2012/06/25

ایست

امروز با خودم دعوایم شد... فرصت مناسبی بود چون خودم را به باد حرف های راست و حقیقت های انکار ناپذیر گرفته و چقدر متاسفم از کلماتی که نوشته ام اگر غمی بافته باشد بر جداره ی قلبت...

کلمات...رسالت سنگینی دارند که معمولا  نادیده گرفته می شود ، حتی منی که از پیچاندنشان لا به لای ناگفته ها لذت می برم گاهی این حقیقت را از یاد می برم ، این روزها ذهن ما آدم ها ملقمه ایی از باید ها و نباید های بیرونی و دوست دارم ها و دوست ندارم های درونی ست دیگر چه کسی وقت دارد فکر کند به اینکه گوشه ایی از انتخاب جمللاتش رشته ی نازک تنهایی کسی را بیازارد یا نیازارد...

هر چه دنیایمان بزرگ تر می شود ، سطوح اخلاقی انگار که ساییدتر می شود...

....

زنی را می بینم تن آلوده به بازی های روزگار که هنوز سرش را بالا می گیرد و هنوز زبانش به گفتم متاسفم می چرخد.

زنی را می بینم

هنوز می بینم

زنی که مرده هایش را زنده نگه می دارد و به این فکر می کند که چه وقت زمان آرامش می رسد

....

خوب که خالی شدم ، چای دیگری ریختم

پا روی پا انداختم و ضربان شقیقه ام آرام گرفت

2012/06/24

خودشناسی




آدم های این حوالی نه بوی گندم می دهند نه سیب ، آدم های این حوالی خاکستریند و بوی توده های انباشته ی ته سیگار می دهند. چشم هایت را که خوب بمالی و یادت نرود که دیروز چه دیدی و ساعتی قبل چه شد تازه یاد می گیری جهان را آنطور که هست بفهمی نه آنطور که دلت می خواهد ، نه آنطور که با چند جمله ی عاشقانه پر شود یا با دوبار تماشای شب در دل کویر. نه اینکه چیزی بیشتر از این ها باشد نه ، زندگی یک چیزی میان این و آن است نه آنقدر هست که به درد بخورد نه آنقدر نیست که فراموشش کنی.
چند روز است صبح ها انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده ام که خستگی سال ها به بدنم ماسیده است انگار ، رد آرام ترین ساعت ها را می گیرم ، پیامی می فرستم و بوسه ایی دریافت می کنم و در آینه زنی را می بینم که کنارم نشسته است لبخند می زند و حالش خوب است.
زنی که به واسطه ی تمامی این روزها از جایی درون من به راهی جدا می رود که یاد گرفته است سازش کند با روزهای طوفانی.
...
زن روزهای زمستانی من ، بافتنی می بافد ، چای دم می کند و خانمانه به سیگارش پک می زد.
...
به خودم که نگاه می کنم ، چشم هایی می بینم که بن بست را به امید رهایی می کاود و آرام آرام از چنگ هایش برای سوراخ کردن دیوار سنگی استفاده می کند. همه ی ما روزی این مسیر را رفته ایم و پنجه ساییده ایم به دیوارهای سنگی ، بگذریم از اینکه بعضی ها کلا یادشان نمی آید کجای مسیر زندگیشان به بیراهه رفته اند و کجای مسیر زندگی شان دست آنکس را که نباید ، رها کردند.
من آدم به خاطر ماندن های بی وقفه ام و برای این همه آدم که بی وقفه در حال فراموش کردنند تنها لبخندی آمیخته به زهر حسرت دارم...فراموشی چه حس لذت بخشی باید باشد که فراغ بالت می کند و تو از تمام لحظه هایت لذت می بری حتی اگر بارها تکرار شده باشند...
...
رج آخر را آبی کله غازی طرح بزن...


