2012/12/31

مرا کوچ صدا بزن

دلم دنیای هری را می خواهد ، دنیای رنگ به رنگ ، دنیایی که در آن همه آنقدر به تو نزدیک اند که گاهی مجبور می شوی چمدانت را ببندی و راهی شوی و ناگهان کسی اسمت را صدا کند ، دنیایی که در آن با وجود از دست دادن های فراوان همیشه چیزی برای به دست آوردن وجود دارد ، نزدیک در دسترس بدون وقفه...

یا دنیا ی فرودو...دنیایی که تنها چیز مهم شجاعت است که اگر شجاع باشی و آماده همیشه برنده ایی ، حالم از دنیایی که در آن زندگی می کنیم به هم می خورد ، دنیایی که به راحتی می شود زیر همه چیز زد ، دنیایی که همیشه باید منتظر باشی ، دنیایی که هیچ چیز در آن کافی نیست ، دنیایی که به دنبال هر دردی درد دیگری است و زمان شاد بودن بسیار کم...

کاش ما آدم های شهر نشین هم کوچ می کردیم ، کاش مجبور نبودیم حتما چیزی بلد باشیم تا شکممان سیر باشد ، تخصصی داشته باشیم تا چرخ زندگیمان بچرخد ، کاش همه چیز مثل حرف زدن زیبا و آسان بود...

راه می روم بدون سیگار و چقدر عذاب آور است که نمی شود همه جا خودت باشی ، چیزی در درونم چنگ می اندازد ، دلم کوچ کردن می خواهد...کاش می شد کوچ کرد.

 

2012/12/16

دوست

آدم هایی هم هستند که با چشمان روشن و دست های همیار کنار شما هر روز قدم میزنند ، با لبخندی که نشانه ی سلام است به شما خیره می شوند و ساکت و آرام زندگی شما را هر روز مرور می کنند ، آدم هایی که نشانی تواند به تو ، در کنارشان خودت را گم نمی کنی و کمرنگ نمی شوی ، آدم هایی که فقط در صورتی اخم می کنند که بفهمند می دانی و همچنان به کار اشتباهت ادامه می دهی. گاهی فکر می کنم این آدم ها از کهکشان دیگری آمده اند یا حداقل به این کره تعلق ندارند. بت نمی شوند ، زیاده روی نمی کنند فقط و فقط همراهیت می کنند و تو نمی فهمی که این حس احترام به طرز مطبوعی به یک خو گرفتن مداوم تبدیل می شود و زمانی که فکر ترک کردن این افراد می افتی چیزی به دلت چنگ می اندازد.

...

وقت هایی هم هست که یک زن متولد زمستان همچنان که به برف بیرون ساختمان زل زده است دلش گرفته باشد ، که حتی برف هم با آن آرامش بی مثال اش نتواند اندوهش را به شادی تبدیل سازد ، زمانی که وارد روزهای جدیدی می شود و از شروع به اجبار این تغییرات زیاد راضی نیست.

...

شاید فقط می توانم بگویم ، دوست خوبم آشنایی با تو فرصت دیدن بسیاری از زیبایی ها را به من داد و اندیشه هایم را به بهترین نحو پروراند و تشویق های بی دریغ ات امید ادامه بود برای این زنی که هر از گاهی ناامیدی به زندگی اش دست درازی می کند ، خنده ام می گیرد جوری می نویسم انگار رفته ایی و هیچ وقت نمی بینمت ، خوب آدم است دیگر دلش که بگیرد احساس می کند دنیا روی سراش خراب شده...

...

برف همچنان بی چشم داشت می بارد و کمی گُر گرفتگی روزها را آرام می سازد ، به زمین چشم می دوزم و بخاری که از چای بر می خیزد ، به میز پشت آن ستون بزرگ ، کنار پنجره بدون حضور تو به این زودی ها عادت نمی کنم...و فقط امید موفقیت روز افزونت اندکی از غصه ی رفتند کم می کند.

چه احساساتی شده ام امروز...

موفق باشی

 

 

2012/12/08

...

از این خونه از این مدل زندگی متنفرم ، از اینکه همه میریزن و هیچکی دست جمع کردن نداره ، از اینکه اعتراضم فایده نداره ، از اینکه هیچ چیز سر جاش  نیست ، هیچکس همکاری نمی کنه ، از این خونه ی ریخته پاشیده متنفرم ، متنفرررررررررررررررم

انگار هیچکی نمی فهمه استقلال یعنی چی ، بی نیاز از دیگری بودن یعنی چه ، همین که کار میکنی و دستت تو جیب خودته فکر کردین شاهکار کردین ؟؟؟؟

نه جونم همه تون هنوز مامان لازم دارید که پشتتون باشه وسایلتونو جمع و مرتب کنه ، مامان لازم دارین واسه سیر کردن شکمتون ، مامان لازم دارید واسه گم نکردن وسایلتون ، قدی بزرگ شدین اما شدیدا وابسته ایید به دیگران برای اینکه گند کاریاتونو مرتب کنه ، یه ذره هم فکر نمی کنین که چی می شه همه چی یهو مرتب می شه ، غذا چجوری آماده می شه... یه مشت کودک بزرگسال نما...

عصبانیم ، خسته ام

خسته شدم از این همه شلوغ پلوغی ، از اینهمه تنها بودن...

2012/12/03

به خودت کمک کن ، بزرگ بشی

یه روز یکی بهم گفت تنها فرق منو تو اینه که من پسرم تو دختری ، چقدر کوته فکر بود ، اصلا فکر نکرد ببینه این تفاوت چقدر بزرگه ، اون فقط جنسی می سنجید البته دروغ نگم من اون موقع خوشم اومد خب ، چه می دونستم ، دید امروزمو نداشتم ، نمی دونم اونم الان دیدش عوض شده یا نه یا می تونه جلوتر از نوک دماغشو ببینه یا نه .

امروز اما فکر می کنم ، آدم باید ، تاکید می کنم ، "باید" فرق داشته باشه با طرف مقابلش ، باید یه جاهایی این فرق ها رو واضح ببینن ، باورد داشته باشن که این فرق ها وجود داره و با تمام این تفاوت ها همدیگرو بپذیرن ، نه سعی کنن عوض کنن همدیگرو نه اینکه به خاطر احساسات خودشونو شبیه طرف مقابل کنن.

تا حالا پیش نیومده با کسی باشم حتی یه دوست دختر که خیلی شبیهم باشه ، حالا من خیلی عجیب غریبم یا چی نمی دونم ، اما خب تجربه ی داشتن یه آدم مثل خودمو نداشتم ، از اونایی که داشتن اما شنیدم که یا همه چی انقد آرومه که همه اش خوابت می بره یا کلا پشت سنگر زندگی می کنن از بس که جنگه ، شبیه بودن خوبه اما زیادش آزاردهنده است ، تفاوت اما کشف کردن داره ، لذت داره ، گیج شدن داره ، گاهی دلخوری داره ، به هر حال رابطه رو از اون شکل یک نواختش خارج می کنه.

