هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی ؟
هیچ پیش آمده از جان و جهان سیر شوی؟
هیچ دانی چه گرانبار غمی است
کز پس عمری با سعی و عمل خو کردن
فارغ از سیر فلک رو به زمین آوردن
وانگهی این سیه کار هوس باز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه ی تقدیر شوی !
هیچ می دانستی چه غم جانکاهی است
نوز برنامده از چاله فتادن در چاه
نوز نگشوده ز افسانه و افسون گره ایی
با دوصد بند گران بسته ی تزویر شوی !
هیچ دیده استی در پهنه ی گیتی جایی
که در آن نسل جوان از پس عمری شورو طلب ، جوش و خروش
خسته از بار ملالی که گرفته است به دوش
مشت خود بر دهت کوبد و آشوبد اگر
بشنود از تو دعایی که برو پیر شوی !
هیچ باور داری زیر این بَر شده ی دودوَش زنگاری
سرزمینی است عجیب همه چیزش وارو
کن در آن مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بنده گی است
دیده ی گریان خوب است و لب خندان بد
محبت های خدا فقر و نیاز و مرض است
که کنی عصیان روزی تو اگر سیر شوی !
هیچ پنداشته ایی بسته به آینده امید ، عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راه پیمای جهان فردا
کس پس عمری سعی و عمل ، شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمین گیر شوی !
هیچ می دانستی ون در این دامگه جهل و جنون ، زرق و ریا
به گناهی که چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوک مردافکن تکفیر شوی !
هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی ؟
هیچ پیش آمده از جان و جهان سیر شوی؟
.......
شعری از سعیدی سیرجانی
No comments:
Post a Comment