2014/07/25

بمان برای من بمان، دو چشمت آسمان من

بعضی از آدم ها جوری از زندگیت میروند، انگار به زور نگهشان داشته بودی، مثل یه کش، همینطور کشیده بودیو کشیده بودیو کشیده بودی که وقتی رها می شود نمی توانی درست ببینی کجا فرود می آید...یکی از دلایلی که از دوست پیدا کردن واهمه دارم همین است که مدتی را با کسی بگذرانی، خاطره های مشترک وحرف های مشترک پیدا کنی و بعد به هر دلیلی تو را ترک کند و آن قسمت از زندگی تو را با خودشان ببرند به نمی دانم کجا!
خوب یا بد این رفتارها آدم را از نزدیک شدن به آدم های دیگر دلسرد می کند، مخصوصا این روزها که همه در حال لیس زدن زخم های خوشان هستندو کسی زخم جدید نمی خواهد، حالا بحث این را نمی کنم که آدم ها حق دارند یا حق ندارند...هیچ راه حلی هم ندارم برای بهتر شدن این روند، به غیر از اینکه حصار دور خودم را بلندتر بسازم و همین تکه های مانده را برای خودم نگه دارم.

از فیلم هایی که سیلی می زنند

دیشب فیلم Nymphomaniac رو دیدم ، خب من یه منتقد نیستم که بخوام لایه به لایه ی این فیلمو نقد کنم اما وقتی والیوم یکش تموم می شد، ذهنم درگیر این افکار بود که من به عنوان یک زن چقدر دارم به خواسته هام بها میدم و دنبال اون چیزی که زنانگیم ازم می خواد میرم، فکر می کردم که از دید زنانه چطور دارم به زندگی بقیه نگاه می کنم و دلایل ادامه زندگیم چیه، فکر می کردم به عشق باید به عنوان یک نیاز نگاه کنم یا یک سلاح ؟ (تو این فیلم به یه صورت خاص و مرموزانه ایی عشق هم به چالش کشیده می شه و مثل یه رودخونه ی کم آب اما طولانی در امتداد فیلم باهات میاد) البته فقط از دید زنانه به هر حال ما اینجا یاد می گیریم دیدهای مختلف داشته باشیم و اکثرن یه سری به یه سریه دیگه قالب می شن، اینکه آیا حاضرم از روی شهوت خواسته های عقلانیمو ندیده بگیرم و بجنگم واسه ارضا کردن خودم به هر روشی حتی خراب کردن زندگی یه زن که سه تا بچه ی خیلی کوچیک  داره ؟ که البته این قسمت از فیلم واقعا دردناکه...اینکه یه زن که هیچ امتیاز خاصی نسبت به تو نداره یه جز عطش سیری ناپذیر برای هارد سکس بتونه نبض تصمیم گیری مردتو تو دستش بگیره اونجوری که تورو ترک کنه ... و این دریغ و شوک که مردها تا این اندازه می تونن ضعیف النفس باشن و چهارچوب ها رو ندیده بگیرن فقط و فقط برای یک جنبه از زندگی...در واقع روی آوردن به زندگی حیوانی و به دور از هنجارهای اجتماعی...این فیلم جاهای مختلفی هدف آدمو از زنده بود به چالش می کشه و جزئیاتو بیان می کنه که خب شاید تو روزمرگی هامون از دیدمون پنهان موندن و تازه این والیوم اول هست و تو می مونی بین تصمیم گیری که آیا از این زن باید متنفر بود یا برای مردها متاسف 
تو والیوم دو نشون می ده که این زن پا به دهه ی سوم زندگیش گذاشته تقریبا یاد گرفته با یه آدم که از سال ها قبل دوسش داشته که البته در طی فیلم می فهمیم که دوست داشتن هم می تونه دروغ باشه یا دروغ نه یه حس ناکافیه اضافه باشه تو زندگیه یکی؛ به هر حال زندگی کنه و حتی مادر بشه...که...اینجای فیلم هم برای من یک شوک دیگه بود، من همیشه فکر می کردم عشق مادر به فرزند یه عشق مقدس یا حداقل اونقدر بزرگه که مادر همه چیزو می ذاره برای موجودی که خودش به این دنیا دعوتش کرده و مخصوصا که اون بچه از آدمی باشه که تو واقعا دوسش داری اما همونطور که گفتم دوست داشتن تو این فیلم یه حس اضافه ی دست و پاگیره که شامل عواطف مادری می شه...این فیلم بنیاد خانواده رو هم به چالش می کشه در واقع من خیلی جاها خونده بودم که خانواده نقش کلیدی روی رشد روانی یک آدم داره که از همون اول پایه گذاری می کنه آدم چطور قدم برداره اما این فیلم همه ی پیوند ها رو بی معنی نشون می ده در مقابل حس نیاز جنسی...در طی این فیلم می بینیم که مردی که کنار این زن قرار داره از ارضای جنسیش حتی در می مونه  و نمی تونین باور کنین یا حداقل من نتونستم با خودم کنار بیام که زندگی یه آدم اینطور با شهوت پایه گذاری بشه و بره بالا و همه چیزشو در بر بگیره ، زندگی، خانواده، کار، دوستان...همه ی همه چیز...
و در آخر...بووووم مغز بیننده بپاشه وسط اتاق بعد تماشای بیش از 4 ساعت فیلم...که اینم باید بگم که در تمام مراحل فیلم یک پیرمرد شنونده ی این زن هست که داستان زندگیشو براش تعریف می کنه...
اما در آخر فیلم هرچند که نتونسته بودم به خیلی از سوالام جواب بدم اما اینو فهمیدم که "همه جای دنیا به نظر میاد مردها به دلیل زن نبودنشون یک قدم جلوترن اما واقعیت اینکه به دلیل مرد بودنشون یک قدم عقب ترن"، باید این فیلم رو ببینید تا معنی جمله رو بفهمید..