البته اینم بگم خیلی از دنیا و منش هم دور بودن هم اصلا خوب نیست ، مخصوصا اگه جات تو دنیای خودت راحت باشه و اصلا دلت نخواد یه تکونی به خودت بدی برای تشکیل رأس دادن ، دیدم که می گم ، خیلی از آدما فک می کنن همین جوری که هستن خوبه خب البته این حق طبیعیه زندگیشونه ، برای چیزی که هستن تا الان زحمت کشیدن اما موضوع از اونجا جالب می شه که این آقا یا خانوم خیلی زحمت کشیده وارد یه جاده می شه که قراره یه همسفر داشته باشه ، اون وقت یا خیلی منطقی و آدم بزرگونه برخورد می کنه ، سعی می کنه همراهشو خوب بشناسه و با تفاوت هاش زیاد آزارش نده یا نه تمام سعیشو می کنه که اون آدم رو به زور پشت پنجره ی دنیای خودش جا بده و یادش میره همون قدی که خودش با همینی که هست حال می کنه و آرومه اون آدم هم احتمالا همین احساسو داره.

نمی دونم چرا ما آدم ها در پذیرش تفاوت های همدیگه مشکل داریم ، چرا درک کردن انقد کار سخیه برامون ، چرا انقد خودخواهیم ، حتی به صورت پنهانی.

شاید این یه توصیه نامه باشه به خودم به همون دختر لاغر اندام قد متوسط درونم که حواست باشه بهترین روزای زندگیتو جای لذت بردن از مناظر دورو برت صرف سرو کله زدن با همراهت نکنی ، که کم میاری بین راه که تعداد توقفات در طول مسیر زیاد می شه و همراهت هم خب یه میزانی داره تحملش ، به خودم می گم ، خودتو بشناس و کنار اون کسی که دوسش داری آروم قدم بزن ، بهش تذکر بده ، انتقاد کن اما جبر رو بذار کنار ، آپشن دادن و باج خواشتنو بذار کنار ، حتی سمت انتخاب از بین این و اون هم نرو که گاهی بدجوری می بازی.

باید یاد بگیرم ، هر چی که هستم ، هر چی که هستی ، خوبیم ، آرومیم و اگر هم گله ایی هست ، باید با توجه به شرایط اول با خودم و بعد با تو حلش کنم.

 

 

 

2012/11/23

به جرویس پندلتونی که موهای طلایی ندارد

آقای پندلتون عزیز
این زنی که در دستانتان می سازید ، در رخته خواب نشسته است ، سیگاری گرانده و فکر می کند ، سنفونی مردگان را تا نیمه خوانده و گذاشته کنار بالشش ، فکر می کند به اینکه چرا آخر هفته اش را برای شما برنامه ریزی کرده است؟! با اینکه بارها ثابت کرده ایید که تعطیلات برایتان هیچ معنی خاصی ندارد.
فکر می کند به اینکه چرا متوقع است ، در صورتی که هر کسی حق دارد هر طور می خواهد تعطیلاتش را بگذراند ، قکر می کند به اینکه یک چیزهایی در وجوداش کم است و هیچ کس حتی شما هم نمی تواند کمک کند تا آن چیزها را به دست آورد ، نه؛ اشتباه نکنید مشکل از شما نیست.
زن متولد زمستانی که می شناسید هر روز درس هایش را خوب یاد می گیرد و سعی در بهتر بودن دارد. افکارش را در ظرفی جمع کرده است و می خواهد کمتر آزارتان بدهد و شاید باید در احساساتش کمی مستقل تر شود.
دنیا با تمام کوچکیش جای بزرگی است و چرا باید توقع داشت همه چیز درست همان لحظه که اتفاق می افتد قابل فهم باشد!
ارتباط چیز دو طرفه ایی است ، پس باید تعادل را حفظ کرد ، باید مرزها را فهمید و به خواسته ها احترام گذاشت ، رمز یک ارتباط سالم رعایت حدود است. می بینید! زن زمستانیتان یاد گرفته حتی افکارش را به صورت خطی بنویسد.
عکس ها چیزهای مرموزیند ، مخصوصا اگر کسی در عکس لبخند بزند ، به این عکس که نگاه می کنم ، روحم تازه می شود و وقتی به ثانیه ایی که در آن نفس می کشم بر می گردم ، سردم می شود.
می دانید، من یاد گرفته بودم در انتظار بازخورد هر حرکتم در همان لحظه باشم اما این روزها یاد می گیرم که در دنیای آدم های بزرگسال این کار بسیار ابلهانه است زیرا که آدم های بزرگ تو را از آن بالا نگاه می کنند و تا به جایی که تو هستی برسند زمان می برد.
نگران نباشید فکرهایم را بیشتر از این پرواز نمی دهم برای امروز همین قدر کافی است

