2014/11/09

تینا

تینا دختر ساده ایه ، یه جور بیرحمانه ایی بی غل و غشه ، لبخند که میزنه می تونی پشت لبخندشو ببینی ، پوست گندمی داره ، موهای خرمایی تیره ، گاهی عینک می زنه به چشماش و گاهی هم نه ، تینا رو که می بینم یک جور غرور خاصی بهم دست می ده از اینکه باهاش دوستم ، یعنی دوست که نه یک جور آشنا ، با هم همکار نیستیم در واقع تو دو تا ساختمون جدا هستیم اما از وقتی که بهش گفتم سلام تینا جون از اون به بعد وقتایی که تو غذا خوری باشم اگه برسه میاد می شینه با هم غذا می خوریم ، تینارو دوست دارم ، یک جور حس دست اول بهش دارم ، انگار شبیه هیچکسی نیست غیر از خودش ، آدم خودشه ، آدم زندگی خودشه ، آره می دونم ما خودمون ، هر کدوممون آدم زندگی خودمون هستیم اما از دید من تینا فرق می کنه ، وقتی نگاش می کنم می بینم که هیچ چیز جذابی نداره حتی برای تلفظ بعضی از حروف هم دچار مشکل بزرگی زبانه گاهی، که البته منشش این مدل حرف زدنش رو هم شیرین می کنه ، تو دنیای امروز تینا بودن کار خیلی سختی شده ، اون جوری باشی که مردم وقتی اسمتو بگن لبخند بزنن ، اونجوری باشی که وقتی اسمشو می گی اولین حدس همه " تینا ر" ؟ باشه،  اینجور سر زبون ها بودن واقعا معرکه است ، می دونم که من هیچ وقت مثل تینا نمی شم چون من خودمم و هیچ وقت دلم نمی خواد یک طور دیگه ایی باشم ، چون این "من" به مقتضای زندگیمه... اما فکر می کنم که "من" ، یه تینای درون دارم که می تونم درک کنم تینا بودن چقدر قشنگه ، حسم این هست که وقتی تو صفاتیو در دیگران می بینی اون بینش بخشی از شخصیت تورو بهت نشون می ده ، برای خودم خوشحالم که هنوز می تونم از خوبی درک داشته باشم ، تیناهای درونتونو پیدا کنین و از دیدنشون لذت ببرین :)

No comments:

Post a Comment