2012/09/13

شبدر چهاربرگ من

گاهی وقت ها آدم هایی در زندگیت پیدا می شوند که از هر خانواده ایی نزدیک تر ، از هر دوستی دوستر و از هر پناه گاهی مامن تراند. این آدم ها الماس های زندگی اند ، گنجینه هایی گرانبها که نمی توانی قیمتی برایشان بگذاری.
اگر شانس بیاوری و یکی از این آدم ها در زندگیت سرو کله اش پیدا شود ، مثل همان شبدر چهاربرگی است که در افسانه ها آمده است برایت، برای همیشه خوش شانسی می آورد.
می دانی عشق من همین است که دیگر دنبال شبدر چهاربرگ نمی گردم.

2012/09/11

تنهایی

باید یاد بگیرم تنهایی لذت ببرم وقتی لذت هایت را با من سهیم نمی شوی...

بکشین بیرووووون از ما

هیچ وقت تو زندگی کاری به کار آدما نداشتم ، سعی نکردم تغییرشون بدم ، سعی نکردم خودمو بهشون تحمیل کنم ، سعی نکردم بارم رو دوششون باشه ، معمولا دوسشون داشتمو باهاشون همراه بودم ف هیچ وقت سعی نکردم بهشون بقبولونم که اینی که من می گم درسته ( اینو با جنگیدن بر سر خواسته ها قاطی نکنید ، منظورم نظرمه ) ، هیچ وقت نگفتم این رفتارم درسته و چون درسته آقاجان بیا بپذیر ، کلا همین ، دردسر نبودم برای بقیه.

اما نمی دونم چرا بقیه این رفتار منو درک نمی کنن ، آقاجان من با زبون بی زبونی دارم می گم کاری به کار من نداشته باشید من که کاری باهاتون ندارم ، من دارم زندگیمو می کنم ، این چوب محترمتونوفرو نکنید تو سوراخ زندگی من ، هر مدلی هستید برای خودتون هستید چرا گیر دادین که منم بپذیرم که آره اینی که هستید درسته ، نخیر بنده زیر بار نمی رم ، ول کنید دیگه ، دهههههه.

درمان به شیوه ی حلوا حلوا نمی شود

راستش را بخواهید ما آدم ها همه ی ماها ، استثنا هم ندارد ، اشتباه زیاد می کنیم و همین طور بی انصافی یا خواسته یا نخواسته.

چند روز پیش با چندی از دوستانم راجع به یک نمونه انسان عزیز که با ماتحت مبارک درون ظرف عسلی بس گشاد و عریض افتاده بود :" نون" صحبت می کردیم که فلانی درکی از شرایط ندارد و همین طور صاحب محترم ظرف عسل ذکر شده :" الف" ، خلاصه نشسته  بودیم حسابی به گاسپینگ و خدا شاهد است که از روی خیرخواهی بود چون خودم به شخصه بعد چند روز با الف در این مورد بحث کردم و حسابی حرص و جوش خوردم و تا پاسی از نیمه شب برایش نطق کردم اما شما بگویید که میخ در سنگ خارا رفت اما حرف در سر الف نرفت ، حرفای مزخرف احساسی می زند زیرا که در گذشته ایی نزدیک انسانی را رها کرده که البته و صد البته اشتباه نکرده اما چهار سال است که همچنان عذاب وجدان دارد و خلاصه از همان حرف های همیشگی که من مسئولم ، زندگی و رابطه هایم را جدی نمی گیرم ، احساسی به بدنم ندارم و خدا می داند چه حرفهای مزخرف دیگری.

