2012/05/26

تنهایی

پشت پنجره ایستاده ام و سیگاری به آرامی دود می کنم ، درونم به چیزی شبیه خلاء می ماند ، نفس که می کشم انگار باد درونم می وزد...نگاه می کنم به آدم ها و با خود فکر می کنم آدم های تنها چطور می میرند ، یک صبح وقتی چایشان را دم کردند و کنار میز نشسته اند ؟ یا یک شب بعد از تمام دویدن های روز پای تلویزیون ، یا بعد از خرید عصرگاهی توی راه پله...

آدم های تنها هر طور بمیرند غم انگیز است ، چون کسی برایشان جیغ نمی کشد ، کسی به صورتش نمی کوبد و شاید بدنش را هم خیلی دیر پیدا کنند.

"زنی زمستانی پشت پنجره ایستاده و باد لابه لای موهایش بازی گفته بود ، آخرین پک را به سیگارش زد و آه کشید ، سرد بودو نبود ، گرم بودو نبود ، این روزها معلق زندگی می کند انگار پایش روی زمین نباشد. "

فکر می کنم وقتی نمی توانی تنهای را از خودت دور کنی شاید روزی مجبورشوی خودت را از تنهایی دور کنی ، شاید از راه پنجره شاید بام...اما اگر تنهایی گوشه ایی از روزگارت باشد چه ؟

آدم ها تنهایی غم انگیزند وقتی تنها می مانند و تنها می میرند...

 

تصویر یک رویا - داریوش

شب از مهتاب سر میره تمام ماه تو ابه
شبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابه

زمین دور تو میگرده زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار طرحی از

گل و مهتاب لبخندی
شب از جای شروع میشه که تو چشماتو میبندی

تورا اغوش میگیرم
تنم سریز رویا شه
جهان قد یه لالایی
توی اغوش من جاشه

تورا اغوش میگیرم
هوا تاریک تر میشه
خدا از دست های تو به من نزدیکتر میشه

زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاد
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمامه خونه پر میشه از این تصویر رویایی
تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی

 

 

لبخند

باران می بارد انگار ، باران کلمه ، خیس خیسم
می چرخم
می دوم
دستانم را از کلمه پر می کنم
سرم را رو به آسمان می گیرم و مست می شوم از این همه حرف
احساسی مثل خوشبخت بودن پیکرم را می نوردد
دل تنگی ها می چکند و از انگشتان پایم به زمین می رسند
دامن بلندی به پا کرده ام و آسمان را بی نهایت دوست دارم
من یک زنم
یک زن زمستانی که دوست دارد زیر این باران سینه پهلو کند حتی
جشن می گیرم
خودم را به یک نخ سیگار دزدکی و یک لیوان چای داغ دعوت می کنم
مدت ها بود که اینقدر خوشحال نبودم
همه چیز می خندد انگار
 

2012/05/22

ضرب در قرمز

یک نفر نیست بگوید آیا شما به واقع خودآزاری نداری جانم ؟ ، می روی هر روز هر روز وبلاگی را می خوانی که درونت را پر از آشوب می کند، بعدش کلی سعی می کنی آرام شوی
یک وقت هایی زبان آدم قاصر است از گفتن ، انگار که لکنت گرفته باشی ، اصلا آدم حالش بد می شود و هیچکاری هم نمی تواند بکند ، وقتی به مرز خودخواهی آدم ها فکر می کنم....دلم گرفته است ، چرا این همه من ها مهم تر از تو ها شدند ، چه فرقی است میان من و تو ؟
مگر نه اینکه دوستت دارم همه ی ضمیرها را به ما تغییر می دهد ؟
پس چطور می شود به آدم ها اعتماد کرد ، چطور می شود با خیال راهت مسیر را ادامه داد ، وقتی به سادگی من ، تو را خورد می کند
دلم گرفته
پرده ها را کنار بکشید
دلم هوای تازه می خواهد
یعنی روزی خواهیم فهمید که آرام جان بودن ، چیزی فراتر از تمام معادلات هر روز ماست ؟

