2012/11/20

صادقانه

مطلبی که در زیر آمده است ، دلنوشته ی دوست عزیزی است در پاسخ به پست قبلی :
]آدم ها چقدر می توانند خودخواه باشند یا دست کم زمانهایی بخودخواهی برسند. آن زمان هایی که ایده آل های ذهنی و احساسی خود را به اجتماع یا نمونه های جامعه آماری ِ اطرافشان تعمیم میدهند و بعد در مقام قاضی بیدادگاه ِ وجدان ِ شخصی! حکم به بدبختی و زبونی ِ کسانی میدهند که در آن دایره تنگ ِ ایده آلها قرار نگرفته اند و بیرون از آن خط حصارگون هستند...!
این قاضیان در این زمان ها گاه بسان ِ دادستان های بیدادگر، گاه چون مدعی العمومی  ِ یکه و تنها و باز چون خودشان یعنی همان قاضیان دادگاه ! احساس ِ متهمانشان را به سنگ معیارهای خودساخته ی خویش محک زده و در نهایت حکمی بایسته ی قضاوتشان صادر می کنند، متهم را بر اساس حکم قدسیشان به مسلخ برده و مرد ِ نقابدار ِ ساتوربدست ِ درونشان حکم را با ساتورر مقدس ِ  قلم به اجرا می گذارد و باز هم در پرده ی آخر قاضی ِ بیدادگاه!، دادستان!، مدعی العموم!، شهود!، مرد ِ نقابدار! و مردمی که به تماشای این اجرای عدالت ! آمده اند بر پیکر بیجان ِ متهم ِ مجرم شناخته شده گردآمده و شاید خوشحال از تسکین وجدان بشری ! در پی این عدالت ورزی جامی به جام میزنند...!
ای کاش این دستگاه قضا و این مردمان عدالت پرور ِ مهرورز کمی نیز با متهمان ِ خود مهربان تر بودند و ایکاش درکی متقابل دست کم در سطوحی انسانی برای متهمان خود قایل می شدند و فاکتورهای دخیل در پدید آمدن جرم ! را نیز در نیم نگاهی به زیر چشم می گذراندند...! 
ایکاش آدم ها در آن زمانی که به قضاوت می نشینند و بر علیه همان مجرمانی که "تمام درهای قلبشان به روشنایی بسته است"دست بر ساتور ! میبرند، اندک زمانی گذری کنند بر دالان های تو در تویی که درهای باز ِ قلب خویش را در آن جای داده اند و کنکاشی کنند و دستی بسایند بر آن درها که شاید پشت آن درهای باز یا نیمه باز ِ چوبین، نوشته ای کنده شده بر چوب شده اما محو، برجای مانده از سالیانی دور را بیابند که بر آن نوشته اند: " تا توانی دلی بدست آور... دل شکستن هنر نمی باشد"...[
دوست عزیز من ، درست است زنی که پست قبل را قلم زده است دختر باد است و عصرها از سر دلخوشی فیلم های فانتزی ی بیند یا روزها کنار تو می خندد و از پی شوخ طبعی ایی کودکانه تو را نیز به خنده وا می دارد ، درست است که آرمان های بزرگی در سرش دارد و به قول تو هیچ گاه از زندگی راضی نیست اما هر چه هست و نیست قاضی بی انصافی نیست زیرا که ده سال گذشته را سراسر در فراز و نشیب طی کرده است زیرا که روزی خودش در جایگاه همان متهمی که نام بردی زیر نگاه های ریز درشت بوده ، من یک زن زمستانی با افکار فانتزی امروز اینجا ایستاده ام و به جرات دستم را بالا می برم و قاطعانه می گویم کمترین آدم ها هم می توانند آنچنان معجونی از زندگیشان بسازند که شاید هزاران هزار بالا نشینه زیبا فکر هم در مقابلشان هیچ باشند که من دیده ام اگر انسان بخواهد تا کجاها می تواند خیز بردارد که من می دانم اگر کسی امروز هیچ چیز برای خوشی ندارد این مصیبتی است خود تحمیل شده ، بگذریم از آدم هایی که از روزگار خوشی کاملا بی بهره اند که منظور نظر من آنانی هستند که روزی پادشهایی می کردند به خصوص در قلب کسی و امروز که به ناچار یک رعیت ساده شده اند همه چیز را ترک گفته اند ، خودشان را زندگی را ، شادی را... که تو بهتر از من می دانی چه گناه نابخشودنی ایست دریغ کردن خوشی از خود ، منظور نظر من آدم هایی هستند که به راستی ترس را همراه خود کرده اند بی آنکه بخواهند تلاشی دوباره کنند تا زندگیشان تفریحگاه دقیقه ها نشود...
قضاوتی که کرده ایی منصفانه نیست که من تمام این مصیبت ها را هر روز می بینم و زندگی می کنم و ساییده می شوم ، من باور دارم کسی که کنار من زندگی می کند انسان توانایی است که این توانایی را از همه ی دنیا دریغ می کند ، مگر نه اینکه کار بیهوده اییست ، که ابلهانه است گذشتن از تمام چیزهایی که می توانی داشته باشی به این دلیل که طعم شکست را چشیده ایی ، پس چه طور می شود که انسان بالاتر از مخلوقات دیگر قرار می گیرد ؟
همه ی احساساتت قابل احترام و درک است ، از آشفتگیت خواندم که چقدر غمگین شده ایی از خواندن این نوشتار اما بپذیر که هر چیز اندازه ایی دارد حتی غم که وقتی به آنجا رسید که از چشمانت سرازیر شد باید کنار رودخانه ی اندوه بشینی و غمهایت را ته نشین کنی که اگر نتوانی ، باخته ایی ، بفهم که باختن تمام زندگی در مقابل یک انسان کاریست که بخشیدنی نیست ، که تو آنقدر توانایی که کوه ها برای قدم گذاشتن تو قد کشیده اند...
تونایی انسان را باور داشته باش و بپذیر که "خواستن توانستن است"...

No comments:

Post a Comment