2011/12/26

پنجمین روز از زمستان


خسته شده ام از اینکه هر بار که می خواهم بنویسم ساعت ها طول می کشد ، شاید روزها هم بشود که روی یک خط بمانم و جلو نروم ، نمی دانم چه چیز نوشتن این روزها سخت شده ، نمی دانم چه چیز عوض شده اما من نمی توانم ساده بنویسم و ساده حرف بزنم و این طور می شود که حرف هایم می ماند و خفه ام می کند .
امروز حال خوشی ندارم در واقع از اول هفته حال خوشی ندارم ، یک چیزی چنگ می اندازد و دردم می گیرد ، هر چقدر خودم را جمع می کنم نزدیک تر می آید ، می دانم ، می دانم این نفس تنگی از کجا رسیده است ، می دانم این گیج بودن ها روی پا نبودن ها این دل دل شدن ها از کجا رسیده است و خوب کاری برایش نمی شود کرد ، این روزها انگار آخرین چیزی که تو را آرام می کند من هستم و داستان زندگی ام هم طوری پیش نمی رود که آخرین نفر باشم...
حس می کنم عشقی که به من داری کم کم تبدیل به تنفر می شود و راه گریزی از آن نیست ، ما همه چیز را امتحان کرده ایم و امروز بعد سال ها هنوز هم می توانم دلت را بلرزانم و این یعنی هیچ ، یعنی هیچ پیشرفتی...تو خوب نیستی و اگر نخواهی زندگی ات را در آغوش بگیری  هیچ چیز بهتر نمی شود...

No comments:

Post a Comment