بگذر آنجا خودم نیستم ، آنجا شاید بیشتر شبیه تو باشم یا شبیه مادرم ، آنجا وقت برای تنهایی زیاد است و کار گاهی کم و من اکثر ساعات منتظر و سیگار تنهاییم را پر می کند
بارها خواسته ایی تنهاییم را پاک کنی اما من وسعتی را تجربه می کنم که گاهی خنده هایت که در آن می پیچد خودت هراسان می شوی و من بارها دیده ام که به روی خودت نیاوردی
منصفانه که بخواهم نگاه  کنم
تو بوی دل انگیز نم باران روی کاه گل می دهی ، بوی توت فرنگی ، بوی خرمالو ، بوی پوستِ درخت ، بوی چوب سوخته ی شومینه ، بوی عشق بازی های نمناک
تو رنگ را به دنیای من برگرداندی و من از رشته های نور ریسه ساختم برای کلبه ی کنار امارتت
تو مرا بی پروا خواستی و دستانم وسعت قامتت را وجب زد و هر روز که از بستر تو برمی خواستم بیشتر تو می شدم ،  بیشتر بوی تو را میگرفتم ، بوی تنت را بوی خنده هایت را ، من کم کم تو شدم و نگاه تو در چشمان من جان گرفت و از آنجا به بعد وسعت تنهایی من چند برابر شد...
من همیشه تو را خواستم و تو همیشه آغوش بی دریغی داشتی
عادتم دادی به مهربانی دیدن ، به لطیف شنیدن ، به بی بهانه دوست داشته شدن
دنیا برای منی که به وسعت تو تنهایی را تجربه می کند و به قد دل تو مهربانی کردن دیده است و در دستان تو بیدار می شود و به خواب می رود چقدر می تواند جا داشته باشد وقتی نباشی...؟
گاهی فکر می کنم دنیا فقط یک جای خالی  برای من دارد و آن هم درست کنار توست ردیف دوم...و وقتی کسی جای من بنشیند آن روز آخر دنیاست...
امروز انگار به آخر دنیا نزدیک شده ام
شاید قدمی مانده باشد
شاید به قد خواندن یک دست خط از تو
تعریف یک خاطره
یک نزدیکی ِ لذت آلود پر رنج...
بیا این صفحه را ورق بزن
و جایی در ابتدای سطر صفحه بعد برایم سرلوحه بگیر
و یادم بده با مداد قرمز دبستانم ادای حرکت قلمت را درآورم و یاد بگیرم که بعد از این با این دنیا که برایم جایی ندارد چطور دستو پنجه نرم کنم.