2012/01/13

افکار


به باورها فکر می کنم , ارزش چیزها به الویت های زندگی , به اینکه آیا واقعا چیزی به طورکاملا جدی درزندگی وجود دارد ؟, به صداها فکر می کنم به معنی کلمات به اینکه واقعا می شود چیزی را جانشین چیز دیگری کرد , فکر می کنم به اینکه چرا زن های تابستانی ساده خود را می بخشند , شاید دلیلش خورشید باشد , کسی چه می داند , آیا واقعا مرزی بین آسانی و سختی وجود دارد ؟ کجا درها را بسته ایم کجا باز گذاشته ایم کجا خودمان را گول زدیم و در را نیمه باز گذاشتیم , این انصاف نیست مغز انسان ها گنجایش محدودی دارد , سخت بتوانم تمام این مسائل را تحلیل کنم.
درونم سرد است لااقل مطمئنم تب ندارم که اراجیف به خورد خودم بدهم , آدم ها از یک تاریخی به بعد فکر می کنند خیلی می فهمند (بگذرییم از آن دسته آدم های از خود متشکر بی مغز که همیشه این تفکر را نسبت به خود دارند) و وقتی حس کردند خیلی می فهمند خود را درگیر پیچیدگی ها می کنند و یادشان میرود که تو هیچوقت مطلق تمام زوایای چیزی را نخواهی فهمید که این دنیا با تمام واقعیت هایی که جلوی چشم هایت می گذارد باز هم به طرز دلهره آوری دست خوش حادثه هاست که همیشه نسبی اش نگه می دارند , دسته ی کمی از ما موجودات می فهمند که به چه اندازه از خود متشکر و خودخواهند , دسته ی کمی از ما ذات واقعی اش را می شناسد که سرشار از حرص است و حتی درون مایه ایی از خود برتربینی دارد , ما آدم ها خیلی دیر آدم می شویم در صورتی که فکر می کنیم از بدو تولد آدم بوده ایم , درست است چیزی هست که ذهنم را آشفته که هم راه می روم هم می نویسم , خاصیت واقعیِ این زندگی چیست که مداما باید با تهوع و سردرد دستو پنجه نرم کنی چیزی که آن را برترین هدیه می خوانند , هست شدن... راستش را بخواهی من آدم درهم بر همو آشفته ایی می شوم گاهی و این شاید هراس انگیز باشد , آه بله و این چیزی است که از زیادی تکرار معمولا فراموش می شود , دل...چیزی که حتی وجود خارجی ندارد...اما همه معتقدند هر انسانی آن را داراست و صندوقچه ی تمام احساسات آدمی است که اعتقاداتی هست مبنی بر اینکه برای تصمیم درست به دلت نگاه کن , دل...چیزی که می خندد , می گرید , عاشق می شود , گاهی مملو از تنفر است , گاهی به آسانیِ یک لیوان می شکند...فکر می کنم به اینکه دست شکسته را گچ میگیرند , ظرف شکسته را بند میزنند , با دل شکسته چه می شود کرد , چیزی که هست اما نیست , نه دلم نشکسته است فقط فکر می کنم .
آری ما آدم ها سرشار از پدیده هایی هستیم که حتی هم نوع خودمان از درک آن خارج است , چه طور می شود یک  نفر را شناخت یا حتی در بعضی شرایط قضاوت کرد , با این دید هرگز و شاید خیلی دیر...
چیزی که به من اتفاق افتاده قبول یک حقیقت است , قبول شکست یک باور , چیزی که مداما پسش زده ام و این روزها قبول می کنم دلیل موجودیت ما به اندازه ایی که ساختارمان پیچیده است پیچیده نیست. تو با تمام خواسته هایت روی زمین گام برمی داری و دریغ از آنکه این دنیا برای ساخته های تو ساخته نشده این دنیا فقط چیزهای کلی را دنبال می کند که اگر خواسته تو در راستای اهدافش باشد به آن دست خواهی یافت ، من هستم ، من نفس می کشم اما این دلیل خوبی برای دیده شدنم نیست، تو هستی تو نفس می کشی و این دلیل خوبی برای من است که تو را ببینم لمس کنم و بفهمم و این عین تناقض است...و شاید هم خود تفاوت.
چیزی در این حیات هست که هنوز نمی شود فهمید اینکه چرا ما آدم ها اشرف مخلوقات نام داریم با این همه تناقض و این همه محدودیت ذهنی.
سرم درد می کند. تنهایی امشب قصد کرده مرا ببلعد شاید.

No comments:

Post a Comment