2011/12/25

این روزها

همه چیزهمانطور است که به نظر می رسد و این برای من کمی عجیب است ، شاید باور من جایی بسیار تنگ شده است در طی این دوران یا نمی دانم اما چیزی که می بینم کمی بیشتر از حد فهمم است انگار...

دلم می خواهد تمام چیزهایی که اتفاق می افتد را بنویسم تمام حرف هایی که در جای جای تنم جا مانده ، همه چیز ...اما انگار نمی توانم ، این کارها بلدیت می خواهد ، آنطور بشینی و بچینی و بالا بروی و در نهایت به آنجا برسی که دلت می خواهد ، طوری طرح بزنی که دلت آرام بشود که تمام زیبایی ها را در نظر گرفته باشی.

فکر می کنم که چطور می شود در یک بازه زمانی طولانی مدت همه چیز آنطور باشد که می خواهی که نکند سراب است و من آنچنان غرقم که نمی فهمم...گاهی به خودم می گویم خوب شاید بخت دلش سوخته و رو نشان داده است ، به فال نیک بگیر.

اما آنچه از روزگار دیده ام باورم را آنچنان پر کرده است که...

کاش نمی ترسدم و رهاتر از همیشه فریاد می زدم که چند وقتی است که خوشبختم ، کاش نمی ترسیدم و برای همه می گفتم و آرام می کردم این ضربان کوبنده را.

هنوز غم هایی هست ، می دانم ، هنوز دلواپسی هایی ، دغدغه هایی و این خود زندگی است ، خودِ خود زندگی و من تشنه ی دست و پنجه نرم کردن های فیزیکی هستم ، اتفاق های واقعی ، کنار دست ، نزدیک...

نمی دانی ، نمی دانی...این روزها برایم عجیب می گذرند ، گاهی دست می کشم به صورتم و تصویرم را در آینه برانداز می کنم من همان هستم که بودم اما انگار دنیا تصمیم گرفته است با من و خواسته هایم کنار بیاید.

 

No comments:

Post a Comment