2014/08/03

از دست حرف های نزدنی

همه ی آدما یه جاهایی دارن تو زندگیشون که سر یه اتفاقی دلشون برای خودشون بسوزه...نمی دونم چرا امروز یاد اون شب افتادم، اونوقتا هنوز تهران زندگی نمی کردم، برای دیدن دختر عموم اومده بودم تهران...خواب بود و من مثل همیشه پشت لپ تاپم مشغول حرف زدن با میم...شب بدی بود، تصمیمشو گرفته بود که منو ترک کنه...تصمیمشو گرفته بود و این دردناک ترین اتفاقی بود که می تونست بیفته، چقدر گریه کردم...اون شب شبی بود که هر بار که بهش فکر می کنم، دلم برای خودم برای دلتنگی هام برای عشقی که داشتم...می سوزه....هر چند که آخر اون چت جدایی نبود اما از اونجایی که من هیچ وقت برای دل خودم از کسی درخواست نمی کنم....."تو رو خداهایی" که اون شب می گفتم هنوزم موهای تنمو سیخ می کنه...
نمی دونم که چرا الان بعد 4 سال دارم اینو می نویسم، شاید چون دلم نمی خواد دلم برای خودم بسوزه، نوشتم که بپذیرمش مثل بقیه شب های زندگیم، اونم گوشه ایی از تلاشم بوده...

No comments:

Post a Comment