تشکرنامه

دیشب به وقت بی خوابی یادم افتاد که اتفاق 1384 اتفاق خوب و مبارکی بود ، شاید اگر بتوانم از استوره ی نامردیِ زندگیم به خاطر یک چیز تشکر کنم آن همین است 
ممنونم که مرا با تمام دنیایت ترک کردی

یاد

کسی جایی نوشته بود که سردی را به سرما اعتنایی نیست . به خودم نگریستم که پر بودم از سرمای متولدین زمستان و تنهایی های بلورین روزهای برفی و یادم آمد که چطور آرام آرام رسیدم به بهارتو؛  کنار روزهایت نشستم ، تازه شدم ، خورشید در دلم گردشی کرد و یخ ها آب شدند ، در روزهای زندگی ات جاری شدم ، هر شب کنارت مردم و هر صبح در دست هایت متولد شدم.

یک زن زمستانی با تفکرات خاص متولدین این فصل  و نگاه سیاه و سفید به دنیا ، جانی دوباه گرفت و دست هایش حرارت رنگ ها را لمس کردند و دل بست به آبی فیروزه ایی و بنفش اغوانی...این روزها به درون خودم که نگاه می کنم زنی می بینم که تنها و تنها یک زن است یک زن به سن خودش نه یک دختر جوان نه یک خانم میانسال

چقدر به دست های تو بدهکارم به چشم هایت به حرف هایت...

هیچ....بغضی می آید سایه ایی می اندازد ، اشکی می رسد گونه ایی خیس می شود وکسی به خودش سخت نمی گیرد
...دلی شکست ؟ بشکند ، خیالی نیست ، حرف اگر سردل بماند موجبات رودل را فراهم می آورد

2012/05/21

شب - استرس - چراغ خاموش

وقتی نیمه شب دلت حرف زدن بخواهد بهترین جای دنیا اگر گوش های شنوایت خسته و خواب آلوده باشند همین یک وجب جای دنیاست ، روی تختم چهارزانو نشسته ام ، کمی  معده درد دارم و خوب معلوم است ...استرس
فاز بسیار سخت و فشرده ایی از کارهایمان به زودی آغاز می شود و خوب به قول همکارم باید خودمان را برای چند ماه تعطیلی خواب و خوراک آماده کنیم...یک حس خلا احمقانه ایی درونم را پر کرده است و نرسیده به حنجره تغییر ماهیت داده به بغض تبدیل می شود ، انگار ضعیف شده باشم... می ترسم انگار ، همکارم معتقد است از پسش بر می آیم... خودمانیم باید بر بیاییم ، اگر نه کراواتی حاصل از خشتک هایمان تقدیممان می کنند
کمی ترسناک است ، انگار دلت بخواهد بروی یک جایی برای خودت مخفی شوی...کاش این یک وجب جا یک سخنگویی چیزی داشت ، لااقلش فحشی چیزی نثارم می کرد که دیوانه برو بخواب که فردا انرژی برای بررسی و برنامه ریزی داشته باشی

بی خواب شده ام امشب ، چیزی در دلم می جوشد

دلم یک عاشقانه ی لطیف می خواهد چیزی که دقایقی هادیم شود به سمت خواب ، دستی نوازشگر ، بوسه ایی یا حتی نگاهی.....حالا که خودم هستمو این یک وجب جا ،  ، همین جا رخته خواب پهن می کنم کنار کلماتم ، لطفا کمی شلوغ کنید ، آسمان ریسمان ببافید ، باید از این افکار دور باشم

ممنون

2012/05/16

دلتنگی های نوشته نشده

گاهی وقت ها نمی دانی تنهایی ها یا غصه هایت را باید کجا داد بزنی ، نه بهتر است بگویم گاهی جایی برای فریاد زدن دلتنگی هایت پیدا نمی کنی ، به آدم های دورو برت نگاه می کنی و می دانی همه حرف ها و دردها و خستگی های خودشان را دارند و تو با این حجم وسیغ فقط باری هستی روی پشتشان ، پس چشم هایت را می بندی ، بغضت را فرو می دهی و سفت سر جایت می نشینی و آب در دل کسی تکان نمی دهی ، گاهی هم سرت را می گذاری روی بالشتت و یک دل سیر پشت در بسته ی اتاقت اشک می ریزی ، گاهی هم گوشه ی اتاق قلم و کاغذی در دست می گیری و همه  ی درد و دل هایت را با سپیدی کاغذ تقسیم می کنی.