زنی که سعی در سعی بیشتر دارد

2012/11/20

صادقانه

مطلبی که در زیر آمده است ، دلنوشته ی دوست عزیزی است در پاسخ به پست قبلی :
]آدم ها چقدر می توانند خودخواه باشند یا دست کم زمانهایی بخودخواهی برسند. آن زمان هایی که ایده آل های ذهنی و احساسی خود را به اجتماع یا نمونه های جامعه آماری ِ اطرافشان تعمیم میدهند و بعد در مقام قاضی بیدادگاه ِ وجدان ِ شخصی! حکم به بدبختی و زبونی ِ کسانی میدهند که در آن دایره تنگ ِ ایده آلها قرار نگرفته اند و بیرون از آن خط حصارگون هستند...!
این قاضیان در این زمان ها گاه بسان ِ دادستان های بیدادگر، گاه چون مدعی العمومی  ِ یکه و تنها و باز چون خودشان یعنی همان قاضیان دادگاه ! احساس ِ متهمانشان را به سنگ معیارهای خودساخته ی خویش محک زده و در نهایت حکمی بایسته ی قضاوتشان صادر می کنند، متهم را بر اساس حکم قدسیشان به مسلخ برده و مرد ِ نقابدار ِ ساتوربدست ِ درونشان حکم را با ساتورر مقدس ِ  قلم به اجرا می گذارد و باز هم در پرده ی آخر قاضی ِ بیدادگاه!، دادستان!، مدعی العموم!، شهود!، مرد ِ نقابدار! و مردمی که به تماشای این اجرای عدالت ! آمده اند بر پیکر بیجان ِ متهم ِ مجرم شناخته شده گردآمده و شاید خوشحال از تسکین وجدان بشری ! در پی این عدالت ورزی جامی به جام میزنند...!
ای کاش این دستگاه قضا و این مردمان عدالت پرور ِ مهرورز کمی نیز با متهمان ِ خود مهربان تر بودند و ایکاش درکی متقابل دست کم در سطوحی انسانی برای متهمان خود قایل می شدند و فاکتورهای دخیل در پدید آمدن جرم ! را نیز در نیم نگاهی به زیر چشم می گذراندند...! 
ایکاش آدم ها در آن زمانی که به قضاوت می نشینند و بر علیه همان مجرمانی که "تمام درهای قلبشان به روشنایی بسته است"دست بر ساتور ! میبرند، اندک زمانی گذری کنند بر دالان های تو در تویی که درهای باز ِ قلب خویش را در آن جای داده اند و کنکاشی کنند و دستی بسایند بر آن درها که شاید پشت آن درهای باز یا نیمه باز ِ چوبین، نوشته ای کنده شده بر چوب شده اما محو، برجای مانده از سالیانی دور را بیابند که بر آن نوشته اند: " تا توانی دلی بدست آور... دل شکستن هنر نمی باشد"...[
دوست عزیز من ، درست است زنی که پست قبل را قلم زده است دختر باد است و عصرها از سر دلخوشی فیلم های فانتزی ی بیند یا روزها کنار تو می خندد و از پی شوخ طبعی ایی کودکانه تو را نیز به خنده وا می دارد ، درست است که آرمان های بزرگی در سرش دارد و به قول تو هیچ گاه از زندگی راضی نیست اما هر چه هست و نیست قاضی بی انصافی نیست زیرا که ده سال گذشته را سراسر در فراز و نشیب طی کرده است زیرا که روزی خودش در جایگاه همان متهمی که نام بردی زیر نگاه های ریز درشت بوده ، من یک زن زمستانی با افکار فانتزی امروز اینجا ایستاده ام و به جرات دستم را بالا می برم و قاطعانه می گویم کمترین آدم ها هم می توانند آنچنان معجونی از زندگیشان بسازند که شاید هزاران هزار بالا نشینه زیبا فکر هم در مقابلشان هیچ باشند که من دیده ام اگر انسان بخواهد تا کجاها می تواند خیز بردارد که من می دانم اگر کسی امروز هیچ چیز برای خوشی ندارد این مصیبتی است خود تحمیل شده ، بگذریم از آدم هایی که از روزگار خوشی کاملا بی بهره اند که منظور نظر من آنانی هستند که روزی پادشهایی می کردند به خصوص در قلب کسی و امروز که به ناچار یک رعیت ساده شده اند همه چیز را ترک گفته اند ، خودشان را زندگی را ، شادی را... که تو بهتر از من می دانی چه گناه نابخشودنی ایست دریغ کردن خوشی از خود ، منظور نظر من آدم هایی هستند که به راستی ترس را همراه خود کرده اند بی آنکه بخواهند تلاشی دوباره کنند تا زندگیشان تفریحگاه دقیقه ها نشود...
قضاوتی که کرده ایی منصفانه نیست که من تمام این مصیبت ها را هر روز می بینم و زندگی می کنم و ساییده می شوم ، من باور دارم کسی که کنار من زندگی می کند انسان توانایی است که این توانایی را از همه ی دنیا دریغ می کند ، مگر نه اینکه کار بیهوده اییست ، که ابلهانه است گذشتن از تمام چیزهایی که می توانی داشته باشی به این دلیل که طعم شکست را چشیده ایی ، پس چه طور می شود که انسان بالاتر از مخلوقات دیگر قرار می گیرد ؟
همه ی احساساتت قابل احترام و درک است ، از آشفتگیت خواندم که چقدر غمگین شده ایی از خواندن این نوشتار اما بپذیر که هر چیز اندازه ایی دارد حتی غم که وقتی به آنجا رسید که از چشمانت سرازیر شد باید کنار رودخانه ی اندوه بشینی و غمهایت را ته نشین کنی که اگر نتوانی ، باخته ایی ، بفهم که باختن تمام زندگی در مقابل یک انسان کاریست که بخشیدنی نیست ، که تو آنقدر توانایی که کوه ها برای قدم گذاشتن تو قد کشیده اند...
تونایی انسان را باور داشته باش و بپذیر که "خواستن توانستن است"...

توهینی واضح

آدم هایی که شکست خورده اند یا لااقل فکر می کنند کسی ضربه ایی بهشان وارد کرده است ، سال ها ، ماه ها و روزها به خودشان زخم می زنند تا خشمگین بمانند ، متنفر باشند یا نهایتا نسبت به همه چیز در زندگی بی تفاوت می شوند اما همان ذره غروری که فکر می کنند در هم شکسته را برای خودشان حفظ می کنند.

روی صحبتم با شمایی است که زندگیتان را بسته بندی کرده ایید و گذاشته ایید زیر تختتان یا بالای کمد پشت چمدان ها ، شمایی که چشم هایتان را بسته ایید و دست روی دیوار می کشید و راه می روید و به اعتبار حس بویاییتان زمان را تشخیص می دهید ، شمایی که با فکرهای اشتباه ثانیه های پر ارزش عمرتان را تقدیم گذر زمان می کنید ، متاسفم که اینقدر ضعیف هستید ، متاسفم که جرات جنگیدن را از دست داده ایید ، متاسفم که مزده ی گس تنهایی را به شیرینی دلچسب یک پیاده روی دو نفره روی برگ های پاییزی ترجیح داده اید ، متاسفم که فرصت هست شدن به شما داده شده است...

.. ثانیه ایی به این فکر نمی کنید که انرژی باقی مانده برای حیاتتان را صرف بخشیدن کنید و مهربان بمانید تا آرام زندگی کنید ، عشق بورزید تا انرژی تحلیل رفته تان دوباره به دستانتان برگردد.

آدم هایی که دید بی تفاوتی به زندگی دارند ، ترحم برانگیزند ، آدم هایی که از گردش شور انگیز طبیعت از رنگ به رنگ شدن برگ ها از لطافت صبح دم به وجد نمی آیند ترحم برانگیزند. آدم هایی که زندگی را فقط به یمن باز شدن دوباره ی چشم ها هر صبح به نظاره می نشینند ترحم برانگیزند. آدم هایی که هدف وجودی خودشان را بعد گذشت این همه سال هنوز در نیافته اند ترحم برانگیزند.

می دانم که حرفاییم به قلبی که تمام درهایش را رو به روشنایی بسته است هرگز نفوذ نخواهد کرد ، خواستم بدانید چقدر بدبختید. نه به خاطر از دست دادن هایتان بلکه به خاطر به دست نیاوردن چیزهایی که مستحقشان هستید ، به خاطر از یاد بردن دلیل های فراوان زنده بودن. به دلیل ضعیف بودن ، به این دلیل که خوشبخت شدنتان را در دستان کس دیگری قرار دادید...

متاسفم

 

