2012/12/31

مرا کوچ صدا بزن

دلم دنیای هری را می خواهد ، دنیای رنگ به رنگ ، دنیایی که در آن همه آنقدر به تو نزدیک اند که گاهی مجبور می شوی چمدانت را ببندی و راهی شوی و ناگهان کسی اسمت را صدا کند ، دنیایی که در آن با وجود از دست دادن های فراوان همیشه چیزی برای به دست آوردن وجود دارد ، نزدیک در دسترس بدون وقفه...

یا دنیا ی فرودو...دنیایی که تنها چیز مهم شجاعت است که اگر شجاع باشی و آماده همیشه برنده ایی ، حالم از دنیایی که در آن زندگی می کنیم به هم می خورد ، دنیایی که به راحتی می شود زیر همه چیز زد ، دنیایی که همیشه باید منتظر باشی ، دنیایی که هیچ چیز در آن کافی نیست ، دنیایی که به دنبال هر دردی درد دیگری است و زمان شاد بودن بسیار کم...

کاش ما آدم های شهر نشین هم کوچ می کردیم ، کاش مجبور نبودیم حتما چیزی بلد باشیم تا شکممان سیر باشد ، تخصصی داشته باشیم تا چرخ زندگیمان بچرخد ، کاش همه چیز مثل حرف زدن زیبا و آسان بود...

راه می روم بدون سیگار و چقدر عذاب آور است که نمی شود همه جا خودت باشی ، چیزی در درونم چنگ می اندازد ، دلم کوچ کردن می خواهد...کاش می شد کوچ کرد.

 

2012/12/16

دوست

آدم هایی هم هستند که با چشمان روشن و دست های همیار کنار شما هر روز قدم میزنند ، با لبخندی که نشانه ی سلام است به شما خیره می شوند و ساکت و آرام زندگی شما را هر روز مرور می کنند ، آدم هایی که نشانی تواند به تو ، در کنارشان خودت را گم نمی کنی و کمرنگ نمی شوی ، آدم هایی که فقط در صورتی اخم می کنند که بفهمند می دانی و همچنان به کار اشتباهت ادامه می دهی. گاهی فکر می کنم این آدم ها از کهکشان دیگری آمده اند یا حداقل به این کره تعلق ندارند. بت نمی شوند ، زیاده روی نمی کنند فقط و فقط همراهیت می کنند و تو نمی فهمی که این حس احترام به طرز مطبوعی به یک خو گرفتن مداوم تبدیل می شود و زمانی که فکر ترک کردن این افراد می افتی چیزی به دلت چنگ می اندازد.

...

وقت هایی هم هست که یک زن متولد زمستان همچنان که به برف بیرون ساختمان زل زده است دلش گرفته باشد ، که حتی برف هم با آن آرامش بی مثال اش نتواند اندوهش را به شادی تبدیل سازد ، زمانی که وارد روزهای جدیدی می شود و از شروع به اجبار این تغییرات زیاد راضی نیست.

...

شاید فقط می توانم بگویم ، دوست خوبم آشنایی با تو فرصت دیدن بسیاری از زیبایی ها را به من داد و اندیشه هایم را به بهترین نحو پروراند و تشویق های بی دریغ ات امید ادامه بود برای این زنی که هر از گاهی ناامیدی به زندگی اش دست درازی می کند ، خنده ام می گیرد جوری می نویسم انگار رفته ایی و هیچ وقت نمی بینمت ، خوب آدم است دیگر دلش که بگیرد احساس می کند دنیا روی سراش خراب شده...

...

برف همچنان بی چشم داشت می بارد و کمی گُر گرفتگی روزها را آرام می سازد ، به زمین چشم می دوزم و بخاری که از چای بر می خیزد ، به میز پشت آن ستون بزرگ ، کنار پنجره بدون حضور تو به این زودی ها عادت نمی کنم...و فقط امید موفقیت روز افزونت اندکی از غصه ی رفتند کم می کند.

چه احساساتی شده ام امروز...

موفق باشی

 

 

2012/12/08

...

از این خونه از این مدل زندگی متنفرم ، از اینکه همه میریزن و هیچکی دست جمع کردن نداره ، از اینکه اعتراضم فایده نداره ، از اینکه هیچ چیز سر جاش  نیست ، هیچکس همکاری نمی کنه ، از این خونه ی ریخته پاشیده متنفرم ، متنفرررررررررررررررم

انگار هیچکی نمی فهمه استقلال یعنی چی ، بی نیاز از دیگری بودن یعنی چه ، همین که کار میکنی و دستت تو جیب خودته فکر کردین شاهکار کردین ؟؟؟؟

نه جونم همه تون هنوز مامان لازم دارید که پشتتون باشه وسایلتونو جمع و مرتب کنه ، مامان لازم دارین واسه سیر کردن شکمتون ، مامان لازم دارید واسه گم نکردن وسایلتون ، قدی بزرگ شدین اما شدیدا وابسته ایید به دیگران برای اینکه گند کاریاتونو مرتب کنه ، یه ذره هم فکر نمی کنین که چی می شه همه چی یهو مرتب می شه ، غذا چجوری آماده می شه... یه مشت کودک بزرگسال نما...

