2011/11/22

اولین برگ از ماه سوم

مرا برداشتی بالم دادی و لبخند زدی ، کنارم بال هایت را گشودی ، به قله هایی که فتح کرده بودی پرواز کردیم ، نگاهم کردی و لبخند زدی ، دست هایم را گرفتی پا به پایم آمدی خسته گی را از شانه هایم برداشتی و لبخند زدی...
اینجا انگار نزدیک تر از همیشه ام و ترس ها کمرنگ ترند ، تو مرا خواستی و همه چیز از لبخندهایت پیدا بود ، بوسیدمت و گذاشتم کنار پنجره ی هر روزه ی دنیایم همان جا که روزها برای خودم چای می ریزم و آسمان را تماشا می کنم بایستی و آسمان را از آن زاویه تماشا کنی ، چیزی انگار اتفاق افتاد شاید شهابی بود ، شاید برق ستاره ایی و شاید همه در سیاهی چشمانت بود که نگاهت اینگونه زیبا شده بود
دست هایت را دورم حلقه کردی و در گوشم چیزی زمزمه کردی چیزی شبیه آرام باش...و لبخند هایم طعم لبانت را داشت انگار یا شاید یاد گرفته بودم به لهجه ی تو بخندم

No comments:

Post a Comment