2013/05/21

Viva

متاسفانه یا خوشبختانه از آن دسته از طرفدارانی هستم که به سلبرتی مورد نظرم بسیار وفادارم ، حتی ممکن است این حس وفاداری گاهی اوقات مورد حمله قرار بگیرد با دیدن کارهای ناامید کننده حتی ممکن است شکست عشقی سختی بخورم اما باز هم دوستشان دارم شاید به خاطر اینکه در کل آدم متعصبی نیستم.
کنسرت رضا یزدانی هفته ی پیش؛ یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود ، منی که این آدم را با نوار کاست شناختم و چقدر آهنگ هایش دلم را لرزاند ، باعث شد کافه نادری نرفته ، عاشق فضای آنجا شوم ، یا صندلی های لهستانی یکی از بهترین نوستالوژیک های زمان نوجوانیم باشد ، یا شهر قصه ها را طور دیگری ترسیم کنم ، داستان های جن و پری را، چقدر صدای داد و هوار مادرم را شنیدم که" آن در را ببند این هم خواننده است ؟؟؟ "...
اما هفته ی پیش من برای اولین بار به کنسرت یکی از محبوب ترین خواننده هایم رفتم که در ماه های اخیر آهنگ هایش نقش بسیار پر رنگی در بین انتخاب های روزانه ی من داشت ، منی که بدون موسیقی حتی یک ثانیه ام احتمال ندارم.
در گذشته فن راک نبودم اما آهنگ ها وصدای رضا یزدانی مرا جذب کرد و بعد از آن خواننده های دیگری از این سبک پایشان به زندگی من باز شد.
خرید بلیط این کنسرت یکی از بهترین هدیه هایی بود که تا به حال به خودم دادم.

2013/05/08

از خودنویسی

در همه ی تاریخ من از آن دسته آدم هایی بودم که در هر مکانی یک فرد محبوب داشته اند ، سر کار ، توی کافه ، توی فروشگاه ، توی تعمیرگاه ، توی مدرسه ، بین اعضای فامیل ، و همیشه ابراز علاقه هایم در پرده ایی از ابهام قرار داشت ، یعنی هرچقدر هم که آن فرد برایم مهم و دلنشین بود فاصله ایی بین ما قرار داشت ، مثلا نمی شد که او بشود رفیق صمیمی ام نه اینکه دوست صمیمی ام فرد محبوب زندگیم نباشد ها نه ، منظورم این است که حساب دوستانم جداست ، افراد محبوب زندگی من هرگز و هیچ وقت در دسته ی دوستان نزدیکم قرار نگرفته اند و در همان فاصله ی دور از من مانده اند ، از دور نگاهشان کرده ام و از دور دوستشان داشته ام.
یادم می آید که در کلاس اول دبیرستان دختری بود به نام هنگامه که فرد محبوب من در کلاس بود و او دوست صمیمی داشت به اسم یاسمن من هیچ وقت نتوانستم به هنگامه نزدیک شوم اما از آنجایی که دوست داشتم نزدیکشان باشم از قضا یاسمن به من علاقمند شد و من بی آنکه بخواهم بین دو دوست قرار گرفتم با اینکه تمایلم به هنگامه بود یاسمن هر روز به من نزدیک و نزدیک تر می شد و هنگامه از جفت ما دورتر تا اینکه یک روز بحثی شد و هنگامه با من و یاسمن قهر کرد و من آخر سال فهمیدم حسادت باعث این اتفاق شده بود چون یادم می آید که در دفتر عقاید آن سال ام هنگامه مفصل از من عذرخواهی کرده بود... یادش بخیر.
بله، همانطور که گفتم آدم های محبوب زندگیم هیچ وقت به من نزدیک نبوده اند و نیستند.
آدم هایی که مورد توجه من قرار می گیرند هر کدام خصوصیت ویژه ایی دارند ، مثلا یک خصوصیت اخلاقیه ویژه یا کار خاصی را به صورتی ویژه خوب انجام می دهند یا حتی زبانشان در جهت خوبی می گردد ، منظور اینکه مثل قاتل های زنجیره ایی چیز خاص یا مسئله ی مشترکی نظرم را جلب نکرده است.
آدم های محبوب زندگیم را دوست دارم مثل وسایل تزیینی خانه دنیایم را رنگارنگ و با نشاط می کنند ، هر چند که آنطور ها هم خاصیت خوب کردن حالم را ندارند ، البته این مسئله ی طبیعی است فکر کنید به اینکه شما هر چقدر هم که یک گلدان روی میزتان را دوست داشته باشید وقتی حالتان بد است و اعصاب ندارید هیچ تاثیری در بهتر کردن حالتان ندارد.
حالا به چه دلیلی این داستان ها را گفتم ، خب امروز فرد مورد علاقه ام در محل کار یک ساعتی کنار میزم ایستاده بود و با هم حرف می زدیم و دیدم چقدر معاشرت با او برایم سخت است ، نه اینکه فرد آن فرندلی ایی باشم یا چیزی مثل این نه ، اما باعث شد فکر کنم به اینکه یک لایه پنهان خجالت مثل دختر بچه های نوجوان زیر پوستم می خزد انگار و این حس هم جنسیت نمی شناسد ، یک جور عاشقانه ی بی جهت که جایش هیچ جای دنیایم نیست اما دنیایم را زیبا می کند ، عجیب است نه ؟ اینکه تو فردی را دوست بداری بی آنکه نیازمند به دریافت محبت از او باشی و از بودن با او حس سرخوشی کنی حال آنکه اگر روزها نبینی اش دلتنگش نشوی ، افراد محبوب زندگیم جاذبه های رنگارنگ دنیایم هستند که کنارشان سخت می توانم خودم باشم و مهم تر از همه گاهی در نقش حامی یا کمک کننده برایشان نقش ایفا می کنم و از این مسئله به غایت لذت می برم .
فکر که می کنم می بینم...هیس...