2011/01/27

Close your eyes

تو نمی فهمی
هر چقدر که برایت از تاریکیه این راه بگویم
هرچقدر هم که برایت از پک های عمیقِ منجرب به خون ریزی بگویم
خودت باید تکان های پر التهاب آن حجم مچاله شده زیر پتو را تجربه کنی
خودت باید یک بار محض آرام کردن لرزهایت خودت را سفت بچسبی
خودت باید بارها از صدای کوبش قلبت ترسیده باشی
خودت باید از سردی لحن حرفی سوخته باشی
خودت باید بدانی برای فهمیدن تمام اینها چقدر باید فرسوده باشی
پس چشم هایت را روی روشنی چشم ها ببند



2011/01/12

Damn

تو کورِ راهی ، تمام نورهای جهان در تو خاموش می شوند
تو قاتل به کمین نشسته ی عابران کوچه ی صبحی
یادت هست ؟ راه دستانش در تو خاموش شدند و زمانی که بی خداییش را از تو فریاد می کرد ؟
چه صبورانه به انتظار نشستی
چه صبورانه ای دل

این نگاه خزنده ، رویشت را به کمین نشسته است ، امید این زن ترسا در تو فرو می ریزد
بی خداییم را بیاگن
مرا به نام ها بخوان ، مانند شش ابلیس که در درون به نام ها خوانده می شوند
مرا از من به درآ
من...
نیم من...
هیچ من...
آه
تو خاموشی و هر آنچه بخواهی می کنی
لعنت بر این خاموشی

2011/01/09

So far

من زنی هستم در آستانه ی فصلی سرد
زمستان آلوده ، برف نشان
خورشید را به خانه ی من گذاری نیست
لبخندت را خاطر نشان نباش ، آستانه های پرواز صد بار دورتر از دستان یخ زده ی منند

2011/01/04

Anguish

دستش روی سینه اش می لغزد ، نفسگیر است این درد 
می چکد ، چیزی به سان اشک ، به رنگ خون
ترک ترک می شود

چه همه خسته است از این همه ویران شدن ها

به خود می پیچد ، چشم هایش را می بندد
شاید ..... میمیرد