2013/02/21

از آن یک آن ها


امروز بعد از یک سال و نیم دیدمش ، مثل اونوقتا صمیمی و مهربون با همون لبخندی که همیشه داشت ، خیلی حرف زدیم ، از خیلی چیزها گفتیم و تو این مدت چه اتفاقا که برای جفتمون نیفتاده بود ، بعد از رفتنش وقتی داشتم ظرفارو می شستم ، همه اش به سرنوشت فکر کردم به این که یه فکر ، یه وابستگی ، یک آن ، یک تصمیم ، چطور می تونه چندین سالِ یه آدمو ویرون کنه یا که نه حتی یه مدت خیلی کوتاه روح آدمو عذاب بده...
نمی دونم می شه قضاوت کرد یا نه ، آدمایی رو که از کار کردشون پشیمون می شن یا نه پشیمون نمی شه ، خسته می شن و انگار که اطرافیانشون براشون اهمیت ندارند و خیلی راحت می گن ، ببخشید اشتباه شد ، اشتباه کردم ، نباید از اول این کارو می کردم یا حتی نه خیلی راحت هم نمی گن خیلی سخت می گن با اشک می گن با درد می گن اما خلاصه می گن؛ یه رشته ی به هم بافته شده یِ تبدیل به دلخوشیه یک نفر شده رو می برن و شاید نمی دونن تیکه های دل اون آدمو می برن...
نمی دونم می شه قضاوت کرد اون آدمیو که تو چشمای طرف مقابلش نگاه می کنه و هنوز عاشقه اما به خواسته ی طرفش تن می ده شاید به خاطر اینکه خوشحالش کنه ، شاید به خاطر اینکه  یک طرفه خواستن فایده ایی نداره و شاید هزاران دلیل دیگه که این اجازه رو صادر می کنه که روحش درد بکشه...
نمی دونم می شه این حس هارو قضاوت کرد یا نه که حتما اگه به جای هر کدوم از طرفین باشیم دلیل خودمونو برای کارمون داریم ، غصه ام می شه ، برای تمام خوشی هایی که می تونیم داشته باشیمو از خودمون دریغ می کنیم ، از تمام لذت هایی که می تونستیم ببریمو نتونستیم ، نشد...شاید نذاشتن
دلم می گیره وقتی این اتفاقا هر روز داره دورو برمون می افته و هنوز و همیشه خیلی ها دلشون مشتاقانه برای یه آدم می زنه بدون شنیدن صدای نفساش ، دو تا آدم به یاد هم خوابشون می بره بدون لمس دست هم دیگه و گفتن دوست دارم بدون داشتن رابطه...از این جدایی های لعنتی دلم می گیره
دلم می خواست یه راه حل ارائه بدم ، یه نظر ، یه حرفی که لااقل یه دردیو دوا کنه اما متاسفانه بازی منطقو احساس همیشه بوده و خواهد بود ...
تنها راه حلش اینه که آدم نباشی ، خرس پاندا باشی مثلا یا دلفین یا حتی گنجشک...اونجوری شاید لازم نباشه جفتتو به خاطر مصلحت زندگی بذاریو بری...

No comments:

Post a Comment