2014/10/29

ما و این درست نشدن حالمان

باید برای این روزها یک چیزی می نوشتم، نه اینکه مناسبتی یا محض قدردانی ، فقط برای این حالی که فکر می کنم دارم و برایش پیشنهاد دیدن تراپیست را پذیرفته ام...
این روزها یک جور خاصی تخمی اند، از هوای پاییز حالم به هم می خورد ، از این شهر شلوغ بی درو پیکر ، از آدم های بی ملاحظه ی رو اعصاب ، از کارم که تمامی ندارد انگار ، از هر آبجکت دنیایم به نحوی دلخور و دل زده ام ، از شب ها بدم میاد ، ساعت ها در رخت خواب می مانم بی خواب و این یکی از بدترین اتفاقات است ، وقتی خسته به رخت خواتبت پناه می بری و خواب هم حتی نمی بردت...
من آدم سخت گیری هستم ، در واقع یک جور سخت گیر راحت بگذر ، یعنی جا که داشته باشد شل می کنم نه اینکه ول بدهم...اما خب نمی دانم چرا همه چیز یک جور فرسایشی ایی شده این روزها ، همه چیز کش می آید ، سرت را که بلند می کنی ساعت هنوز 5 دقیقه هم از جایش حرکت نکرده است ، لعنت به ساعت...این چند وقت انقدر حساس شده ام که ساعت هم نمی بندم حتی..
شاید دلیل این همه "هیچ" ، همان خود هیچ است ، من عادت کرده ام که با امیدها و دلخوشی های کوچک درد دسترس به زندگی ادامه بدهم و این روزها هیچ خوشی دم دستی ایی وجود ندارد انگار، یا شاید هم خوشی های دم دستی که تا چند وقت پیش خوشحالم می کرد حالا نمی کند، یا...نمی دانم.
هفته ی پیش مثلا همه چیز خوب بود یا هفته ی قبلش یا هفته ی قبل تر از آن اما یک جایی قبل از این سه هفته خوب نبودم باز ، گریه داشتم ، داد داشتم ، غر داشتم ، صدای به هیچ جا نرسیده داشتم ، باز قبل تر از آن همه چیز خیلی خوب و خوشحال بودو قبل آن را دیگر یادم نیست...فاصله ی بین خوب نبودن هایم دارد کمو کمتر می شود و من نگرانم که یک روزی دیگر اصلا خوب نباشم، همین جوری عادت کنم و بشوم یکی دیگر...یکی مثل عمه هتی که معمولا خوب نبود گاهی شاید از دستش در می رفت لبخندی میزد...
حالا که اینجا نشسته ام فکر می کنم یک دوره ی طولانی سفر حالم را بهتر می کند ، یک جایی بروم که مثلا هیچ کس را نشناسم ، هیچ کس هیجا سراغم را نگیرد ، نگران کسی نباشم ، کسی نگرانم نباشد ، برای چند وقتی فکر کنم کسی منتظرم نیست ، برم یک جاهای جدیدی تجربه های جدیدی بکنم ، آدم های جدید ببینم که شبیه این آدم ها که هزار بار دیده ام نباشند ، بعد باز فکر می کنم که هه! تو آدم این کار ها نیستی...فکر کن چقدر ضایع...چیزی حالت را بهتر می کند که آدمش نیستی، شاید برای همین است که این همه آدم دورو برمان داریم که حالشان خوب نیست ، چون چیزهایی حالشان را بهتر می کنند که آدمش نیستند...
فعلا فکر دیگری به ذهنم نمی رسد ، باقی بقایتان ، همین

2014/10/25

از نامه ها

دلم می خواد یه نامه به روحانی بنویسم و توش فقط این چند خط رو بنویسم :
سلام آقای روحانی
من به شما رای ندادم و از این کار بسیار خوشحالم
چون شما یک دروغگو هستید
زنگی مست رفت گرفت خوابید
والسلام علیکم و رحمة الله و فولان

2014/10/12

یک دور باطل همینو همین

اصولا آدم هایی هستند که نوشتن ابزار دستشان است و وقتی نمی نویسند یعنی دستشان شکسته است ، تا این حد حتی . حرف زیاد دارم ، آنقدر که بگویمو بگویمو بگویم تا پلک هایت سنگین شود ولی گفتن اش چه فایده ، اساسا یک سری مسائل توضیح دادنی نیست ، نگاه کردنی است ، آنطور که تو نگاه کنی و چیزی در دلت تیر بکشد مثل وقت هایی که دست فروشی را می بینی که باران دکانش را تخته کرده....
دنیا پر است از حرف هایی که نمی توانی بگویی ، تو هی حرف می زنی من هی نگاه می کنم ، من هی حرف می زنم تو با تردید رد یا قبول می کنی...
یک دور باطل همینو همین