2012/06/23

بی صدا




تو به رنگ ها ایمان راسخ داری و من هنوز در هبوط بی رنگ این قطره ها به صورتی ممتد چشم هایم را می بندم و باز می کنم . چه راز غریبی است بین این همه باور تو و این همه ناباوری های من ، من هنوز هم برای باور چیزها به دست هایم معتقدم و چشم هایم که گاهی خسته از تماشای منظره ها روی هم می روند.
اینجا درست در همین نقطه از زمین زنی ایستاده دست باز کرده به روی دنیایی که باورش ندارد و این تضاد آمیخته با رنج ستون های باورش را لرزان کرده است ، اینجا درست در همین نقطه از زمین که از زیر پاهای من آغاز می شود ، حقیقت به طور دلهره آوری خنده دار است و چشم بستن به روی این همه دل آشوبگی آغاز جدی ترین شوخی عمر من است.
همه چیز همان قدر خوب است که نیست ، همه چیز همان قدر منظم است که نیست ، اینجا به وقت تمام بی وقتی ها همه یا شاعرند یا فیلسوفند یا قاضی.
من اینجا کنار تمام چیزهایی که هرگز به من تعلق نداشته اند نشسته ام و نیشم باز است و هر روز تکرار مکررات. تو که باورهایت این همه کامل است چرا لبخند نمی زنی ؟ چرا از فرط لذت و رضایت فریاد نمی کشی !! من گم شده ام ، من میان این همه کوچه که هر کدام را بروی به بن بستی مشترک می رسد گم شده ام ، من تعلقاتم را ریشه هایم را ، ستودن هایم را غره شدن هایم را ، خوب دیدن هایم را بی وقفه خواستن هایم را گم کرده ام ، من معنای تمام واژه هایی را که مرا نشانم می داد ، که می رهاندم از تمام دره های سقوط که گریزی بود از این همه جهالت آمیخته به افتخار...گم کرده ام.
مدت هاست که از آن زن مغرور ایستاده شانه به شانه ی تمام اتفاق ها سایه ایی گم شده مانده و خاطراتی محو ، مدت هاست که از تمام آنچه صدا نامیده می شود ، پچ پچه ایی مانده آمیخته به اکسیژن آلوده ی این خیابان ها.
حقیقت به معنای واقعی تمام کلمات تلخ و دلگیر است و راهی نیست جز دیدن ، لب گزیدن و...کشیدن خط دیگری روی دیوار.



2012/06/22

مهربان من

نزدیک به جاده های سفر ، کنار همین گم شدن های مداوم دستی با رایحه ی بهشت ، شانه هایم را برای همیشه به دو بال پوشیده از پر ارغوانی آذین داد.

2012/06/20

دو سال پیش

به یادت هستم ، دلمم برات تنگ می شه
اما می دونی...موضوع اینه که ما مال دنیای هم نبودیم...
مثل این سریال که راجع به چند دنیایی بودن حرف می زنه که آدم های هر دنیایی سعی دارن دنیاشونو حفظ کننو توش بمونن
می دونی چیه ، این گذشت زمان هم نتونسته دوستیا و خنده ها و خاطرات خوب رو از بین ببره
و تو هر چقدر هم که کوچیک بوده باشی اما تو اون دوره بهترین دوستم بودی
چیزی که همون وقتا هم خیلی بهت گفتم
امروز یه متنی خوندم که منو برد به دو سال پیش ، می دونم که خیلی گل و بلبل نبود و...حالا هر چی اما مهم برام این بود که بدونی ، دلم برات تنگ می شه

همین
امیدوارم که خوب باشی و خوب بمونی

2012/06/04

خسته بودگی

همه اش نیم ساعت برای آماده شدن وقت دارم اما نشسته ام اینجا و من به کاغذ نگاه می کنم و کاغذ به من. یادم آمد که می خواستم از آدمیزاد بنویسم که گاهی وقت ها دلش می خواهد همه چیز را از این شانه اش بکند و بکوبد زمین که بعضی وقت ها دلش می خواهد فاقد از هر مسئولیتی تا صبح برای خودش اللی تللی کند که دلش می خواهد که دنباله روی خاک بر سر باشد...
آدمی زاد را از هر زاویه ایی که نگاه کنی همین تحفه ایی که هست هست ، این درون لامصب است که آدم گاهی از آن سر در نمی آورد ، شاید اگر پزشک بودم بهتر تجزیه و تحلیل می کردم ، من ذاتا انسان مستقلی هستم حتی می توانم بگویم از بدو کودکی ، مثال درست و درمانی یادم نیست اما می توانم به آن دختر نیم وجبی استناد کنم که میوه خوری کریستال مادرش را که تقریبا قد و وزنش با خودش یکی بود را کشان کشان برد لب سینک ، یک قابلمه گذاشت زیر پایش و کریستال را به زور زحمت گذاشت توی سینک و سعی در شستنش داشت که از بد حادثه نتیجه هزار و یک تکه شدن ظرف بیچاره بود
بگذریم
بعد از این همه سال دلم می خواد....گاهی کسی دیگر به جایم کار کند ، کسی دیگر به جایم فکر کند ، کسی دیگر مسئولیت همه چیز را به عهده داشته باشد. آدمیزاد است دیگر گاهی واقعا واقعا واقعا خسته می شود.