2013/02/20

دوستانه

یک وقتایی آدم ویرش می گیرد با یکی حرف بزند ، مثلا برود به همکارش گیر بدهد که فردا اگر یکی از دوستان قدیمی ات قرار بود بیاید خانه ات ، نهار چه می پختی یا اینکه با هم بنشینید ایمیل های غیر کاری چک کنید و رنگ اسمتان را کشف کنید و بر سر مطالبش با هم چانه بزنید ، یک وقت هایی آدم دلش می خواد با دوست هایش بپرد ، در حد خاله بازی حتی ، یا حرف های خاله زنکی یا نمی دانم.

آدمیزاد اسمش روش است ، دوست می خواهد ، رفیق می خواهد نه حالا حتما رفیق گرم آبه و گلستانی ، کلا آدمی هم جنس که بشود دو کلمه برایش حرف زد و خندید.

دلم برای دوستانم تنگ شده است ، برای حرف های دخترانه زدن ، برای چیزهای پیش پا افتاده حتی ، اصلا یک جوری شده ام که انگار دلم می خواهد دوروبرم پر از دختر باشد ، دخترانگی دلم می خواد ، بگذریم که همه درگیر زندگی هاشان هستند و خوب بین همه ی دردسرها شاید آدم های کسی بتوانند از خودشان بِکَنند و وقتشان را به دیگری بدهند ، حق هم دارند خوب زندگی و وقت و حوصله ی خودشان است ، دلشان نمی خواهد با کس دیگری سهیمش شوند ، در این گیرو دار است  که من یکی از خوب های زندگی ام را بعد از یکسال و خورده ایی قرار است ببینم و چقدر خوشحالم ، هر چند که می دانم ، مثل همیشه باز هم حرف ها فقط در مغزم رژه می روند و به زبانم شاید نیمی از آن ها هم ننشیند اما همینکه دوستی کنارم دارم فردا بسیار لذت بخش است ، حتی فکر کردن به آن.

البته این قضیه برای من از آنجا شروع شد که دو نفر از ارکان مهم دوستی ام را گم کردم ، گم که...نه اما دور شدند ، کم شدند و این نیاز حرف زدن با یک آدم جدای آدم زندگی ات برای من مثل یک بغض شد ، مثل دو دستی که گردنت را فشار می دهند و...نمی دانم ، خلاصه اینکه من یکهو احساس کردم که خیلی در زندگی ام آدم طفلکی دوست ندار بدبختی هستم و خوب چون این حس نیود و من یک آدم طفلکی دوست ندار بدبخت هستم تصمیم گرفتم دوباره به دایره ی دوست دارها ملحق شوم ، تصمیم گرفتم که این میدان سیم خارداری را که دورم پیچیده بودم باز کنم ، هر چند که هنوز نمی دانم می توانم ادامه بدهمش یا نه ، راستش مشکل آنجاست که هر بار که این کار را کرده ام آدم ها ناامیدم کرده اند و از آن ها رنجیده ام...کاش اینبار به میمنت فرار از حس های بد هم که شده آن اتفاق ها باز تکرار نشود.

 

No comments:

Post a Comment