2013/02/02


به جرویس پندلتونی که موهای طلایی ندارد؛

می دانید امروز خیلی درگیر خودم بودم ، راستش از خودم بدم می آمد ، از اینکه بلد نیستم از داشته هایم لذت ببرم ، از اینکه همیشه فکر می کنم چیزی کم است ، از اینکه گاهی با کوچک ترین چیز ته دلم خالی می شود ، اشک هم ریختم حتی ، اولش از سر دلسوزی برای خودم ، بعد از سر دلتنگی برای نبودن ها ، بعد هم از روی حماقت حتما ، چه می دانم...
از اینکه اکثر اوقات در رویاهایم سیر می کنم خسته ام از اینکه تمام مدت فقط به عکس هایی خیره می شوم که دیگر هیچ وقت چشم هایم لحظه های زنده اش را قاب نمی گیرد ، خسته ام از اینکه مدام با خودم راه می روم در دلم از مینا عصبانی می شوم که آنطور کاوه را می چزاند و از کاوه که آنطور با غرور مردانه اش عشقش را انکار می کند ، گاهی سراغ آیدین می روم و دلم ریش معصومیت از دست رفته ایی می شود که...و سورملینا که...
خسته ام از اینهمه عشق خواهی از این همه به دنبال عشق بودن...خسته ام ؟؟ نه خسته نیستم ، دلزده ام ؟؟ نه...می دانم که نیستم ، من هنوز با برق چشمانی رام می شود و با لبخندی به قهقهه  می افتم ، پس چه به سرم آمده ؟؟؟
نمی دانم
همین حالا که این نامه را می نویسم ، دلتنگم ، دلتنگ ، با بغضی که هر لحظه می رود که به اشک بنشیند ، به راستی چرا ما آدم ها اینطوریم ! چرا داشته هامان را نمی بینیم ، چرا ذوق شوق آینده را ول می کنیم و در گذشته سیر می کنیم !؟
دختر مغرور و سر به هوای شما دلش هوای دریا دارد ، هوای ساحل ، هوای بوی نمک در هوا ، دلش ماسه می خواهد ، یک کنج دنج ، می دانم درگیر همه چیز بودن کلافگی می آورد ، مخصوصا در بین این همه دغدغه ی روزانه بخواهید به نق زدن های دختری گوش بدهید که لحظه ایی شاد است و لحظه ایی غمگین...به قول آیدین، چه می شود کرد ؟
نه نگو بیا قراری بگذاریمو از امروز اینطور باشو این کار را بکن یا چه می دانم از همان اندرزهای پدرانه...دلم حرف نمی خواهد ، همین که این نامه را بخوانی کافی است...
آدم یک موقعی به خودش می آیدو می بیند دارد غرق می شود ، (خوب است نوشته ی قبلی ام را نقض کردم) طوری هم که انگار نجاتی برایش نیست ، هی سعی می کند نفس عمیق بکشد و ضربان قلبش را آرام کند ، بعد آرام پتو را بالاتر می کشد و باز به خواب می رود ، انگار که کابوس دیده باشی ولی به یادت نیاید...شب ها را دوست ندارم.
آدم که باشی ، دختر هم که باشی ، تنها در اتاقت هم که خفته باشی و پنجره ات را هم بسته باشی و لای در اتاق را هم کمی باز گذاشته باشی باز هم شب همان شب است ، ساکت ، مرموز و دست نیافتی ، تنها و بی کس احاطه ات می کند و تو مغلوب همیشگی هستی...نترسید آنقدرها هم بد نیست ، می گذرد به هر حال.
به انتهای نامه رسیدم ، در واقع به انتهای کلماتم ، چیز بیشتری برای امشب ندارم
جر یک لبخند
دختری که موهایش قصد بلند شدن ندارند انگار...



No comments:

Post a Comment