2012/01/29

بالا آوردگی

زندگی تو این کشور جز افسردگی و بدبختی هیچی واسه آدم نداره...هر طرفو که نگاه می کنی مردم دارن تو بدبختی دست و پا می زنن ، هر طرفو که نگاه می کنی یه دردی یه غمی یه گوشه ایی نشسته و تو کمینته که نگاهش کنی تا بپره روت ، دارم خفه می شم ، از این همه بی انصافی ، این همه حق خوری ، این همه درگیری ، از این همه فشار فکری می خوام بالا بیارم ، مگه من چند سالمه که باید این همه درگیری داشته باشم....وقتی نگاه می کنم به جوونای کشورای دیگه که چه می کننو فکرو خیالاتشون چیه و زندگیشون چه جوریه از زنده بودنم سیر می شم ، اینجا ما همش نگران فردامونیم ، همیشه به مرگ می گیرنمون که به تب راضی بشیم...

عذاب می کشم از این همه غصه ، از این همه گرفتاری روحم خراشیده شده.

شاید به ظاهر جوون به نظر برسیم اما از درون چندین سال از سنمون پیرتریم...

بعضی وقتا می گم واقعا چرا اینجام ، چرا باید تو این جهنم دره زندگی کنم ، و خیلی چراهای دیگه چند وقتی هم هست که دیگه چیزی به عنوان "ارق ملی" معنای واقعیشو برام از دست داده ، بزنید بپاشونید داغون کنید ، هرکی هر چی جمع کردو کند و برد ناز شستش اصلا...من می خوام آروم زندگی کنم با حداقل هایی که هر کسی می تونه تو زندگیش داشته باشه ، من می خوام برای خودم باشم ، بی فکر بی دغدغه ، کیو باید بینم...

باز هم میرسم به اون جمله ی همیشه گی که عدالتی که می گن تو جهان وجود داره دقیقا کجای این روزای ماست ؟ کجا دقیییییییییییقااااااااا

حالم بده، بد

 

 

No comments:

Post a Comment