2012/11/18

به دختر لاغر اندام ِ متوسط قد درونم؛
هیچ چیز آنقدر که نشان می هد طول نخواهد کشید ، مثل شب ، مثل کودکی ، مثل مدرسه ، تو آرام باش و کنار میز آینه موهایت را شانه بکش ، آدم ها همان قدر که نزدیک اند می توانند دور باشند و همان طور که سخت اند می توانی آسان به حریمشان وارد شوی.
آدم ها به طرز معصومانه ایی به تو دروغ می گویند و تو گاهی درکی از توالی حوادث نداری ، هیچ وقت نمی فهمی چه جریان خروشانی  پشت آن لبخند های آرام نهفته است یا حتی همان لحظه که فکر می کنی برق چشمانشان نشانه ی شادی است از فریبی برایت سخن می گوید که تو هرگز نمی فهمی.
آدم ها کودکانه می ترسند و بزرگسالانه با تو صحبت می کنند و تو هیچگاه در شجاعت وجودیشان شک نخواهی کرد. آدم ها می ترسند ، از چیزهای بزرگ و کوچک از دردهای هنوز به اندوه نپیوسته از ریزش عذاب آور غرور ، از تنها ماندن های همیشگی از عجیب جلوه کردن و گاهی حتی از شدت ترس تو را تایید می کنند مبادا بفهمی حرف هایت را نفهمیده اند...
آدم ها سرخودشان هم کلاه می گذارند ، به خودشان هم از آن لبخند های پر زرق و برق تبلیغاتی می زنند و شبانگاه سر بر بالش خواب نگذاشته تمام روزشان را روی تشک بالا می آورند.
تو برای خودت چای بریز و از عصر پاییزیت لذت ببر زیرا که آدم های دورو برت هر از گاهی از سر تفریح راه لبخند را بر لبانت می بندند. کسی می گفت که لبخند بزنید ، شاد بودن تنها انتقامی است که می شود از زندگی گرفت اما آنچه من می بینم برعکس است ، شاد بودن بهایی است که ما می پردازیم و چه بهای سنگینی.
شادی را زندگی کن اما در انتظار ننشین چه که انتقام ظالمانه ایست ، به قیمت زنده بودن و جنگیدن و درد کشیدن و ترسیدن و...
آدم ها! آه از این آدم ها...بارها پیش آمده و پیش خواهد آمد که در لباس کس دیگری ببینیشان و درک می کنم اگر دلت به حالشان بسوزد ، آدم ها به نوعی بازیچه ی دست روزگاند.
جالب آنجاست که خودشان شناخت درستی از مغزه ی درونیشان ندارند اما اصرار دارند به بقیه هشدار بدهند که آدم باشند که مثل آدم رفتار کنند.
تو اما هر طور که دوست داری باش ، مثل یک ابر یا یک قو یا حتی غنچه ایی که به انتظار شکفتن است ، از ساختار پیچیده ی پوچ آدم ها باید دوری کرد ، از این سازه ی هزار و یک مهندس ساز که به استواری ستون هایش هیچ امیدی نیست ، تو اما مثل باد باش و بوز یا چشمه باش و در جریان ، نگذار آدم ها با ژست های آدم مانندشان فریبت بدهند ، آدم ها به شدت فریب خورده اند و گم شده اند.

2012/10/29

نمی ایستد این چرخ...بپردید

می ترسم ، از سبک زندگیم ، از مدل افکارم ، شک کرده ام که خودم هستم ، آیا این من خودم هستم ؟؟؟
روزهایم را با کسانی می گذرانم که به درستی نمی شناسمشان آدم هایی که اکثرن دنیایشان با دنیای من فرق دارد ، صبح زود از خانه خارج می شود و عصر با سر درد با معده درد ، با سرگیجه بر می گردم یا گاهی چرخکی در شهر می زنیم و دود گرفته به خانه بر می گردیم...
این زندگی رویایی من نبود ، من صبح شهر را دو روز در هفته می بینم و اکثر وقتم در جاده هدر می شود ، من از دنیای رنگ ها دور شده ام و همین است راز این همه کششم به بازار تجریش.
من از زندگی ایی که ساخته ام می ترسم ، از فردای این زندگی از این همه سگ دو زدنِ بی نتیجه ، من از ربات شدن می ترسم...
یک زن زمستانی با توانی محدود سعی در قدم نهادن در راهی دارد که انتهایش جز بیماری و درد و رعشه های شبانه نیست....من اعتراف می کنم توان محدودی در تحمل بار زندگی دارم ، اعتراف می کنم وقتی دیروز همه ی حقوق یک ماهم در عرض 12 ساعت به هیچ مبدل شد بغض کردم...من اعتراف می کنم من و امثال من زیر این همه بار می شکنیم و جان سالم به در نخواهیم برد...
من از این دنیای به ظاهر متمدنِ به هیچ رسیده ی تنها به انتظار ظهور یک منجی می ترسم ، من از تظاهر به خوب بودن هر روزه حالم به هم می خورد ، من خوب نیستم ، ما خوب نیستیم ، ما...ما شکسته ایم ، موهای سپید ، پوست رنگ پردیده ، درد ، این حق قشر متوسطه رو به ضعیف جامعه ی ماست...فکرش را هم نمی توانم بکنم طبقه ی پایین تر از طبقه ی اجتماعی من چه زندگی ایی می توانند داشته باشند...
می ترسم ، از این کشور از این مردم از این بی توجهی به سکته های قلبی و جنون های پی در پی می ترسم...
من ترک خورده ام...برای چندیم بار.

2012/10/27

یک قلم سفیدی بین این همه سیاهی

آدم های زیادی این روزها به هوای گرفته ی بارانی گوشه و کنایه می زنند انگار که این پاییزو زمستان چه جنایتی کرده باشند و آن آفتاب چه گلی به سر همه زده است.
بی رودربایستی ! من عاشق همه ی فصل ها هستم.
 تصور من از بهار همان رودخانه ی جاری ایست که آرام آرام لایه های یخ را در هم می شکند و صدای گوش نوازش زندگی می بخشد و آن ساقه ی ترد و شکننده که آرام آرام از خواب زمستانی بیدار می شود و سبز می شود و برگ می زاید و گل و آن شکوفه ی خوش بو.
تصویر من از تابستان دشت وسعی است که باد آرام آرام لا به لای ساقه های گندوم زارش می دود همچنان که میان گیسوان طلایی دختران روستایی و آن تخت بستن های رویایی به شاخه های قدرتمند درختان.
تصور من از پاییز هزار رنگ  ایوان خانه ایی است ویلایی و یک صندلی چوبی راک که رویش بنشینی با آن پتوی نرم که دورت را می گیرد و آن چای طعم دار آرامش بخش و کتابی که در دست داری و ناگهان رعد همه ی وجودت را به سمت آسمان پرواز می دهد و باران خوش بو که چشمانت را می بندی و تاب می خوری و با صدایش مست می شوی.
تصویر من از زمستان یک کوچه ی درختی بی پایان است و برفی که انگار خیال آرام گرفتن ندارد و آن خلسه ایی که روحت را احاطه می کند و شب های روشن و دلچسب کنار همراهی همراه و خلوت و سکون که لایه های به گل نشسته ی وجودت را به وجد می آورد.
بیاییم کمی عاشقانه تر ، صمیمانه تر و مهربان تر به روزهای زندگی نگاه کنیم ، میان این همه دعوا و بی رحمی ، این هم خشم و بی عدالتی ، تنها جای مطمئنی که برایت می ماند همین جاست درون این تن که "من" می خوانیش ، که امروز انگار همین برای تمام ما باقی مانده است ، من ات را زیبا کن ،زیبا ببین ، زیبا فکر کن ، حتی شاعرانه حرف بزن ، حتی هنگام حرف زدن دستانت را زیاد تکان بده ، حتی گاهی بی آهنگ برقص ، زندگی همین فرصت کوتاهیست که با دغدغه های هر روزه و جدی گرفتن مشکلات کوتاه ترش می کنیم. ما همه ساکنان کوچه ی خوشبختی هستیم همه به اندازه ی هم حق زیستن و البته شاد زیستن داریم که همه در اولین روز خلقتمان صاحب فرصت هست شدنی برابر بوده ایم.

