2011/11/24

ناباورانه

حالا که نشسته ام و روزهای گذشته را مرور می کنم ، انگار خیلی چیزها ، خیلی چیزها واقعی تر شده اند و این زمزمه ی مرموز چیزی را درونم تکان می دهد ، چیزی که که بعد از تمام حرف ها ، اشک ها ، حتی بعد از تمام دردها آرامش بخش است و انگار تا همیشه ادامه خواهد یافت و اینکه می گویم تا همیشه اینکه کلمه ی همیشه را استفاده می کنم هم چیزی را درونم تکان می دهد، اوضاع موجود برای منی که همیشه برای خودم بوده ام و هیشه تجربیاتم برای خودم بوده منی که همیشه به تنهایی از باران و برف و درس و کافه و سیگار و کلماتو شعرها و سیب ، از زندگی به تنهایی لذت برده ام بسیار زیاد است ، گاهی باورم نمی شود در این نقطه از دنیا باشم ، شاید برای شادی برای لبخند برای ساختن همه ی فکر های خوب زود باشد ، شاید فضاوتی بسیار سریع باشد و شاید بیشتر از هر چیز باید بترسم اما همه چیز آرام است و من گاهی دورو برم را می گردم برای پیدا کردن چیزی که آزار دهنده باشد که شک کنم به خوبی چیزها و هنوز چیزی نیافتم و آیا این همان نشانه ی خوبی است برای داشتن اطمینان ؟
نفس عمیق می کشم ، زن های متولد زمستان و شاید تنها من ، زن زمستانی که خورشید را و گرما را برای ساعات طولانی باور ندارم امروز گرمای دستی را دارم که نرمم می کند و بی هیچ دردی سرمای درونم را ذوب می کند
قدم هایم را می شمارم و روزها را و...آخ که نمی دانی چه لطفی دارد این آرامش...حتی گاهی نمی دانم چرا برایش اشک می ریزم...ما زن های زمستانی انگار همیشه چیزی برای اشک ریختن داریم
قدردان چشم های توام و این است راز تمام نگاه های من...قدردان چشم های توام...و نمی دانی...نمی دانی عشقم این آرامش چه قیمتی دارد برایم ، نمی دانی

No comments:

Post a Comment