2012/10/29

نمی ایستد این چرخ...بپردید

می ترسم ، از سبک زندگیم ، از مدل افکارم ، شک کرده ام که خودم هستم ، آیا این من خودم هستم ؟؟؟
روزهایم را با کسانی می گذرانم که به درستی نمی شناسمشان آدم هایی که اکثرن دنیایشان با دنیای من فرق دارد ، صبح زود از خانه خارج می شود و عصر با سر درد با معده درد ، با سرگیجه بر می گردم یا گاهی چرخکی در شهر می زنیم و دود گرفته به خانه بر می گردیم...
این زندگی رویایی من نبود ، من صبح شهر را دو روز در هفته می بینم و اکثر وقتم در جاده هدر می شود ، من از دنیای رنگ ها دور شده ام و همین است راز این همه کششم به بازار تجریش.
من از زندگی ایی که ساخته ام می ترسم ، از فردای این زندگی از این همه سگ دو زدنِ بی نتیجه ، من از ربات شدن می ترسم...
یک زن زمستانی با توانی محدود سعی در قدم نهادن در راهی دارد که انتهایش جز بیماری و درد و رعشه های شبانه نیست....من اعتراف می کنم توان محدودی در تحمل بار زندگی دارم ، اعتراف می کنم وقتی دیروز همه ی حقوق یک ماهم در عرض 12 ساعت به هیچ مبدل شد بغض کردم...من اعتراف می کنم من و امثال من زیر این همه بار می شکنیم و جان سالم به در نخواهیم برد...
من از این دنیای به ظاهر متمدنِ به هیچ رسیده ی تنها به انتظار ظهور یک منجی می ترسم ، من از تظاهر به خوب بودن هر روزه حالم به هم می خورد ، من خوب نیستم ، ما خوب نیستیم ، ما...ما شکسته ایم ، موهای سپید ، پوست رنگ پردیده ، درد ، این حق قشر متوسطه رو به ضعیف جامعه ی ماست...فکرش را هم نمی توانم بکنم طبقه ی پایین تر از طبقه ی اجتماعی من چه زندگی ایی می توانند داشته باشند...
می ترسم ، از این کشور از این مردم از این بی توجهی به سکته های قلبی و جنون های پی در پی می ترسم...
من ترک خورده ام...برای چندیم بار.

No comments:

Post a Comment