2011/11/26

همین حوالی

من نزدیک به تو ، حوالیه جایی که تمام رویاهایت را طرح می زنی خانه دارم ، یک خانه ی آرام و سفید . کنار پنجره اش می نشینم و روزهاو شب هایی که در آن قدم می زنی را نفس می کشم ، من نزدیکم و تو شاید بودنم را حس کرده باشی ، نگاهت می کنم و تو شاید رد نگاهم را خوانده باشی.
شاید ندانی که بودنت چقدر خوب است و صدای خنده هایت و حتی آه کشیدن های خسته ات و حتی...خودخواهی هایت و اخم کردن هایت ، شاید ندانی این دوست داشتن بی پروا را از تو آموخته ام و حجمی که پنهانش می  کنم از بند بند انگشتانم گاهی می چکد.
من خوب شده ام و از روزهای قبل شاید حتی بیشتر شده باشم ، کنار تو تکامل را باور کرده ام و خودم بودن را و این...این حس..هدیه ای است که جهان به پاس متظاهر نبودن برایم در نظر گرفته است این را به خوبی لمس می کنم.
تو سعی در کشف چیستی ها را از من گرفتی و این آرامش بخش است ، قبول آنچه هست که هست آرامش بخش است و من آرام می شوم وقتی اندیشه هایم رو به بهبود می رود آری من این روزها آرامتر شده ام ، شاید اهلیم کرده باشی...شاید این؛ همین؛ تمامِ همه چیز است.

No comments:

Post a Comment