2012/10/18

غصه مندی


می گه دل شکستنو بلد شدی ، عوض شدی ، دیگه نمی شناسمت ، نمی تونم باهات حرف بزنم ، مارو گذاشتی کنار ، دیگه مارو نمی خوای چون میم رو داری ، دیگه آدما برات مهم نیستن..حتی اتفاقایی که داره دورو برت میفته.
کاش یه بار با میم حرف بزنن بفهمن من چقدر نگرانشونم ، چقد باهاش در دل می کنم راجع به غصه هایی که داریم ، راجع به تنهاییامون ، دلتنگی هامون ، گریه هامون ، خنده هامون ، خاطره هامون...
کاش یه بار باهاش حرف بزننو اون براشون بگه این آدمی که دارین اینجور بی رحمانه قضاوتش می کنین ، غصه تونو می خوره ، به یادتونه...
این وقت صبح پنجره رو باز کردم تا هوا بیاد ، چون دارم خفه می شم ، آره انگاری دیگه صبور نیستم...دلم گرفته از آدما از اونایی که خیلی چیزا یادشون رفته و فقط امروزو می بینن ، دلم چند وقتیه گرفته از دوستی که با رک حرف زدناش همه اش خراشم دادو فکر می کرد اینطوری برام بهتره که حقیقتو لخت بذاره جلو چشمم و من...نمی گم بهترین دوست رو دنیا بودم اما حرفاشو گوش کردم و به قول خودش آرومش کردم...دلم گرفته از آدمی که 6 سال همراهم بودو امروز به خاطر بداخلاقیام نمی تونه تحملم کنه...نمی تونه تحمل کنه یکی خسته و مریض و بی اعصاب باشه...اونم من که...گریه می کنم ؟ آره ، غصه دارم ، چند ماهه که غصه دارم ، آدم های دورو برم سطحی نگاه می کنن به زندگیم که انقدر..
میم بیچاره...با اون همه دغدغه و مشکلات و این زندگیه کوفتی که منم رفتم روشو شدم مشکل جدیدش...کی می دونه این چیزارو ، کی می فهمه ؟ غیر از یه نفر که نزدیک دو ساله که منو می شناسه و نزدیک به یه ساله که دوست نزدیکم شده که یه جورایی بلده ، بدجوری بلده حرفامو بشنومه...
...............
می گه از دست رفتم ، منو کرده تو گورو روم خاک ریخته بعد 5 سال...ناز شصتش ، باکی نیست ، بعد این همه سال با هم بودنو ، با هم خندیدن و با هم غصه خوردن و لرزیدن ، این یه سال آخری که من درگیر مسائل جدیدی شدم ، دیشب خاکم کردی ، ممنونم. آره می دونم ، نبودم ، کم بودم ، آدم تازه دارم تو زندگیم و کسیو نمی خوام ، آره راس می گی ، من هیچکیو نمی خوام ، رو قبرم هم فاتحه نخوندی نخوندی ، اذیتت کردم ، حقته ، برو.
اما با تو حرف دارم ، با تو که جدیدنا از من می رنجی با تو که هیچی پنهون نداشتم ، با تو که عشقو به من دادی ، کنارم بودی ، کنارت بودم...غصه مو خوردی , غصه تو خوردم ، گفتی برو رفتم ، گفتی بمون موندم ، تویی که...گریه نمی ذاره بگم..از تو انتظار نداشتم کم بیاری...ببخشید شاید انتظارم زیاده اما...باهام حرف نزن باشه قبول ، نمی شناسیم دیگه ، به کَنده شدنم خندیدی و گفتی مسخره ات نکردم ، که من تغییر کردمو برات آشنا نیستم ، که می ترسی باهام حرف بزنی ، اشکالی نداره ، ناز شصت تو هم...تو هم زندگی داری برای خودت ، دنیایی ساختی پر مشغله و من خارج اون دنیام ، خیلی دور و الان بعد 6 سال فهمیدم ، چقدر دورم....دلتو شکستم...اما تو چه می دونی...باشه باشه هیچی نمی گم...به زودی تو هم منو خاک می کنی ، چون ، نمی شناسیمو با یه آدم غریبه چه حرفی داری بزنی ؟! من می فهمم ، بیشتر از اونی که از من سراغ داشتی...
گله ایی نیست اینارو هم محض درد و دل نوشتم که یه ذره از غصه های روی دلم کم بشه که...نشد.
این روزا روزای خوبی نیستند ، زن زمستانی تنهایی را طور دیگری معنا می کند. زندگی ادامه دارد با همه ی لبخندهایش ، با همه مشکلاتش ، با همه ی...احساس غربت بیشتری می کنم.

...............

پی نوشت: فقط دو نفر برام موندن ، که تعجب می کنم با این همه بد بودنم چطور هنوزم تحملم می کنن ، ممنونم که هستین.




No comments:

Post a Comment