2012/03/12

دردُ دل یا دردِ دل

این روزها انگیزه ام برای کار کردن را از دست داده ام ، یک زن که برای تمام تلاش هایی که می کند و هیچ بازخورد خوبی دریافت نمی کند و تنها استقلال و در اجتماع بودن و وجدان کارش مجابش می کند به ادامه دادن ، به مدیرم که نگاه می کنم انسان نالایقی را می بینم که چشم هایش را روی ناتوانی هایش بسته است و فقط دهانش را باز کرده مثل تمامیه مدیرهای دیگری که در کمال بی لیاقتی از زیردستان خود سواستفاده می کنند.

گاهی در انسان بودن بعضی ها دچار تردید می شوم که چطور می شود اینهمه ناجوان مردانه آنچه از آن کس دیگری است را به راحتی از او بدزدی یا در دستان کس دیگری بگذاری.

این دست رفتار ها سبب شد کمی به  نظریه ی خود ، نسبت به انسان و مقام انسانی شک کنم و بازنگری ایی داشته باشم به این موضوع که به راستی انسان در بالای هرم آفرینش قرار می گیرد ؟ که گاهی جمعی از حیواناتی که ما آنها را فاقد شعور می دانیم ارزشی بس بالاتر تر از انسان پیدا می کنند و به راستی مصداق این جمله می شوند که" سگش می ارزد "یا همچین جمله هایی.

چرا درک این موضوع که هر کسی باید به اندازه ی توانایی اش جایگاهی را صاحب باشد اینقدر مشکل است ؟؟؟

هرچند این مسئله ، تنها مشکل مدیریت شرکت ها نیست ، اینجا ایران است و همه ی ما عادت داریم که هیچ کس سر جای خودش نباشد و به همین دلیل همیشه همه چیز نابسامان است. آدم های کوچک صاحب جایگاهای بزرگ می شوند و آنقدر  ذلیل و حقیرند که در جایگاهشان گم می شوند و دیگر همان ذره هم نیستند....

دل آدم به حالشان می سوزد.

یا نه

آدم دلش به حال خودش می سوزد که توانایی و استعدادت در دست های یک مشت...(صفت مناسبی پیدا نمی کنم) نادیده گرفته می شود و فرصت پیشرفتت را از دست می دهی تنها و تنها به دلیل نداشتن یک آشنای فول آپشن یا سابقه ی کاریه بالا.

از این همه بی عدالتی افسرده ام و قلبم بارها می شکند و آدم هایی شبیه من بسیار زیادند .

 

چقدر دور شده ایم از آنچه باید باشیم ، آنقدر که هیچ برگشت به اصلی را برای خودمان متصور نیستم.