بفرمایید بالای سر

وقتایی که مهمون دارم احساس خوبی دارم ، یه حس اصیل مفید بودن ، می گم اصیل از لحاظ اخلاقیات خونی ، وقتی مهمون دارم در حین کار اصلا نمی فهمم آیا خسته ام یا نه و آیا دارم بیش از حد انرژی می ذارم یا نه ، وقتایی که مهمون دارمو دوست دارم ، انگار خونه رنگ زندگی می گیره، اینجور وقتا صدای موسیقی بالاتر میره ، زن تر می شم و این اصلا شبیه وقتایی که استرس دارمو زن تر می شم نیست ، این یه جور خوب کدبانو طوریه ، کمتر سیگار می کشم ، تمرکزم بالا میره 
وقتایی که مهمون دارم از دیشبش خواب و بیدارم ، گاهی وقتا در دقیقه ی نود تصمیمو برای اینکه چی بپزم عوض می کنم و این نهایت لذته ، لذتی که فقط خودمو می برمش ، بسیار هم خودخواهانه ، الان که فکر می کنم می بینم یه طوری کار خونه دوست دارم انگار که خونه دار بودم همه ی عمرمو ، آشپزخونه جاب مورد علاقه ی من تو خونه است و خب باید حدس بزنید وقتی مهمون میاد چه رنگ و لعابی می گیره 
مهمون دوست دارم ، مهمونی دوست دارم ، اما به شرطی که از چند روز پیشش اطلاع داشته باشم و بتونم برنامه ریزی کنم اگر نه که کلا هرچی بالا گفتمو فراموش کنین

2014/10/07

شاید که تو حق داری

منتظر بودم اسممو بگه که در جواب بگم مُرد! اینو چند سال پیش از میم یاد گرفتم ، وقتایی که از دستم ناراحت بود ، صداش که می کردم می گفت مُرد!...شاید هیچ وقت کسی در جواب خودش اینو نگفته بود که بدونه چقدر ترسناکه اینکه بی خبر از همه ی دنیا اسم یکیو بگی و بعد...اما صدام نکرد عوضش رفت دنبال کارای خودش ، منم نشستم به فشار دادن دگمه های کیبورد ، الف اومد حرفای خوب زد،  اما من دلم یه جوری بود، یه جور دلشوره از شنیدن مُرد ، نباید این چیزارو یاد بگیرم...سرمو گذاشتم رو دستم سعی کردم به "بانو" فکر کنم ، به اینکه در جواب بعضی از حرفام می گفت ، اینکارو که کردم "بانو"، یا اینو قبلا گفته بودی "بانو"...آره "بانو" بهتر بود یه جوری حس خاص بودن بهم می داد یه جورایی حواسمو پرت کرد و بردم لا به لای روزهای گذشته یه جاییش دیگه طاقت نیاووردم سرمو از رو دستم بلند کردمو تایپ کردم ، چه فایده! حرف باد هواست...آره حرف باد هواست...و چقدر بد وقتی برای تسکین چیزی به جز باد هوا نداشته باشی...
آدم راه هاییو میره که فکر می کنه باید بره و هیچ وقت فکر نمی کنه شاید باید اون راهیو می رفت که فکر نمی کرد باید می رفت ، می دونی چون بعضیامون بدجوری خیال برمون داشته که کارمون درسته ، آره منم اینجوری بودم اما الف و میم اینجوری نبودن ، بررسی می کردن ، مجموعه رو نگاه می کردن اما من بلد نبودم مجموعه رو نگاه کنم ، نه! نه اینکه بلد نباشم ، اطمینان نداشتم ، واسه همینم بهم گفت : " آخه یکیم که یه چیزی بهت می گه گیوز ا شت هم نمی کنی!" ، چه می شد کرد...اینجا با همه ی نداریا و کم داریاش یه چیزو زیاد داشت ، باد هوا ، صبح تا شب بشینو باد هوا به هم بباف و تهش ؟ هیچی از این چیزا واسه فاطی نمی تونی تمبون بسازی ، باشه بابا قبول اصلش یه طور دیگه است...
یه باریم یه شعر طولانیو توی جاده ی شمال خوندم و اون شب یه عالمه ستاره تو آسمون بود شایدم من خیال می کردم هست آخه هوا صاف نبود نمی دونم، به هر حال هیچ وقت وقتی یکی صداتون می کنه تو جوابش نگین: مُرد!!
مردن چیز ناجوان مردانه اییه...