2011/11/23

یک روز

یک روز نزدیک به همین روزها ، هر چه دم دستم باشد جمع می کنم ، می آیم می نشینم روبروی محل کارت ، می شوم یک دست فروش ، بساطم را پهن می کنم ، تمام روز خرت و پرت می فروشم و عصر که خسته از پله ها پایین می آیی ، زیر اندازم را می تکانم هر چه مانده جمع می کنم آهسته نزدیک می آیم دستت را می گیرم و می رویم

No comments:

Post a Comment