2012/07/31

درگیری های مغزیِ سه اپیزدِ

گیج می شوم ، بین این همه مردم رنگارنگ چه می کنم ، کنج خلوت اتاقم را به حرص کدام داشته ایی گذاشته ام و راهی این راه شده ام...

.....

 

در طول روزهای حیاتم به این نتیجه رسیده ام که آدم های گناه کار همیشه گناه هم را درک می کنند و می بخشند، شک می کنم به بعضی بخشش ها ، شک می کنم به مراودات زندگی ، شک می کنم که همه چیز بر پایه ی مناسبات نباشد. ما آدمها عجیب موجوداتی هستیم ، رفتارهای چندگانه داریم و در انتها اصرار به اینکه تمام این نمودها در یک راستا بوده است.

من خود به تنهایی مجموعه ایی از تضاد ها هستم اما به درکی از این پدیده ها رسیده ام که می توانم دلیل رفتارهایم را توضیح بدهم ، اما بعضی از آدم ها دلیلی برای رفتارهایشان وجود ندارد ، یعنی هر چه فکر می کنی نمی فهمی چرا و گاهی خود این آدم ها هم توضیح مشخصی از روند فکری و عملی خود ندراند ، با خودم می گویم این دسته از آدم ها یا به کل فکر نمی کنند یا دلیلی برای فکر کردن به این مسائل نمی بینند.

راه می روم ، پشت پنجره می ایستم و به کارگرهای ساختمانی نگاه می کنم و بی اختیار دلم برای سادگیشان پر می کشد هر چند می دانم که این سادگی ممکن است در ظاهر باشد اما با این حال همین که با رفتارشان ذهن ها را درگیر فکر نمی کنند برایم لذت بخش است ، دلم می خواست یک کارگر ساختمانی ساده بودم ، بی سواد و تنها دغدغه ام سیر کردن شکم خانواده ام بود.

.....

 

در ذهنم نت های موسیقی پر می کشند و غمی آمیخته با موسیقی که سال هاست دنیایم را در می نوردد ، خسته ام ، خواب خستگیم را درمان نکرد ، نشستن و هیچ کاری نکردن هم ، قدم زدن هم....انگار که دلم مرگ می خواهد.

 

 

 

No comments:

Post a Comment