2012/10/25

تفکرات غم انگیز

گاهی فکر می کنم که دنیای حقیقی تو اینجاست و همه ی ماها در اطرافت مجازی هستیم...نمی دانم

2012/10/24

کوفت کردن خوشی به روش اسلامی

 منو بوسید و از هم جدا شدیم ، درست همون وقتی که داشتم با لبخند به جای خنک بوسش فکر می کردم و اینکه بیام اینجا و بنویسم صبح باید با بغل و بوسه شروع بشه ، یه خانم چادری پیری که خب می دونین چطوری رو می گیرن ، یه طوری که من بشنونم گفت : انشالله که...

و من رد شدم و بقیه ی حرفشو نشنیدم ، نفرین کرد نه ؟

می دونم که نمی شه از این جماعت بیشتر از این انتظار داشت اما خب دلم گرفت...

2012/10/22

بی وجدان یا کم وجدان ؟

آدم هایی که به روش های مختلف تو زندگی ، تو تحصیل و تو کارشون تقلب می کنن و اسمشو می ذارن زرنگی آدمای حال به هم زن و دزدی هستن که نه تنها قانون های جاریو نقض می کنن بلکه انسانیت رو هم زیر پا می ذارن. این جور آدما!! نمی دونم اصلا می شه بهشون گفت آدم چون توهین می کنن به معناش( معنای آدم بودن)... یه مشت خودخواهِ بی انصافن که با تعددی کردن به حق بقیه رشد می کنن و متاسفانه انقدر بدبختیم که گاهی...خب یه سری آدم احمق تر از اونا تاییدشون می کنن به جای اینکه به جرم بی حرمتی به ساحت و حق آدمای دیگه مورد باز خواست قرارشون بدن . متاسفم که کنار همچین جونورایی زندگی می کنم.

**پی نوشت : ممکنه بگین خیلی سخت می گیرم ، حالا مثلا از رو دست بغل دستیش نیگا کرد که کرد ، چی می شه مگه ، من می گم دزدی دزدیه چه تو یه مداد بدزد چه جیب یه بابایو بزن چه خونه شو خالی کن چه از وقتی که اون صرف درس خوندن کرده بدزد ، هیچ فرقی نداره.

2012/10/21

این پست برای توست ، برای شخص خودت

امروز مهر تمام می شود ، قبلترها ماه یک ماه طول می کشید اما این روزها سرت را که می گردانی می رسی به سی ام. آقای میم عزیز دل می گوید سال از پاییز شروع می شود ، مهر خوبی بود نه ؟ یعنی سال خوبی در پیش است . می دانم می دانم درگیری هایی هست ، مشکلاتی ، آدم است دیگر خسته می شود ، کلافه می شود ، گاهی وقت ها حتی حس می کند کم آورده است.

اما...

خودت خوب می دانی که کنار هم چقدر قوی می شویم ، وقتی دست های هم را می گیریم طولانی ترین مسیرها هم به قدر دقیقه ایی طول می کشند. کنارت هستم ، دست هایت را محکم گرفته ام ، این زن زمستانی که شب ها بی تو سردش می شود گرمای دست هایش را به تو می بخشد ، لبخند بزن ، این روزها می گذرد. قول می دهم.

 

 

2012/10/18

غصه مندی


می گه دل شکستنو بلد شدی ، عوض شدی ، دیگه نمی شناسمت ، نمی تونم باهات حرف بزنم ، مارو گذاشتی کنار ، دیگه مارو نمی خوای چون میم رو داری ، دیگه آدما برات مهم نیستن..حتی اتفاقایی که داره دورو برت میفته.
کاش یه بار با میم حرف بزنن بفهمن من چقدر نگرانشونم ، چقد باهاش در دل می کنم راجع به غصه هایی که داریم ، راجع به تنهاییامون ، دلتنگی هامون ، گریه هامون ، خنده هامون ، خاطره هامون...
کاش یه بار باهاش حرف بزننو اون براشون بگه این آدمی که دارین اینجور بی رحمانه قضاوتش می کنین ، غصه تونو می خوره ، به یادتونه...
این وقت صبح پنجره رو باز کردم تا هوا بیاد ، چون دارم خفه می شم ، آره انگاری دیگه صبور نیستم...دلم گرفته از آدما از اونایی که خیلی چیزا یادشون رفته و فقط امروزو می بینن ، دلم چند وقتیه گرفته از دوستی که با رک حرف زدناش همه اش خراشم دادو فکر می کرد اینطوری برام بهتره که حقیقتو لخت بذاره جلو چشمم و من...نمی گم بهترین دوست رو دنیا بودم اما حرفاشو گوش کردم و به قول خودش آرومش کردم...دلم گرفته از آدمی که 6 سال همراهم بودو امروز به خاطر بداخلاقیام نمی تونه تحملم کنه...نمی تونه تحمل کنه یکی خسته و مریض و بی اعصاب باشه...اونم من که...گریه می کنم ؟ آره ، غصه دارم ، چند ماهه که غصه دارم ، آدم های دورو برم سطحی نگاه می کنن به زندگیم که انقدر..
میم بیچاره...با اون همه دغدغه و مشکلات و این زندگیه کوفتی که منم رفتم روشو شدم مشکل جدیدش...کی می دونه این چیزارو ، کی می فهمه ؟ غیر از یه نفر که نزدیک دو ساله که منو می شناسه و نزدیک به یه ساله که دوست نزدیکم شده که یه جورایی بلده ، بدجوری بلده حرفامو بشنومه...
...............
می گه از دست رفتم ، منو کرده تو گورو روم خاک ریخته بعد 5 سال...ناز شصتش ، باکی نیست ، بعد این همه سال با هم بودنو ، با هم خندیدن و با هم غصه خوردن و لرزیدن ، این یه سال آخری که من درگیر مسائل جدیدی شدم ، دیشب خاکم کردی ، ممنونم. آره می دونم ، نبودم ، کم بودم ، آدم تازه دارم تو زندگیم و کسیو نمی خوام ، آره راس می گی ، من هیچکیو نمی خوام ، رو قبرم هم فاتحه نخوندی نخوندی ، اذیتت کردم ، حقته ، برو.
اما با تو حرف دارم ، با تو که جدیدنا از من می رنجی با تو که هیچی پنهون نداشتم ، با تو که عشقو به من دادی ، کنارم بودی ، کنارت بودم...غصه مو خوردی , غصه تو خوردم ، گفتی برو رفتم ، گفتی بمون موندم ، تویی که...گریه نمی ذاره بگم..از تو انتظار نداشتم کم بیاری...ببخشید شاید انتظارم زیاده اما...باهام حرف نزن باشه قبول ، نمی شناسیم دیگه ، به کَنده شدنم خندیدی و گفتی مسخره ات نکردم ، که من تغییر کردمو برات آشنا نیستم ، که می ترسی باهام حرف بزنی ، اشکالی نداره ، ناز شصت تو هم...تو هم زندگی داری برای خودت ، دنیایی ساختی پر مشغله و من خارج اون دنیام ، خیلی دور و الان بعد 6 سال فهمیدم ، چقدر دورم....دلتو شکستم...اما تو چه می دونی...باشه باشه هیچی نمی گم...به زودی تو هم منو خاک می کنی ، چون ، نمی شناسیمو با یه آدم غریبه چه حرفی داری بزنی ؟! من می فهمم ، بیشتر از اونی که از من سراغ داشتی...
گله ایی نیست اینارو هم محض درد و دل نوشتم که یه ذره از غصه های روی دلم کم بشه که...نشد.
این روزا روزای خوبی نیستند ، زن زمستانی تنهایی را طور دیگری معنا می کند. زندگی ادامه دارد با همه ی لبخندهایش ، با همه مشکلاتش ، با همه ی...احساس غربت بیشتری می کنم.