دخترهای این دوره و زمانه نمی دانم چه به سرشان آمده البته یکیشان هم خود من که توجه بفرمایید این دست راستم را تا شانه در عسل فرو کرده و در دهان چند نفری گذاشتم اما نصیبم گازهای مداوم بوده ، ما منطقمان موج سینوسیست می دانی ؟ گیر دارد یک جایش به دوست داشتنی های زندگیمان که می رسیم چشم هامان مثل چشم های ممول می شود. اما برای دیگران خوب نطق می کنیم اصلا همه ی این ها را گفتم که بگویم ما خیلی خوب برای هم نطق می کنیم این مسئله دختر پسر هم ندارد ، برای دیگران صدایمان بالا می رود که آقاجانِ من اینجا را داری اشتباه می روی اینجای کارت مشکل دارد اما از خودمان بی خبریم که داریم چه گندهایی می زنیم. در مورد خودم بگویم که یک رابطه را شش سال ، چهار سال به طور نزدیک و دو سال به طور غیر نزدیک ادامه دادم و گند زدم به احوالات خودم و آن دیگری که بنده ی خدا احوالات خوبی هم نداشت و خلاصه که به حرف کسی گوش نمی دادم اما صدایم برای الف بلند بود. بگذریم از اینکه بالاخره میم عزیز با چند تزیق کوچک این منطق را دوباره احیا کرد و همه چیز شد آن طور که باید دو سال پیش می شد ، دیر بود می دانم.

برگردیم به موضوع اول : اولش گفتم با نون صحبت می کنم که از قضا دوست چندین ساله ی خودم است و بگویم بیا پایت را از زندگیِ مشوش این دختر بکش بیرون ، چیزی برای تو اینجا وجود ندارد اما گفتم می روم می گذارد کف دست الف و خر بیار و باقالی بار کن. حالا هم نمی دانم چه باید بکنم ، آیا اصلا باید اینقدر جوش بزنم ؟ آیا چرا آدم ها حساب کتابشان انقدر مشکل دارد ، اینهمه ریاضی خوانده ایم توی مدرسه خیرسرمان !!!  آیا چرا آدمها سایز دهنشان را نمی دانند ؟؟

 

حتی وقتی این متن را نوشتم هم دلم خنک نشد می دانی ، یک جایی آن ته مهای مغزم دارم به این فکر می کنم که به تو چه اصلا تو خودت هزار و یک گرفتاری داری چرا یک بار نمی شینی جدی از مشکلات خودت نمی نویسی ، کسی برای تو اصلا حرص می خورد ؟ کسی اصلا می گوید جناب خرتان به چند من ؟ کسی ککش نمی گزد که تو که بودی و چه کردی و چه می کنی و کجای حالت گرفته است که یهو لگد می زنی به ظرف شیر خودت. می بینید در همین لحظه هم دارم دستهای آغشته به عسلم را در دهان یکی می کنم که نمی فهمد.

 

 

2012/09/05

سی لا سل فا می ر دو

وقتی جوانتر بودم و هنوز دختر خانه ی پدر ، همیشه این جملات را از مادر و پدر گرام می شنیدم " صداشو اونقد کم کن که فقط خودت بشنوی" ، " این چیه آخه اینم شد آهنگ آخه ؟ " ، " درو ببند یا اونو کم کن ". 
خلاصه که موسیقی و بهتر بگویم موسیقیِ مورد علاقه ی من به این شکل مورد استقبال خانواده قرار می گرفت و خوب دیگر لازم نیست بگویم که نواختن ساز مورد علاقه ام که دیگر رویا بود.
خوب امروز بعد از گذشت سال ها ، کنار سازی که از عزیزم هدیه گرفته ام نشسته ام و امشب برای اولین بار به صورت اصولی تمرین را شروع کرده ام. 
می دانستم به همین خوبی خواهد بود ، هرچند هنوز اول راه است و شاید همه اش از سر ذوق و شوق ابتدای راه باشد ، اما حس بسیار خوبی دارم.

می گوید باید جشن بگیریم :)

2012/09/03

از این نامهربونی ها ، دارم از غصه میمیرم

درد می کند ، جای زخم های آدم ها بر تنم
درد می کند
درد دارد، این زنده بودن لعنتی درد دارد
فریاد ، فریاد
کاش می شد از این زندگی لعنتی ِ منقش به آدم های هفت رنگ استفا داد
کاش می شد از این زخمه چشیدن ها ، از این برادر کشی های مداوم ، این سقف به ظاهر آرام هر روز کنار کشید
کاش می شد رفت ، نبود ، ندید
درد می کند ، جای زخم های تنت روی دستانم که نوازشت می کنند
درد می کند
درد