2011/11/25

جنون

در من جنونی خانه دارد که گه گاه سر بر می آورد ، خرابم می کند و بعد از مدتی فرو می نشیند ، هر بار به نوعی متولد می شود و مرا خسته می گذارد و می رود ، امشب جنون حرف زدن دارم ، جنون گفتن ، جنون کلمه ساختن و اینکه کسی پای حرف هایم نمی نشیند دیوانه ام می کند و وادارم می کند ، بنشینم و بنویسم تا کمی آرام بگیرم
در این مدت که در لباس یک زن زمستانی بودم یعنی از چند سال پیش که شناختم زنی اتم را دریافتم چیزهایی هست که ممکن است مشترک باشد اما همیشه ی خدا فرق هایی وجود دارد و امکان اشتراکات صد در صد نیست
من پیراهن سبزم را می پوشم می چرخم و دست می زنم و بلند بلند با خودم حرف می زنم ، می نشینم با ماگ خالی چای ور می روم و بلند بلند با خودم حرف می زنم ، جلوی آینه می روم خودم را نقاشی می کنم و چیزهایی به هم می بافم ، من ساخته شدم که ببافم ، همه چیز را به هم و لذت ببرم از این بافندگی پیاپی
این زن زمستانی که امشب اینگونه جنون کلمه گرفته است ، خیلی وقت ها حتی نگاه ساکتی دارد و خیره خیره جهان را رسد می کند...تو کجای امشب چشم هایت را می بندی ، گوش هایت را لازم دارم ، حواست هست ؟

No comments:

Post a Comment