.....

از سر شب بارها به خودم گفته ام تو گریه نمی کنی این بغض لعنتی هی بالا و پایین می رود. فکر می کنم به دست هایت که گرمند اما دورند ، فکر می کنم به چشم هایت که مهربانند ولی دورند ، فکر می کنم به لب هایت که گدازنده اند اما دورند ، فکر می کنم به سینه ات که جایگاه تمام خواب های من است ولی....

از آخرین عاشقانه ایی که نوشته ام نمی دانم چه مدت می گذرد ، کنار تمام خاطرات روزهایمان نشسته ام و می شمارم و اعداد را گم می کنم ، امشب کجای این سیاهی ها پنهان شده ایی !

من در این تنهایی

من در این نیمه شب جانفرسا...

و شعر ها را گم می کنم

و آهنگ ها را و صداها را و خاموشی....

در عمیق ترین لحظه های سکوتم امشب صدایت می کنم اما چه صدایی !

شب پر از تنهایی بود و مسافرهرگز به قطار ساعت 11:00 نرسید...یک زن نزدیک به همه ی دلتنگی ها از پنجره ی مشرف به بی ستاره ترین شب سال ، کاغذ نوشته هایش را به دست باد سپرد و گونه هایش از تمام اشک های نریخته می سوختند.

آری امشب آغاز اولین تمام بود و چه راه ناهمواری داشت تا صبح امروز...تو هرگز آنجا که خواستی نرسیدی و من همین جا که به تو رسیده ام همان تمام خواسته ام بود...

فکر که می کنم همه چیز را گم می کنم بیا شب را از کتاب آسمان پاک کنیم ، من دلم گرفته است و به اندازه ی تمام زمستان های بی برف از آسمان گله دارم...

یادت می ماند چقدر دوستت دارم ؟ کاغذی که به باد سپرده ام فردا پشت پنجره ی اتاقت خواهد بود...اما تو آنجا خواهی بود برای خواندن تمام دوستت دارم های من ؟

 

2012/05/13

صاحابشِ دوست داشتنیه من

گاهی وقت ها باید به جای صدا کردن اسم هم از واژه ی " صاحابش " استفاده کرد. حسابی می چسبد ، کلا صاحب بودن و چیز خوبی را داشتن خیلی کیف دارد.

 

صاحابش بیا

صاحابش اومد

صاحابش چی می گی

صاحابش !!!

 

به به ، به به

2012/05/12

زن

بعضی از آدم ها  گاهی ابله تر از آن هستند که نشان می دهند و افکارشان آنقدر بچه گانه و رشد نیافته است که دهانت باز می ماند و یا اغلب عصبانی می شوی و خوب...کاریش هم نمی شود کرد از لحاظ مغزی بسیار نابالغند انگار تنها وقتی از ناحیه پایین شکم به بلوغ می رسند برایشان کافی است و نواحی بالاتر زیاد مهم نیستند.

واقعا در برابر این آدمها چطور باید رفتار کرد باید مثل خودشان کودک شد و همه چیز را به مسخره گرفت یا نه تو دهنی محکمی نثارشان کرد!

نمی دانم چرا خیلی ها زن بودن را به بود و نبود یک ذره پوست یا گوشت یا هر چه اسمش را می گذارند می دانند... از نظر من این دید بسیار کوته فکرانه و نابالغ است.

شاید از نظر خیلی ها این اصلا مسئله ی مهمی نباشد و اصلا به چشمشان نیاد که این نظریه توهین بزرگی است به تمامیه زن ها....

 

 

***مسخره است که روز زن در کشور ما روزی متفاوت با دیگر نقاط جهان است ، با این حال روز زن مبارک