2011/11/07

دوازدهمین برگ از ماه دوم

آدم ها حادثه های تکرار نشدنی زندگی اند ، آدم های خوب آدم های بد ، هر کدام از اطرافیان ما دنیایی است برای خودش که به اندازه ی دلخواه با تو شِیر می شود و تو به همان اندازه از آن حادثه باخبری
یک روز ، همین روزهای اخیر بود که فکر می کردم چرا حادثه های زندگی من این همه تلخ اند ، یا چرا من همیشه سهیم در تلخی های دنیایشان می شوم ، چرا بهترین حادثه ها هم روی خوبشان را...نمی دانم شاید پنهان می کنند ، یعنی سیمای من اینهمه دردآلود و تلخ است ؟
دلم می خواست دست هایت را بگیرم ، روی یکی از بسیار نیمکت های خانه بنشینیم ، چشم هایت مال من باشد فقط و از نگاهت بپرسم که چرا گاهی اینهمه دوری ، چرا گاهی حس می کنم قدم هایت از من دور می شود ، می دانم کمی وسواسی شده ام اما از دست دادن تو...
ما زن های متولد زمستان...و یا شاید فقط خودم ، من زن متولد زمستان ، هیچ وقت چمدان کسی را نبسته ام ، هیچ وقت آدمی را بی دلیل از زندگیم بیرون نکرده ام ، اما دلم می لرزد ، دلم می لرزد وقتی ساعت ها می گذرد و همچنان از تو خبری نیست ، ساعت ها چشم هایت را می دوزی به کار و کتاب ها و مقاله ها و من گاهی روزانه هیچ سهمی از صدایت ندارم
شکایت نمی کنم...درد و دل است شاید
دست های مهربانی داری و صدای نوازشگر و همیشه گفته ای دلت آرام باشد ، اما من گاهی دلم به شدت می لرزد و گریه ام می گیرد
بعد سرم را برگردانم و بغضم را قورت بدهم و باز همان نگاه را ببینم که همچنان نوازشگر است

No comments:

Post a Comment