عصبانیم ، خسته ام

خسته شدم از این همه شلوغ پلوغی ، از اینهمه تنها بودن...

2012/12/03

به خودت کمک کن ، بزرگ بشی

یه روز یکی بهم گفت تنها فرق منو تو اینه که من پسرم تو دختری ، چقدر کوته فکر بود ، اصلا فکر نکرد ببینه این تفاوت چقدر بزرگه ، اون فقط جنسی می سنجید البته دروغ نگم من اون موقع خوشم اومد خب ، چه می دونستم ، دید امروزمو نداشتم ، نمی دونم اونم الان دیدش عوض شده یا نه یا می تونه جلوتر از نوک دماغشو ببینه یا نه .

امروز اما فکر می کنم ، آدم باید ، تاکید می کنم ، "باید" فرق داشته باشه با طرف مقابلش ، باید یه جاهایی این فرق ها رو واضح ببینن ، باورد داشته باشن که این فرق ها وجود داره و با تمام این تفاوت ها همدیگرو بپذیرن ، نه سعی کنن عوض کنن همدیگرو نه اینکه به خاطر احساسات خودشونو شبیه طرف مقابل کنن.

تا حالا پیش نیومده با کسی باشم حتی یه دوست دختر که خیلی شبیهم باشه ، حالا من خیلی عجیب غریبم یا چی نمی دونم ، اما خب تجربه ی داشتن یه آدم مثل خودمو نداشتم ، از اونایی که داشتن اما شنیدم که یا همه چی انقد آرومه که همه اش خوابت می بره یا کلا پشت سنگر زندگی می کنن از بس که جنگه ، شبیه بودن خوبه اما زیادش آزاردهنده است ، تفاوت اما کشف کردن داره ، لذت داره ، گیج شدن داره ، گاهی دلخوری داره ، به هر حال رابطه رو از اون شکل یک نواختش خارج می کنه.

البته اینم بگم خیلی از دنیا و منش هم دور بودن هم اصلا خوب نیست ، مخصوصا اگه جات تو دنیای خودت راحت باشه و اصلا دلت نخواد یه تکونی به خودت بدی برای تشکیل رأس دادن ، دیدم که می گم ، خیلی از آدما فک می کنن همین جوری که هستن خوبه خب البته این حق طبیعیه زندگیشونه ، برای چیزی که هستن تا الان زحمت کشیدن اما موضوع از اونجا جالب می شه که این آقا یا خانوم خیلی زحمت کشیده وارد یه جاده می شه که قراره یه همسفر داشته باشه ، اون وقت یا خیلی منطقی و آدم بزرگونه برخورد می کنه ، سعی می کنه همراهشو خوب بشناسه و با تفاوت هاش زیاد آزارش نده یا نه تمام سعیشو می کنه که اون آدم رو به زور پشت پنجره ی دنیای خودش جا بده و یادش میره همون قدی که خودش با همینی که هست حال می کنه و آرومه اون آدم هم احتمالا همین احساسو داره.

نمی دونم چرا ما آدم ها در پذیرش تفاوت های همدیگه مشکل داریم ، چرا درک کردن انقد کار سخیه برامون ، چرا انقد خودخواهیم ، حتی به صورت پنهانی.

شاید این یه توصیه نامه باشه به خودم به همون دختر لاغر اندام قد متوسط درونم که حواست باشه بهترین روزای زندگیتو جای لذت بردن از مناظر دورو برت صرف سرو کله زدن با همراهت نکنی ، که کم میاری بین راه که تعداد توقفات در طول مسیر زیاد می شه و همراهت هم خب یه میزانی داره تحملش ، به خودم می گم ، خودتو بشناس و کنار اون کسی که دوسش داری آروم قدم بزن ، بهش تذکر بده ، انتقاد کن اما جبر رو بذار کنار ، آپشن دادن و باج خواشتنو بذار کنار ، حتی سمت انتخاب از بین این و اون هم نرو که گاهی بدجوری می بازی.

باید یاد بگیرم ، هر چی که هستم ، هر چی که هستی ، خوبیم ، آرومیم و اگر هم گله ایی هست ، باید با توجه به شرایط اول با خودم و بعد با تو حلش کنم.