...............

پی نوشت: فقط دو نفر برام موندن ، که تعجب می کنم با این همه بد بودنم چطور هنوزم تحملم می کنن ، ممنونم که هستین.




2012/10/17

تفاوت های امروز از نوع درک نشده

عشق از کجا آغاز  می شود و آیا این تعریف علاقه ی شدید قلبی تعریف درستی است یا اینکه کسی را از خود بیشتر خواستن که در جایگاه من قرار گیرد و من رنگ ببازد و به اصطلاح تو در منِ من بریزی و من از من خالی گردد و از تو سرریز.
روزگاری است که دیگر نمی دانم زندگی را به مانند عشق باید رفتار کرد یا به حالتی از من که از من تراوش می کند و دیگری را می رباید و او می شود تمام آنچه تو می خواهی و بعد در کنار هم با تمام خصوصیات هم ساختن نه او از تو سرریز نه تو از او یک دوست داشته شدن غیرمعمول از دیگر افراد جامعه.
و امروز می بینم بسیار زیادند از انسان هایی که نوع دوم را می زیند و نامش را عشق قرار می دهند که من اما می گویم عشق سرریز بودن است ، خالص شدن برای یک نفر ، قضاوت نمی کنم که کدامیک بهتر و خوشتر و سالم تر است اما حرفم این است که نگوییم عشق وقتی تنها و تنها دوستتر می داری.
گداخته شدن برای معشوق تمام آنچیزی است که عاشق می خواهد حال آنکه تو آنکه بیشتر دوست می داری را گاهی کناری می گذاری تا به دیگر دوست داشتنی ها برسی ، عاشق ، معشوق را به طور لطیفی می پروراند حال آنکه تو آنکه بیشتر دوست می داری را ترجیحا پرورانده شده بیشتر می خواهی و و و....
...
خیلی ادبی شد انگار یک وقت هایی که حرف جدیم میاد لحنم خود به خود عوض می شه ، فکرم مشغول بود به تفاوت این چیزها که گاهی وقت ها فکر می کنی اون جنبه ی باشکوهش واسه افسانه هاست که یکی به خاطر یکی دیگه می ره تو دل مشکلات ، نمی دونم شایدم باشه و این آدمایی که گه گاه گوشه کنار شعله ور می بینیمشون از افسانه ها اومده باشن. خیلی ها هم البته معتقدند که آدم ها لیاقت اینطور دوست داشته شدن را از دست داده اند و خیلیای دیگه از جمله دخترای امروزی ( چون من خودم یه زنم و به جامعه زنان نزدیک اینارو می شنوم شاید بین پسرا هم باشه ) که اگر بخوای عشق و محبتتو نشون بدی کنترل مسائل از دستت خارج می شه ، نباید همیشگی باشه محبت کردن و خیلی چیزای این مدلی که چون تجربه اش نکردم نمی تونم بگم چند درصد برای دوام یک رابطه ی عاطفی می تونه جوابگو باشه به هر حال از موضوعمون دور نشیم ، من فکر می کنم این روزا ما آدما خیلی خودخواه شدیم و این نظرات از اون جهته که نمی تونیم کس دیگه ایی رو بیشتر از خودمون دوست داشته باشیم یه جورایی درگیر لاجیک شدیم زیاد و قلبمونو کنار گذاشتیم . متاسفانه در این مورد نمی شه نظر قطعی صادر کرد که کدومش بهتره..چون آدما با هم متفاوت هستند و مدل زندگیا با هم فرق داره.
اما این زن زمستانی که اینجا نشسته و داره اینارو مینویسه خودش عاشق بوده و هست و می دونه چقدر سخت می تونه باشه و همینطور لذت بخش ، آدم ها با عشق حیات پیدا می کنند ، رشد می کنن و به قله می رسن ، آدم ها با عشق سختی هارو راحت تر تحمل می کنن و هدفشونو فراموش نمی کنن ، عشق گاهی نقطه ی عطف زندگی ها می شه ، عاشقی کنید زندگی فرصت کوتاهیه...






2012/10/12

به بهانه ی تولد تو

روزها به تفکیک خوب و بد از هم جدا می شوند و هیچ دسته بندی دیگری ندارند. چه بهانه ایی بهتر از بهانه ی هست یافتن تو برای ندید گرفتن روزهای بد ، برای از ته دل خندیدن و رقص شعله های شمع را در آینه ی چشمان زیبایت به نظاره نشستن.


مسافر آشنای من لمس بودنت مبارک

2012/10/08

انسون

دیروز فهمیدم دلیل گستاخی افراد به من ، خودم هستم. شاید دیر بود، اما خوب بالاخره به فهمیدنش نائل آمدم ، فهمیدم با صبر و سکوت و لبخند زدن به بعضی آدم ها بال و پری بهشان هدیه می دهم که بعد ها از آن علیه خودم استفاده می کنند حتی اگر بسیار به من نزدیک باشند. آدم های کمی ظرفیت گذشت و صبوری تو را دارند و از آن پله نمی سازند برای بالا رفتن از خودت.این طور آدم ها قدر چیزهایی که دارند ، مهربانی هایی که بهشان می شود و صمیمت ها را نمی دانند تنها منتظر فرصتی هستند که نفعی برای خودشان جمع کنند که* اگر آن نفع روزی کم شود چه بسا شورش می کنند*. درست است که روابط برای ما منافعی  حاصل می کنند که اجتناب ناپذیراند اما بد از آنجا آغاز می شود که این نفع رساندن از سمت یکی وظیفه تلقی شود که *... 

چه می شود کرد جز محدود کردن  روابط ، کم کردن محبت و بی تفاوت گذشتن ، آدم دلش می سوزد بیشتر برای خودش ، هییییی ما آدم های بیچاره !

 

 

2012/09/13

شبدر چهاربرگ من

گاهی وقت ها آدم هایی در زندگیت پیدا می شوند که از هر خانواده ایی نزدیک تر ، از هر دوستی دوستر و از هر پناه گاهی مامن تراند. این آدم ها الماس های زندگی اند ، گنجینه هایی گرانبها که نمی توانی قیمتی برایشان بگذاری.
اگر شانس بیاوری و یکی از این آدم ها در زندگیت سرو کله اش پیدا شود ، مثل همان شبدر چهاربرگی است که در افسانه ها آمده است برایت، برای همیشه خوش شانسی می آورد.
می دانی عشق من همین است که دیگر دنبال شبدر چهاربرگ نمی گردم.

2012/09/11

تنهایی

باید یاد بگیرم تنهایی لذت ببرم وقتی لذت هایت را با من سهیم نمی شوی...

