2011/11/26

آدم های بی خستگی

از آن صبح هایی بود که دلم می خواست اندازه ی تمام روز وقت داشتم و به جای آنطور تندو تیز دویدن ، آرام آرام قدم می زدم ، برف را با تمام وجودم احساس می کردم و حض می کردم
هر چقدر که فکر می کنم می بینم فرصت مان کم است اما همچنان نمی توانم دست از تقلا کردن برای بهتر بودن بردارم ، گاهی فکر می کنم به جای این همه دستو پا زدن این همه فشار عصبی این همه درگیری و خلاف جهت رودخانه شنا کردن ، تسلیم شوم ، گوشه ایی بنشینم ، نفس بکشم ، لبخند بزنم و یا اینکه بگذارم آب مرا هر جا که میخواهد ببرد ، بی دردسر و ترس
اما انگار قسمتی از مرا گلادیاتوری بی خستگی هدایت می کند که هر بار مجهزم می کند برای یک نبرد تازه ، ما آدم های انگار خستگی ناپذیر..هه
اما گاهی ناامیدش می کنم ، میروم در جلد همان زن زمستانی حساس که طاقت درد را ندارد که به کوچک ترین اشاره ایی اشک می ریزد و عاشق صدای باران است ، راستش را بخواهی این خودم را بیشتر از آن جوانک بی خستگی دوست می دارم و وقتی در این جلد ظاهر می شوم ، رهاترم ، انگار قادرم به هر چیز ، یادم می آید کسی یک بار برایم گفته بود که خدا زن است ، فکر میکنم درست گفته باشد ، گاهی در لباس زنانه ی خودم دستانم را قدرتمند تر حس می کنم طوری که انگار جهان روی انگشتان من باشد
یک بار جایی نوشتم ، تمام زن ها ساحره اند ، کافی ایست دست هایشان را داشته باشند.
با تمام حرف هایی که نوشتم ، باز هم به جوانک درونم پرو بال می دهم ، می گذارم مرا وادار کند به رویارویی با حوادث جدید ، می گذارم زمزمه کند و مرا پیش ببرد ، من هر چقدر هم که زن باشم اما جوانک درونم همیشه بیدار است. ما بدون جنگ برای بهتر شدن چیز خاص قابل ارائه ایی نیستیم ، ما...بله بله همین ما آدم های بی خستگی.

No comments:

Post a Comment