بکشین بیرووووون از ما

هیچ وقت تو زندگی کاری به کار آدما نداشتم ، سعی نکردم تغییرشون بدم ، سعی نکردم خودمو بهشون تحمیل کنم ، سعی نکردم بارم رو دوششون باشه ، معمولا دوسشون داشتمو باهاشون همراه بودم ف هیچ وقت سعی نکردم بهشون بقبولونم که اینی که من می گم درسته ( اینو با جنگیدن بر سر خواسته ها قاطی نکنید ، منظورم نظرمه ) ، هیچ وقت نگفتم این رفتارم درسته و چون درسته آقاجان بیا بپذیر ، کلا همین ، دردسر نبودم برای بقیه.

اما نمی دونم چرا بقیه این رفتار منو درک نمی کنن ، آقاجان من با زبون بی زبونی دارم می گم کاری به کار من نداشته باشید من که کاری باهاتون ندارم ، من دارم زندگیمو می کنم ، این چوب محترمتونوفرو نکنید تو سوراخ زندگی من ، هر مدلی هستید برای خودتون هستید چرا گیر دادین که منم بپذیرم که آره اینی که هستید درسته ، نخیر بنده زیر بار نمی رم ، ول کنید دیگه ، دهههههه.

درمان به شیوه ی حلوا حلوا نمی شود

راستش را بخواهید ما آدم ها همه ی ماها ، استثنا هم ندارد ، اشتباه زیاد می کنیم و همین طور بی انصافی یا خواسته یا نخواسته.

چند روز پیش با چندی از دوستانم راجع به یک نمونه انسان عزیز که با ماتحت مبارک درون ظرف عسلی بس گشاد و عریض افتاده بود :" نون" صحبت می کردیم که فلانی درکی از شرایط ندارد و همین طور صاحب محترم ظرف عسل ذکر شده :" الف" ، خلاصه نشسته  بودیم حسابی به گاسپینگ و خدا شاهد است که از روی خیرخواهی بود چون خودم به شخصه بعد چند روز با الف در این مورد بحث کردم و حسابی حرص و جوش خوردم و تا پاسی از نیمه شب برایش نطق کردم اما شما بگویید که میخ در سنگ خارا رفت اما حرف در سر الف نرفت ، حرفای مزخرف احساسی می زند زیرا که در گذشته ایی نزدیک انسانی را رها کرده که البته و صد البته اشتباه نکرده اما چهار سال است که همچنان عذاب وجدان دارد و خلاصه از همان حرف های همیشگی که من مسئولم ، زندگی و رابطه هایم را جدی نمی گیرم ، احساسی به بدنم ندارم و خدا می داند چه حرفهای مزخرف دیگری.

دخترهای این دوره و زمانه نمی دانم چه به سرشان آمده البته یکیشان هم خود من که توجه بفرمایید این دست راستم را تا شانه در عسل فرو کرده و در دهان چند نفری گذاشتم اما نصیبم گازهای مداوم بوده ، ما منطقمان موج سینوسیست می دانی ؟ گیر دارد یک جایش به دوست داشتنی های زندگیمان که می رسیم چشم هامان مثل چشم های ممول می شود. اما برای دیگران خوب نطق می کنیم اصلا همه ی این ها را گفتم که بگویم ما خیلی خوب برای هم نطق می کنیم این مسئله دختر پسر هم ندارد ، برای دیگران صدایمان بالا می رود که آقاجانِ من اینجا را داری اشتباه می روی اینجای کارت مشکل دارد اما از خودمان بی خبریم که داریم چه گندهایی می زنیم. در مورد خودم بگویم که یک رابطه را شش سال ، چهار سال به طور نزدیک و دو سال به طور غیر نزدیک ادامه دادم و گند زدم به احوالات خودم و آن دیگری که بنده ی خدا احوالات خوبی هم نداشت و خلاصه که به حرف کسی گوش نمی دادم اما صدایم برای الف بلند بود. بگذریم از اینکه بالاخره میم عزیز با چند تزیق کوچک این منطق را دوباره احیا کرد و همه چیز شد آن طور که باید دو سال پیش می شد ، دیر بود می دانم.

برگردیم به موضوع اول : اولش گفتم با نون صحبت می کنم که از قضا دوست چندین ساله ی خودم است و بگویم بیا پایت را از زندگیِ مشوش این دختر بکش بیرون ، چیزی برای تو اینجا وجود ندارد اما گفتم می روم می گذارد کف دست الف و خر بیار و باقالی بار کن. حالا هم نمی دانم چه باید بکنم ، آیا اصلا باید اینقدر جوش بزنم ؟ آیا چرا آدم ها حساب کتابشان انقدر مشکل دارد ، اینهمه ریاضی خوانده ایم توی مدرسه خیرسرمان !!!  آیا چرا آدمها سایز دهنشان را نمی دانند ؟؟

 

حتی وقتی این متن را نوشتم هم دلم خنک نشد می دانی ، یک جایی آن ته مهای مغزم دارم به این فکر می کنم که به تو چه اصلا تو خودت هزار و یک گرفتاری داری چرا یک بار نمی شینی جدی از مشکلات خودت نمی نویسی ، کسی برای تو اصلا حرص می خورد ؟ کسی اصلا می گوید جناب خرتان به چند من ؟ کسی ککش نمی گزد که تو که بودی و چه کردی و چه می کنی و کجای حالت گرفته است که یهو لگد می زنی به ظرف شیر خودت. می بینید در همین لحظه هم دارم دستهای آغشته به عسلم را در دهان یکی می کنم که نمی فهمد.

 

 

2012/09/05

سی لا سل فا می ر دو

وقتی جوانتر بودم و هنوز دختر خانه ی پدر ، همیشه این جملات را از مادر و پدر گرام می شنیدم " صداشو اونقد کم کن که فقط خودت بشنوی" ، " این چیه آخه اینم شد آهنگ آخه ؟ " ، " درو ببند یا اونو کم کن ". 
خلاصه که موسیقی و بهتر بگویم موسیقیِ مورد علاقه ی من به این شکل مورد استقبال خانواده قرار می گرفت و خوب دیگر لازم نیست بگویم که نواختن ساز مورد علاقه ام که دیگر رویا بود.
خوب امروز بعد از گذشت سال ها ، کنار سازی که از عزیزم هدیه گرفته ام نشسته ام و امشب برای اولین بار به صورت اصولی تمرین را شروع کرده ام. 
می دانستم به همین خوبی خواهد بود ، هرچند هنوز اول راه است و شاید همه اش از سر ذوق و شوق ابتدای راه باشد ، اما حس بسیار خوبی دارم.

می گوید باید جشن بگیریم :)

2012/09/03

از این نامهربونی ها ، دارم از غصه میمیرم

درد می کند ، جای زخم های آدم ها بر تنم
درد می کند
درد دارد، این زنده بودن لعنتی درد دارد
فریاد ، فریاد
کاش می شد از این زندگی لعنتی ِ منقش به آدم های هفت رنگ استفا داد
کاش می شد از این زخمه چشیدن ها ، از این برادر کشی های مداوم ، این سقف به ظاهر آرام هر روز کنار کشید
کاش می شد رفت ، نبود ، ندید
درد می کند ، جای زخم های تنت روی دستانم که نوازشت می کنند
درد می کند
درد

2012/08/24

خندمون هیچ ، گریمون هیچ ، باخته و برندمون هیچ


قرار بود از آغوش بنویسم ، قرار بود از کیفیتی بنویسم که هنوز نمی دانم تا کجاها مرا خواهد برد ، قرار بود از صمیمیت و صبوری بازوانی بنویسم که انسان های دیگر را باور دارند و مامنشان می شوند .
بعد اتفاقی افتاد که تکانم داد و دیدم آدم هایی هستند کنارمان که بازوان صبورشان را از دست داده اند آدم هایی که دست هایی بازیشان داده اند ، آدم هایی که از همان کیفتی که مرا به ابدیت وصل می کنند خواسته یا ناخواسته زخم خورده اند و امروز هیچ احساسی به هیچ آغوشی ندارند نه هیچ احساسی که هیچ اعتمادی و بعد دیدم چقدر غمگینم و یاد آدمی افتادم که کسی برایم تعریف کرد که دیگر هیچ باوری ندارد زیرا به دست های من زخمی شده است و من انگار که نمی خواستم این همه را بدانم باز مثل آن شب دندان هایم به هم قفل شد و بغض...
هیچ جمله ایی نیست که بشود با آن از کسی که اعتمادش را به انسان های دیگر به واسطه ی تو از دست داده است برای عذرخواهی بگویی ، به نظر خنده دار است حتی ...
می نشینم و به سرخی آتشی که در دست دارم نگاه می کنم و با خودم در ذهنم لبخندهایش را مرور می کنم که شاید به این زودی ها کسی آنهمه نزدیک نتواند ببیند ، به اشک هایش فکر می کنم و به دردهایش که...صمیمی بود می دانی ، خوب بود و با خیلی از آدم ها یی که می شناسم متفاوت بود و خدا می داند که چه شد و من چه کردم و البته خودمان.
برایت اگر بگویم که گاهی سخت می توانم جمله ایی پیدا کنم برای تعریف دوستی های گذشته دروغ نگفته ام و منه فراری از هر چه محدودیت امروز محدود و حکومم به عذابی که خوب می دانم چطور خانه های اعتماد تو ویران شد...
حرف زدن از آغوش برای آدم های زخم خورده چیز غریبی است که فقط نمکی است انگار ، که یاد رویاهایشان شاید بیفتند و دلشان بگیرد.
آری آغوش ، همین چند وجب ساده و بی آلایش همین آرامشگاه بی قراری ها و خواب ها چقدر همین یک کلمه می تواند دل کسی را بلرزاند.
شاید روز دیگر ، روزی که این خاطره هم مانند خاطره های تلخ و شیرین دیگر دور شد ، بتوانم از آن دنیای چند وجبی بنویسم.


2012/08/10

آدم های ساده بمیر

ما آدم ها یک بار به دنیا می آییم اما بارها میمیریم ، این را قبلترها هم گفته بودم. گاهی وقت ها ساعت را که نگاه می کنیم میمیریم ، گاهی اوقات تاریخ را به خاطر می آورم میمیریم ، گاهی وقت ها پشت چراغ قرمز میمیریم ، گاهی وقت ها سر یک پیچ یا روی راه پله یا با دیدن یک ضربدر قرمز یا بوییدن یک عطر یا در جریان یک حادثه بودن....

ما موجودات بیچاره ایی هستیم که محکومیم انگار به بارها مردن...

گاهی وقت ها دلتنگی ما را می کشد و یا بغضی که نه می رود نه به اشک می نشیند تنها می سوزاند و تو تنها نگاه می کنی...

زن های زمستانی ...نه این بار چیز خاصی دربارشان ندارم که بگویم ، زن های زمستانی هم به سادگی میمیرند...

 

2012/08/03

وقتی دلم بگیرد دلم را بر می دارم می روم کنار پنجره ، گاهی سیگاری می گرانم و چشم هایم را می دهم به آسمان . بغض های بسیاری را باز هم فرو می دهم و پک عمیقی می زنم.
دلم که می گیرد انگار دنیا کوچک می شود ، اکسیژن کم می آید و هوا گرم می شود. آدم های دنیایم را به خط می کنم و به تعداد اشک هایی که برایشان نریخته ام خطی روی دیواره ی دلم می کشم.
سخت می شود نفس کشید
سخت می شود
همه چیز سخت می شود....
لعنت به عصرهای جمعه

2012/07/31

درگیری های مغزیِ سه اپیزدِ

گیج می شوم ، بین این همه مردم رنگارنگ چه می کنم ، کنج خلوت اتاقم را به حرص کدام داشته ایی گذاشته ام و راهی این راه شده ام...

.....

 

در طول روزهای حیاتم به این نتیجه رسیده ام که آدم های گناه کار همیشه گناه هم را درک می کنند و می بخشند، شک می کنم به بعضی بخشش ها ، شک می کنم به مراودات زندگی ، شک می کنم که همه چیز بر پایه ی مناسبات نباشد. ما آدمها عجیب موجوداتی هستیم ، رفتارهای چندگانه داریم و در انتها اصرار به اینکه تمام این نمودها در یک راستا بوده است.

من خود به تنهایی مجموعه ایی از تضاد ها هستم اما به درکی از این پدیده ها رسیده ام که می توانم دلیل رفتارهایم را توضیح بدهم ، اما بعضی از آدم ها دلیلی برای رفتارهایشان وجود ندارد ، یعنی هر چه فکر می کنی نمی فهمی چرا و گاهی خود این آدم ها هم توضیح مشخصی از روند فکری و عملی خود ندراند ، با خودم می گویم این دسته از آدم ها یا به کل فکر نمی کنند یا دلیلی برای فکر کردن به این مسائل نمی بینند.

راه می روم ، پشت پنجره می ایستم و به کارگرهای ساختمانی نگاه می کنم و بی اختیار دلم برای سادگیشان پر می کشد هر چند می دانم که این سادگی ممکن است در ظاهر باشد اما با این حال همین که با رفتارشان ذهن ها را درگیر فکر نمی کنند برایم لذت بخش است ، دلم می خواست یک کارگر ساختمانی ساده بودم ، بی سواد و تنها دغدغه ام سیر کردن شکم خانواده ام بود.

.....

 

در ذهنم نت های موسیقی پر می کشند و غمی آمیخته با موسیقی که سال هاست دنیایم را در می نوردد ، خسته ام ، خواب خستگیم را درمان نکرد ، نشستن و هیچ کاری نکردن هم ، قدم زدن هم....انگار که دلم مرگ می خواهد.

 

 

 

2012/07/16

The man

آن مرد آمد.
آن مرد در اولین روز پاییز آمد.
از همان آغاز به دنبال همدستی بود ، آنجا که نوشت : "قدم زدن در خیابان اگر دست در دست باشد بیشتر می چسبد".
آن مرد با مهر آمد.
مرد وسوسه ی لذت بخش از دوباره خواستن  است ، بهانه ی قدم زدن ، نوشتن و گاه فریاد...
مرد ساده است و روزها کنارش ساده می گذرد ، مثل یک فیلم آرام پیش می رود و تو از نوشیدن چایت لذت می بری.
مرد می بیند ، می داند و چنین قدرتی برای زنی چون من بسیار اغفال کننده است :) .